
به گزارش خبرنگار ایکنا؛ کتاب «در آغوش قلبها» نمونه کوچکی از عمق علاقه آزادگان جهان به امام خمینی (ره) است، کتابی که در آن خاطراتی از خادم تا سربازان او در افغانستان به همت محمدسرور رجایی گردآوری شده است. در این کتاب ۳۴ قطعه از خاطرات فرهنگیان و فعالان ادبی و فرهنگی افغانستان و ۵۵ قطعه سروده از شاعران این کشور است. سرودهها در قالبهای مختلف غزل، مثنوی، نیمایی و ... به نظم در آمده که همگی بیانگر ارادت شاعران به امام (ره) است.
به مناسبت رحلت امام خمینی (ره)، بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی، پنج روایت خواندنی از این کتاب را انتخاب کردهایم که در ادامه از نگاهتان میگذرد.
خبر پتک سنگین در آیینه بود
محمدحسین فیاض، شاعر افغانستانی میگوید: صبح ۱۴ جوزا (خرداد) ۱۳۶۸ در روستای زادگاهم؛ لاغرجوی در شهر مالستان ولایت غزنی در مزرعه کار میکردم که جوانی سراسیمه آمد و گفت: امام خمینی از دنیا رفته است. پدر و عمویم با شنیدن این خبر دست از کار کشیدند؛ در گوشهای نشستند و سر بر زانوی غم گذاشتند. من هم بهتزده، اطرافم را نگاه میکردم و گیج شده بودم که چه کار کنم. پدرم گفت: بچیم (پسرم)! به بازار برو و ببین چه خبر شده است.
تا بازار منطقه، نیم ساعت با پای پیاده راه بود. غیر از سرک (جاده) اصلی، از بین مزارع، راه فرعی هم داشت. من هم از راه فرعی رفتم. در راه زنی را دیدم که به شدت گریه میکرد. به او سلام کردم و گفتم: چه شده، چرا گریه میکنی؟ گفت: بچیم! خبر نداری که خاک بر سر ما شده و امام خمینی از دنیا رفته؟ وقتی به بازار رسیدم، تعداد زیادی از دکانها سیاهپوش شده بودند. از دفتر یکی از احزاب جهادی، صدای قرآن پخش میشد. اندوه عمیقی در چهره مردم دیده میشد و سکوت سراسر بازار را فرا گرفته بود. تا آن وقت در عمرم چنین وضعیتی را در بازار ندیده بودم.
دو روز بعد، مراسم بسیار باشکوهی از سوی دفترهای احزاب جهادی منطقه برای گرامیداشت یاد حضرت امام برگزار شد. بازاریان نیز پنج رأس گاو برای خیرات امام ذبح کردند و در مراسم ختم باشکوهی که برگزار شد، به صدها تن از شرکت کنندگان غذای نذری دادند.
من هنوز در این فکرم که امام خمینی چه داشت که در دل کوهستانهای هزارستان و در قلب افغانستان آن قدر نفوذ کرده بود. شاید مرجعیت دینی و مذهبی امام به این پرسش پاسخ دهد، ولی تنها این موضوع مطرح نیست، چیزهای دیگری هم باید باشد که مردم برای آن چنین شیفتگیای را به دور از هیاهوی رسانهها به نمایش گذاشتند.
اعدام ۵ هزار افغانستانی به جرم خمینیست بودن
محمد کاظم کاظمی، شاعر افغانستان گفته است: حضرت امام در افغانستان طرفداران بسیاری داشت و بسیاری از مردم افغانستان مقلد ایشان بودند. وجود رسالههای امام در خانههای مردم بسیار طبیعی بود و به همین دلیل ما سالها پیش از انقلاب با امام آشنا بودیم. خودم تقریباً پنج سال پیش از انقلاب، رساله امام را داشتم و خانوادگی، مقلد امام خمینی بودیم.
در آن سالها حکومت افغانستان، حکومت کمونیستی بود و به شدت مخالف گرایش مردم به انقلاب اسلامی. به همین دلیل، وجود عکس امام یا رساله ایشان که به علاقه و ارتباط معنوی با ایران دلالت میکرد، جرم شناخته میشد. کافی بود این چیزها در خانه کسی پیدا میشد تا سبب بازداشت و اعدام او شود. بسیاری از مردم افغانستان به همین جرم بازداشت و اعدام شدند. فهرست ۵ هزار نفری از این اعدامیها در سال ۱۳۹۲ فاش شد که در مقابل اتهام بسیاری از این افراد نوشته شده است؛ خمینیست یا وابسته به ایران.
مذهب ما حنفی است/ رهبر ما خمینی است
علی نجفی نویسنده و پژوهشگر افغانستانی گفته است: در سال ۵۸ زمانی که قیام مسلحانه مردم افغانستان ضد رژیم کمونیستی حزب «خلق و پرچم» آغاز شد، یکی از مولویهای معروف اهل سنت قندهار در روز قیام عمومی مردم شهر، در مسجد جامع چنین شعار داده بود؛ «مذهب ما حنفی است/ رهبر ما خمینی است». با همین شعار، قیام عمومی در دومین شهر بزرگ افغانستان و مهمترین مرکز اهل سنت کشور آغاز شد. با شناختی که از فضای قندهار داریم، چنین شعاری در این شهر و در قلب اهل سنت و مرکز اصلی حضور پشتونها پدیدهای بسیار شگفتانگیز است.
در سالهای ۵۷ و ۵۸، گروههای کوچی (عشایر) از قبیله ملاخیل به هزارستان میآمدند که همگی پشتون و اهل سنت بودند. بعضی از آنها تعصب بسیاری نسبت به شیعیان داشتند و هنوز هم دارند. آنها برای فروختن اجناس خود به هزارستان میآمدند و به همراه خود توپهای رخت میآوردند. آنها در بین هر توپ رخت، چندین عکس از حضرت امام را میپیچیدند و با عبور دادن از مناطق تحت کنترل دولت خلقی، به منطقه هزارستان میآوردند. وقتی پارچهها به فروش میرسید. ده تا پانزده عکس امام را هم از داخل هر توپ بیرون میآوردند. هر کسی که از آنها پارچه میخرید، یک قطعه تصویر حضرت امام را هم هدیه میگرفت. خودم شاهد عینی این ماجرا بودم. پدرم وقتی رفت و از آنها رخت خرید، یک قطعه تصویر امام خمینی را هم با خود آورد که ما آن را به دیوار زدیم. جالب است که این جمله معروف حضرت امام زیر این تصاویر به زبان پشتو و دری نوشته شده بود؛ «ما از ملت مسلمان و دلیر افغانستان کاملاً پشتیبانی میکنیم.»
چه کسی مجاهد است؟
حاجی امیرجان، رزمنده افغانستانی دفاع مقدس میگوید: ماه حوت (اسفند) سال ۱۳۶۱ دو سه شب مانده به سال نو را فراموش نمیکنم. در شهر اهواز بودیم و تمام بچههای آشنا، برگه مرخصی گرفته بودند که به تهران بروند. از اتفاق، همان شب تلویزیون سخنرانی حضرت امام را پخش کرد. یادم است که امام در سخنان خود خطاب به جوانان فرمودند: جوانان سعی کنند سنگرها را خالی نگذارند.
آن شب همه فکر میکردیم که امام این سخنان را خطاب به ما گفته و از شنیدن آن سخنرانی بسیار خوشحال شده بودیم. فردای آن شب همه بچهها از سفر انصراف دادند و برگه مرخصیشان را پس بردند. همه میگفتند باید بمانیم و از حرف امام اطاعت کنیم. این توفیقی است که نصیب ما شده. بعضی از بچهها به شوخی میگفتند: حالا مشخص میشود که چه کسی مجاهد است.
عکس امام (ره)
راضیه عبداللهی نیز میگوید: بهار سال ۱۳۶۰ بود، آن زمان در شهر مزار شریف زندگی میکردیم. حدوداً دوازده ساله بودم. بعضی از شبها مجاهدین از اطراف شهر به پایگاههای دولتی در داخل شهرانداخت (شلیک) میکردند. وقتی جنگ در میگرفت تا صبح ادامه پیدا میکرد. فردای آن شب با برگشت مجاهدین به پایگاههایشان، نیروهای دولتی برای نشان دادن قدرتشان میآمدند و محلی را که از آن شلیک شده بود، محاصره و خانههای مردم را بازرسی میکردند. چنانچه به کسی مظنون میشدند، با خود میبردند.
در یکی از همان شبها مجاهدین از نزدیک خانه ما با دولتیها وارد جنگ شدند. بعد از نبرد شبانگاهی، نیروهای دولتی باز هم وارد منطقه شدند و به بازرسی خانه شروع کردند. وقتی سربازها به خانه ما رسیدند و وارد شدند، به دنبال یافتن مدرک جرم، تمام اتاقها را زیرورو کردند. یکی از سربازها مستقیم به سمت طاقچه کتابها رفت. مفاتیح و قرآن هم در همان طاقچه بود. ترسیدم. از ترس دستها و پاهایم میلرزیدند، چون در بین قرآن، عکس امام خمینی را که برادرم از ایران برایم سوغاتی آورده بود، گذاشته بودم. هیچکسی هم خبر نداشت. با خودم گفتم این سرباز عکس امام را پیدا کند، مدرک جرم مهمی بر ما خواهد بود. سرباز جوان هم مستقیم رفت و همان قرآن را برداشت، بازش کرد و عکس امام را در بین قرآن دید. زیرچشمی به اطرافش نگاه کرد. مأمور دیگری نبود. او انگار امام را میشناخت. عکس را بدون آنکه بردارد، با دقت نگاهش کرد و بوسید. من هم ترسیده بودم و هم مبهوت نگاهش میکردم، در همان حال به من گفت: اجازه میدهی این عکس پیش من باشد؟
با اضطراب زیاد گفتم: اشکالی ندارد از تو باشد. آن سرباز عکس امام را گرفت و در جیبش گذاشت. وقتی آنها رفتند، تازه متوجه شدم که در میان سربازان و نیروهای دولت کمونیستی هم دوستداران امام خمینی پیدا میشود.
انتهای پیام