می‌نویسم از مادر
کد خبر: 4030545
تاریخ انتشار : ۰۳ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۹:۵۰
یادداشت

می‌نویسم از مادر

بنویسم از مادر بزرگ‌ترین، پرمعناترین، زیباترین واژه زندگی، بنویسم از مادرانی که کمرشان زیر بار مشکلات زندگی خم شد اما راست قامت و تبسم بر لب بار زندگی را بر دوش کشیدند و دم نزدند.

مادرخواستم بنویسم از مادر بزرگ‌ترین، پرمعناترین، زیباترین واژه زندگی، بنویسم از مادرانی که کمرشان زیر بار مشکلات زندگی خم شد اما راست قامت و تبسم بر لب بار زندگی را بر دوش کشیدند و دم نزدند، مادرانی که از همان دوران بازی‌های کودکانه‌ خود مادرانه‌هایشان را تقدیم عروسک‌هایشان کردند تا زمانی که گذر زمان شانه‌های استوارشان را خم کرد.

بنویسم از مادرانی که تمام آنچه را در وجودشان داشتند، تقدیم شیره‌‌های جانشان کردند تا روزی با افتخار بگویند آری این فرزند من است، غافل از اینکه برخی از این فرزندان بدون هیچ‌گونه اغماضی آن‌ها را به جرم پیری به سرای سالمندان بدون روزنه نور امیدی، برای برگشتنشان به زندگی می‌برند. بنویسم از مادرانی که تا جان به جان آفرین تسلیم می‌کنند دغدغه اصلی زندگیشان همین فرزندان بی‌وفایی است که در گذر زمان فراموش می‌‌کنند آن همه ایثار و فداکاری را. آری بنویسم از مادرانی که وقتی بزرگترین بی‌مهری‌ها را از سوی فرزندانشان می‌بینند، بازهم بزرگترین آرزویشان سعادت و خوشبختی فرزندانشان است.

بنویسم از مادرانی که تمام تاریکی‌های بلا و مصائب زندگی را به امید آینده روشن فرزندانشان پشت سر می‌گذارند و هیچ‌گاه لب به اعتراض نمی‌گشایند. بنویسم از مادرانی که با دیدن فرزندانشان گویی نهری از آب پاک و زلال در دلشان جاری می‌شود اما دریغ از این دیدن‌ها با بهانه‌های واهی «زندگی سخت شده مادر»، «فرصت نمی‌کنم»، «دردسرهای زیاد» و ... اما بازهم این واژه‌ها هم توان برچیدن لبخند را از لبان مادر ندارد.

بنویسم از مادرانی که تا زمانی که زیر خروارها خاک پنهان شدن یادشان نکردیم و امروز جز افسوسی چیزی در چنته نداریم و داغ بر دل مانده خود را با توصیه به کسانی که مادر دارند، می خواهیم جبران کنیم غافل از اینکه آن‌ها هم بر همان پل شکسته دیروز ما حرکت می‌کنند و گوش شنوایی برای این توصیه نیست.

بنویسم از مادران سرزمینم که کوچک‌ترین زخمی در دستان فرزندان بی‌وفایش خاری می‌شود در چشمانش و هیچ‌گاه نخواهد توانست این زخم خود را التیام بخشد و با یادآوری آن همواره خون از چشمانش جاری می‌شود.

بنویسم از مادرانی که به خاطر فرزندان بی‌سرپناهش خفت و خواری روزگار را تحمل می‌کند و دم نمی‌زند تا مبادا خاطره تلخی در دل فرزندانش برجای بماند. بنویسم از مادرانی که در باغچه‌های زندگی‌شان انواع خارها از گل‌های این باغچه در دل و جانشان فرود آمد اما آنها از عطر گل‌های زندگی مدهوش بودند و درد این خارها را هیچ‌گاه حس نکردند.

بنویسم از مادرانی که بر تخت بیمارستانند و سخت‌ترین دردها را تحمل می‌کنند اما تنها آرزویشان به ثمر نشستن درختان باغ زندگیشان است و همین التیامی بر زخم‌های مانده بر جانشان می‌شود.

بنویسم از مادری که بیش از ۳۰ روز از زندگی خود را با فانوسی کنار جاده به امید دیدار فرزند شهیدش منتظر مانده و هیچ‌گاه خسته نشده و هر روز رادیو را به امید گرفتن خبری از بازگشت دوباره فرزندش روشن می‌کند اما این بی‌خبری‌ها هم توان مقابله در برابر صبر این مادر را ندارد.

و نوشتم و نوشتم تا به این چند جمله رسیدم که «مادران را دریابیم قبل از آنکه دیر شود» تا آخر نگوییم «و ناگهان چقدر زود دیر می‌شود».

یادداشت از ملیحه سیفی

انتهای پیام
captcha