۶۰ دقیقه خاطره‌انگیز در جوار شهدای هویزه
کد خبر: 4144841
تاریخ انتشار : ۱۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۱۵

۶۰ دقیقه خاطره‌انگیز در جوار شهدای هویزه

داخل صحن قبور همه چیز عادی است. همکاران خدمات سرگرم کار هستند؛ انگار خبری از حاج آقا نیست؛ کمی که چشم تنگ می‌کنم ایشان را می‌بینم که چهارزانو مقابل مزار شهید علم‌الهدی روی زمین نشسته و چشم در عکس سیدحسین دوخته‌ است.

بازدید حجت الاسلام موسوی فرد از یادمان شهدای هویزهعقربه‌ها هنوز به 7 و نیم صبح نرسیده که یکی از همکاران تماس می‌گیرد. سلام و صبح بخیر کامل از دهانم خارج نشده که با عجله می‌گوید: «بیا مزار؛ سید موسوی اینجاست.»

- سید موسوی کیه؟! - حاج آقا موسوی‌فرد! - این وقت صبح؟!!

سریع و البته با تردید آماده می‌شوم؛ به محوطه جلوی یادمان که می‌رسم «تیبای سفید رنگ» پارک شده در پارکینگ مجاور زیارتگاه، تردیدم را به یقین تبدیل می‌کند و این یعنی «حاج آقا موسوی‌فرد» رئیس هیئت امنایمان سرزده و بدون اطلاع قبلی اینجاست.

حاج آقا با وجود امامت جمعه اهواز و مسئولیت نمایندگی ولی‌فقیه در استان با همین ماشین ساده تردد می‌کنند؛ بدون تشریفات؛ بدون محافظ و ... . خدا رحمت کند آسیدمحسن شفیعی (نماینده فقید رهبری در دانشگاه‌های خوزستان) که می‌گفت: «حاج آقا موسوی‌فرد امام‌جمعه‌ای در تراز انقلاب اسلامی هستند.» 

با دیدن ماشین حاج آقا ناخودآگاه یاد مصاحبت اتفاقی چند وقت پیشم با یکی از ائمه جمعه جوان استان در اتاق انتظار یکی از فرماندهان نظامی می‌افتم. آنجا هم حاج آقا بی‌خبر سر رسید و بهانه‌ای شد تا بعد رفتن‌شان شیخ جوان با شوخی و خنده سرگلایه باز کند که چون حاج آقا تیبا سوار می‌شوند سایر ائمه جمعه هم نمی‌توانند ماشین بهتری سوار شوند. بعد هم خودش را مثال زد که چرا باید با فلان خودرو وطنی در جاده‌های ناایمن استان تردد کند؟! و بگذریم ...

ماسکت را بردار

داخل صحن قبور همه چیز عادی است. همکاران خدمات دارند جارو می‌کشند و سرگرم کارند؛ انگار خبری از حاج آقا نیست؛ کمی که چشم تنگ می‌کنم ایشان را می‌بینم که چهارزانو مقابل مزار شهید علم‌الهدی روی زمین نشسته و چشم در عکس سیدحسین دوخته‌اند.

می‌خواهم جلو نروم و مزاحم خلوتشان نشوم که همان همکار خوش خبرمان سر می‌رسد و با صدای بلند معرفی‌ام می‌کند.

من روز قبلش برای پیگیری برخی کارها دفتر حاج آقا بودم و در انبوه مراجعان مردمی خدمت شان رسیدم. طبیعی است که زود یادشان بیاید. بعد از جواب سلام لبخندی می‌زنند و می‌گویند: «جوان بیا بنشین اینجا» و نگاهشان را می‌برند سمت پتویی که احتمالاً همکارانم برایشان کنار مزار سیدحسین گذاشته و ایشان رویش ننشسته‌اند.

جاگیر که می‌شوم حاج آقا دوباره به عکس سید خیره می‌مانند. نسیم نسبتاً داغ صبحگاهی خرداد خوزستان صدای پرچم‌های قبور را درآورده است. فقط صدای باد است و خش خش برگ گل‌هایی که جارو می‌شوند.

دقایقی که می‌گذرد خودشان سرصحبت را باز می‌کنند. اول می‌گویند هوا که خوب است پس ماسکت را بردار. موضوعات روز قبل را با تفصیل بیشتر جویا می‌شوند. قدری درباره مسائل یادمان صحبت می‌کنیم. برایشان جالب است که ابتدای سال با وجود اتمام راهیان نور، دید و بازدیدهای نوروزی و تقارن با ماه مبارک رمضان نزدیک 85 هزار نفر در 13 روز مهمان شهدای هویزه بوده‌اند.

در خلال توضیحات به شبانه‌روزی بودن یادمان و ارائه خدمت در تمام طول سال اشاره می‌کنم که می‌گویند:«شلمچه هم این‌طور است.» این جمله را احتمالاً به این دلیل می‌گویند که قبلاً امام جمعه خرمشهر بوده‌اند؛ پاسخ می‌دهم بله، اما اینجا اسکان شب هم دارد و...

محمدحسین علم‌الهدی؛ اهل پاکستان!

گزارش‌ها که به آخر می‌رسد، می‌گویند یک خاطره از کرامات شهدا تعریف کن. می‌خواهم از شهید ملایی زمانی و آن خاطره معروف دعوت دانش‌آموز استهبانی بگویم که سریع می‌گویند این را می‌دانم؛ یک خاطره دیگر بگو. دقت نظر و حافظه خوبشان با این همه مشغله برایم جالب می‌شود. خاطره شهید ملایی زمانی را مدیر یادمان چند سال قبل برایشان تعریف کرده و ایشان هنوز یادشان است.

یک مرور سریع ذهنی، خاطره توسل خانواده زائر پاکستانی به شهید علم‌الهدی را سر زبانم می‌آورد. موضوع خاطره را که لو می‌دهم؛ حاج آقا می‌گویند: صبر کن و یکی از دو نفر همراهشان را صدا می‌کنند که او هم بیاید بنشیند و بشنود.

ماجرا مربوط به چند سال قبل است. زوجی جوان اهل کشور پاکستان و ساکن انگلستان، 10 سال در حسرت بچه‌دار شدن بال و پر می‌زدند. بعد از مدتی که از مداوا در انگلستان ناامید می‌شوند برمی‌گردند پاکستان تا داشته‌هایشان را به پای کشور خودشان بریزند و چندی بعدتر در سفر راهیان نور، مسافر ایران می‌شوند و اینجا در هویزه خودمان دست به دامن سیدالشهدای کربلای هویزه. سید هم دست رد به سینه مهمانان عزیزش نمی‌زند و حتماً واسطه می‌شود پیش خدا که بعد از مدتی یک پسر کاکل زری می‌آید در دامن شان ... .

زوج قدرشناس زائر ما اسم پسرشان را می‌گذارند: «محمدحسین علم‌الهدی»! بعد هم توضیح می‌دهم که فیلم این اتفاق با روایت حاج حسین یکتا قبلاً منتشر شده و موجود است.

همزمان با حرف‌های من شانه‌های همراه جوان آرام تکان می‌خورد و اشک مهمان چشم‌ها می‌شود؛ تازه می‌فهمم مشکل این جوان هم همان مشکل زوج پاکستانی است. حاج آقا رو به عکس سیدحسین با بغض می‌گویند: «سید! تو چه می‌کنی؟» بعد هم دستشان را روی مزار می‌گذارند و می‌گویند هم برای حاجت من و هم این جوان دعا کنید و برمی‌خیزند.

حجت الاسلام موسوی فرد

شهدای جدید هویزه

کمی آن سوتر ایستاده بر مزار شهید محمدحسن قدوسی (نوه علامه طباطبایی) عرض ارادتی می‌کنند و از تعداد و چرایی قبور شهدای گمنام می‌پرسند. توضیحاتی درباره تفحص و نحوه شناسایی شهدای هویزه می‌دهم و خبر شناسایی دو شهید جدید هویزه که 18 اردیبهشت سرخط خبرها بود را بازگو می‌کنم. حاج آقا خبر را نشنیده‌اند و برایشان جذاب می‌شود؛ می‌گویم اتفاقاً هر دو هم‌استانی شما و اهل فارس هستند؛ شهید قنبر پویان از کازرون و شهید احمد رحیم پور از شیراز. اصرار دارند بر مزارشان حاضر شوند که می‌گویم هنوز سنگ قبرها حاضر نشده و باید مزار دو شهید گمنام به نام و یاد این شهدا تغییر یابند.

با اینکه آفتاب قدری اذیت می‌کند، حاج آقا همچنان مشتاق شنیدن هستند. ماجرای شهید حاتمی و به قول دانشجوها: «مسئولیت کمیته ازدواج هویزه» را که می‌گویم لبخند حاج آقا پر رنگ می‌شود و از میانه قبور برمی‌گردند تا مزار علی حاتمی را نشانشان دهم. بعد هم همراه دوم که قدری جاافتاده‌تر و حتما متأهل است را با خنده خطاب قرار می‌دهند که: «اگر حاجتی داری بیا جلو!» و ادامه می‌دهند: «پس این شهید هم مثل امامزاده صالح(ع) تهران حاجت ازدواج می‌دهد.»

فرصت زیارت تمام شده و حاج آقا در مسیر با خادمان خدمات خوش و بشی می‌کنند و از مسئول فضای سبز که سرگرم باغچه کوچک ریحان‌هایش است، می‌پرسند: «پس چرا این قدر کم سبزی خوردن کاشتی؟» او هم می‌گوید: اجازه بدهید از زمین اصلی برایتان سبزی بچینم، اما حاج آقا می‌گویند: «نه، ما خودمان سبزی کاشتیم، اما فرصت چیدن و خوردنش را نداریم!» و می‌خندند.

از تعداد، نوع و سن و سال نخل‌های یادمان هم می‌پرسند و وقتی می‌شنوند که «خرمای برحی» هم داریم دوباره با خنده می‌گویند: «هر وقت رسید خبرمان کن تا بیاییم بخوریم.»

جالب اینکه مسئول ساده دل فضای سبز ما اصلاً حاج آقا را نمی‌شناخت و بعد که فهمید ایشان نماینده رهبری در استان بوده کلی خوش خوشانش شد که حاج آقا این طور گرم و صمیمی تحویلش گرفته و از کارهایش پرسیده‌اند. راز محبوبیت حاج آقا هم دقیقاً همین مشی مردمی است.

بچه جهرم باشی و از لیموترش لذت نبری!

همزمان که از راهرو خارج می‌شوند به عکس‌های رزمندگان دفاع مقدس نگاه می‌کنند و می‌پرسند: «چرا این عکس‌ها تکراری است؟ آن طرف راهرو هم همین‌ها بود.» پاسخ می‌دهم در شلوغی ایام راهیان نور خانم‌ها از یک طرف و آقایان از طرف دیگر راهرو تردد دارند برای همین هم عکس‌ها در دو طرف مشابه‌اند.

حضور حجت الاسلام موسوی فرد در یادمان شهدای هویزه

این یعنی حاج آقا برخلاف خیلی از مسئولان حتی مرتبط‌تر، موقع ورود هم با دقت و توجه همه جا را دیده و به خاطر سپرده‌اند.

دوباره بحث را به فضای سبز می‌کشانم و چند جمله تکمیلی درباره دیگر درختانی که در زیارتگاه جواب داده‌اند می‌گویم و اینکه عزم مجموعه به توسعه کاشت گونه‌های مثمرثمر است. شاهد مثالش هم می‌شود درخت لیموترش جلوی دفتر مدیریت که تازه به بار نشسته است. حاج آقا با مکثی کوتاه، درخت شاداب و سرحال را دقیق ورانداز می‌کنند و لب به تحسین و تشویق می‌گشایند. مگر می‌شود بچه جهرم باشی و از تماشای لیموترشی که محصول شهر و دیارت است در این صحرای بابرکت لذت نبری؟

حبیب ابن مظاهر کربلای خمینی(ره)

در محوطه بیرونی سؤالاتی از ابنیه و امکانات زیرساختی می‌پرسند و چشمشان که به یادمان شهدای عشایر عرب کرخه نور می‌افتد می‌ایستند و می‌گویند یک خاطره هم از این شهدا بگو.

بی‌معطلی روایت شهید «مسعد بوعذار» را تعریف می‌کنم. حبیب ابن مظاهر کربلای خمینی(ره) که به جرم ارادت به «ولی» شهید شد. پیرمرد 81 ساله‌ای که 18 آبان 59 در روستای محل سکونتش به اسارت بعثی‌ها درآمد و وقتی عکس امام خمینی(ره) را در جیب دشداشه اش پیدا کردند و تشر زدند که عکس را پاره کند و به امام دشنام دهد، زیربار نرفت. محکم و بی‌هول و هراس، عکس را به جیب دشداشه، روی قلبش برگرداند و مثل شیر غرید: «من به مرجع تقلیدم دشنام نمی‌دهم. شما می‌خواهید با این کار مرا از همین‌جا روانه جهنم کنید؟!...». مزد «بصیرت» و «ولی شناسی»اش هم شد شهادت ... .

ماجرای جوان عراقی که زیربار توهین به امیرالمؤمنین نرفت

حاج آقا که انگار سر ذوق آمده، می‌گوید پس بنشینید تا من هم برایتان خاطره‌ای تعریف کنم. چهارنفری همانجا روی لبه جدول کنار محوطه می‌نشینیم و در حالی که باد بیابان شدت گرفته است، این بار حاج آقا موسوی‌فرد راوی می‌شوند: «در یکی از سفرهای اربعین، طلبه‌ای عراقی برایم نقل کرد زمانی که داعش در عراق حضور داشت برای عزیمت به جایی سوار ماشین شدم. شالی دور سرم آورده بودم و محاسن بلندی داشتم. کنار دستم جوانی نشسته بود با تیپ متفاوت و غلط انداز؛ زیر ابرو برداشته و... . مدتی که از سفر گذشت به یک پست ایست و بازرسی رسیدیم. داعشی‌ها همه را پیاده کردند و گفتند: هرکس لعن علی(ع) را بگوید آزاد است؛ وگرنه کشته خواهد شد. آن جوان بغل دستی رو به من کرد و گفت: «شاهرگم هم برود به امیرالمؤمنین علیه السلام بد نمی‌گویم.» بعد هم انگشتر و لباس‌هایش را به من داد و آدرس خانواده‌اش را داد تا به دست شان برسانم. تعجب کردم و از قضاوتی که در ذهنم نسبت به او داشتم شرمنده شدم. نوبت به او که رسید خیلی محکم علیه داعش سخن گفت و آنها هم چند گلوله به سمتش شلیک کردند، اما بقیه تقیه کردیم و آزاد شدیم. بعد از 2-3 ماه تصمیم گرفتم امانتی‌هایی که به دستم سپرده بود را به خانواده‌اش برسانم. گشتم، خانه‌اش را پیدا کردم و سراغ پدرش را گرفتم، چند لحظه‌ای که گذشت دیدم که خودش در حالی که قدری پایش می‌لنگد آمد دَم در! تعجب کردم. گفتم تو زنده‌ای؟! مگر تیر نخوردی؟! گفت: همان وقت که به سویم شلیک کردند، امیرالمؤمنین علیه السلام مرا در آغوش گرفتند و فرمودند: فرزندم! این تیرهای توی قلب و سینه‌ات را درآوردم. یک تیر در پایت است که به مصلحتی در نمی آورم. بگذار باشد، اما بگو ببینم می‌روی و شهید می‌شوی یا می‌مانی؟ پاسخ دادم: نه آقا! من هنوز جوانم!... این را که گفتم برگشتم. چشمم را باز کردم و دیدم در بیمارستان هستم و فقط یک تیر در پایم مانده است!

همین‌طور که از زمین بلند می‌شوند، صلواتی از جمع‌مان می‌گیرند و خیلی فرز می‌روند سمت تیبا. قبل از سوار شدن می‌پرسند اینجا چند نفر خدمت می‌کنند؟ آمار می‌دهم و پایان 60 دقیقه خاطره‌انگیز با نماینده استانی رهبر انقلاب در جوار شهدای هویزه می‌شود عیدی میلاد امام رضا(ع) برای همه خادم‌ها و سربازها.

میلاد کریمی، دبیر ستاد فرهنگی یادمان شهدای هویزه

انتهای پیام
captcha