هفته دفاع مقدس را هر سال گرامی میداریم، از این جهت که فرزندان رشیدی از مرز و بوم ایران دفاع کردند و دفاعی بینظیر را رقم زدند که جهان را خیره کرد. یکی از این فرزندان رشید ایران عزیز، شهید سرلشکر مسعود منفرد نیاکی است، از فرماندهان ارشد ارتش که به وظیفهشناسی شهره بود.
کسی که وقتی پزشکان از مداوای دختر بیمارش ناامید میشوند و همسرش به او تلگرف میزند که «مسعود، خود را به تهران برسان»، با تمام خلوص در پاسخ به او مینویسد؛ «همسر عزیزم، آن فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند، ولی من نمیتوانم در این بحبوحه جنگ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم». شهید نیاکی چهل و هفت روز بعد از وفات دخترش بر سر مزار فرزند عزیزش حاضر شد.
وی در سال ۱۳۰۸ در شهرستان آمل دیده به جهان گشود. بعد از اتمام مدارج تحصیلی دوره متوسطه، وارد دانشکده افسری شد و بعد از ۳ سال به درجه ستوان دومی نائل شد و با انتخاب رسته زرهی به خدمت ارتش درآمد. در سال ۱۳۵۵ به درجه سرهنگی نائل شد و با پیروزی انقلاب اسلامی، خود را وقف انقلاب کرد. با آغاز جنگ تحمیلی، در سال ۱۳۵۹ به سمت فرمانده لشکر ۸۸ زرهی زاهدان و در سال ۱۳۶۰ به سمت فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز منصوب شد و در این مسئولیتها و در همه میدانهای دفاع از میهن اسلامی به انجام وظیفه پرداخت.
کارنامه او در دوران دفاع مقدس سرشار از افتخارات و قهرمانیها است. وی در مسئولیتهای فرماندهی در عملیاتهای بزرگی چون طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، والفجر و رمضان خدمت کرد و در سمت فرماندهی لشکر ۹۲ زرهی خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخت و شکستهای سنگین بر دشمن وارد کرد. شهید نیاکی به واسطه لیاقت و شجاعت وافر خود طی حکمی از سوی امیر سپهبد صیاد شیرازی به جانشینی فرمانده نیروی زمینی ارتش در جنوب منصوب شد و در طراحی عملیاتهای بزرگ رزمی در جنوب نقش مؤثری ایفا کرد.
در سال ۱۳۶۳ با کوله باری از تجربیات ارزشمند به سمت جانشین اداره سوم(ستاد مشترک) ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب و آماده ایفای مسئولیتهای سنگین و جدید دیگری شد و ششم مرداد ۱۳۶۴ به عنوان ناظر آموزش در رزمایش لشکر ۵۸ تکاور ذوالفقار که در شرایط واقعی جنگی اجرا شد، شرکت کرد و پس از سی و سه سال خدمت پرافتخار سربازی، در میدان آموزش و تمرین نظامی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
به بهانه گرامیداشت هفته دفاع مقدس با ابراهیم منفرد نیاکی، فرزند شهید گفتوگو کردیم تا گوشهای از ویژگیهای پدر و خاطرات به یادماندنی را نقل کند. مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید.
من پسر ارشد هستم و چون در خانواده نظامی بودیم، عموماً جدایی مفهوم آشنایی برای ما بود و پدر در مأموریتهای مختلف حضور داشتند. زمانی در کرمانشاه بودیم و پدر لب مرز خسروی بود، زمانی سر پل ذهاب رفتیم و پدر مسئولیتش در تهران و کرمانشاه بود؛ بنابراین به این جدایی عادت داشتیم. اما پدر در عین که حال یک نظامی بسیار منضبط و با دیسیپلین خاصی بود، اما بسیار عاطفی بود. زمانی که به منزل میآمد و در کنار خانواده حضور داشت، آنقدر انرژی به ما میداد که نبودنش جبران میشد.
خاطرم هست که پدر برای تک تک ما فرزندان و مادرم نامه مینوشتند و احساسات و مهر خود را به ما منتقل میکردند و اجازه نمیدادند این فاصله و دوری، عواطف ما را نسبت به هم کمرنگ کند.
زمانی که پدر را از دست دادم، از بقیه بزرگتر بودم و درست است که نمیتوانم بگویم نقش بابا را بازی کردم، ولی با وجود خواهر و برادر کوچکتر، سعی کردم از بعضی جهات، جای پدر را برای آنها پر کنم. از این رو نمیتوانستم و فرصتی هم نبود به نبودنهای پدر فکر کنم. البته در خلوت خودم، همواره جای خالی پدر را حس میکردم. چون دورهای در تهران تحصیل میکردم و خانواده کرج بودند و این مسافت را آخر هفتهها با پدر برمیگشتیم، ناگفته نماند که در آن دوران بمبارانهای زیادی در تهران رخ میداد و بسیاری از خانوادهها از تهران به حاشیه کرج مهاجرت کرده بودند تا در امان باشند. در راه برگشت به کرج، درباره مسائلی که در منطقه دیده بودند، شرایطی که مردم در حاشیه شهرها داشتند، صحبت میکردیم و حرفهای عاطفی هم با هم داشتیم. وقتی پدر به شهادت رسید، همه این لحظات برایم تداعی میشد و اکنون هم همینطور است، اما ما را جوری تربیت کرده بودند که در نبودش کمترین صدمه را دیدیم.
پدرم آدم خاصی بود و همان اول ازدواج به مادرم گفته بود، ممکن است من یک روز باشم و مدتی به دلیل مأموریتهای متعدد نباشم، از این رو سبک زندگی برای ما به گونهای بود که در نبود بابا بیتابی نکنیم، حتی زمانی که در حال تماشای فیلمی بودیم و صحنهای ناراحت کننده در فیلم بود، میگفت؛ بچهها این اتفاقات ممکن است در واقعیت هم رخ دهد و ما بنا به شغل و وظیفهمان از جیب و مالیات مردم ارتزاق میکنیم که یک روز به کارشان بیاییم و اگر جنگی رخ دهد و اتفاقی برای من بیفتد، وظیفهام بوده و اتفاق خاصی نیفتاده است؛ در واقع همه این مسائل را برای ما حل کرده بود.
وقتی که مردم برای درامان ماندن از بمبارانهای عراق به حاشیه کرج و تهران مهاجرت میکردند من به پدرم میگفتم؛ مردم کجا فرار میکنند، دشمن همان جا را ممکن است بمباران کند. ولی پدرم میگفت مردم حق دارند و به خاطر دلبستگیهایی که دارند، میخواهند در امان باشند. او بسیار واقعبین بود و مردم را به خاطر این مسئله سرزنش نمیکرد.
پدر بسیاری از مسائل را در وجود ما نهادینه کرد و این شعار نیست که زندگی در حال گذر است و فراز و نشیبهایی دارد و ممکن است برخی اتفاقات برای ما دردآور باشد، نظیر آنچه با درگذشت خواهرم مژگان بر ما گذشت. وقتی با دختر دانشجویم همراه هستم و با هم صحبت میکنیم، به او میگویم که دنیا ارزش خاصی ندارد و عکس پدربزرگ و شهدای دیگر را که در خیابانها میبینی، همین دنیا، ارزشی برایشان نداشت و جان خودشان را فدا کردند تا میهن عزیزمان بماند و این اتفاق وحشتناکی نیست. این موضوع برای خانواده ما زیبا و افتخارآفرین است و تو باید به عنوان نوه شهید، افتخار کنی و همچنین در مسیر زندگی محکم باشی.
مادرم را برای دخترم مثال میزنم که از ابتدای زندگی چطور محکم ایستاد و با رفتن پدر توانست ما را سر و سامان دهد. چه خوب که آدم جان خود را این گونه، مانند شهدا فدا کرده و برای آرمانها و اهداف بزرگی ازخودگذشتگی کند. اگر فرزندم، در همین صحبتها تفکر کند و یا آن را به دوستانش انتقال دهد، ارزشمند است.
مادربزرگم انسان فرهیختهای بود و شرایط مادرم را داشت، چون در سن جوانی همسرش(پدربزرگ) را از دست داده و به تنهایی چند بچه را بزرگ کرده بود. او به اندازهای محکم و قوی بود که سختیهای زیادی را تحمل کرد و توانست فرزندان قوی تربیت کند.
مادیات برایش ارزشی نداشت، مادرم بارها به پدرم میگفت، مسعود، میگویند در جبهه مبلغ فوق العاده میدهند. ولی پدرم میگفت، نه چنین خبرهایی نیست و بعد از شهادت بابا فهمیدیم، فوق العاده حقوقی که میدادند، در بازدید از سنگرها به سربازان هدیه میداد.
دوربینی داشت که با پول خودش خریده بود و قدم به قدم از منطقه عکس گرفته و اغلب در لابراتوراری در اهواز، ظاهر کرده بود که تعداد آنها به حدود هزار عکس میرسد، همه این عکسها را با خط زیبا به دقت پشتنویسی کرده بود.
نمیخواهم تعریف کنم، ولی ما سالها پیکان ۴۷ داشتیم و بابا در منطقه حضور داشت و با توجه به اینکه بسیاری از فوق العادهها و ... به پدر تعلق میگرفت و میتوانست به راحتی ماشینش را عوض کند، ولی این کار را نکرد. حتی بابا رانندهای با ماشین شورلت در اختیار داشت که به من میگفت؛ به بابا بگو تویوتا لندکروز و ... آمده، ماشین را عوض کند و من گفتم، به بابا میگویم ولی فکر نمیکنم قبول کند. من سبک سنگین کردم و این حرف را به پدرم گفتم. سه روز بعد راننده را دیدم، گفت: به بابا چه گفتی، شورلت را تحویل دادیم، پیکان تحویل گرفتیم. در واقع سر به سر رانندهاش گذاشته بود که تو که به شورلت راضی نیستی، پیکان سوار شو.
فرمانده لشکر بود و در کانکس مینشست و میتوانست در منطقه با گرمای ۵۰ درجه از کولر استفاده کند، ولی این کار را نمیکرد. در واقع این خلق و خوی پدر به تربیت خوب مادربزرگم و ذات شفاف و زلالی که داشتند، برمیگشت.
بله همینطور است، ما هم سعی میکنیم همین مشی پدر را ادامه دهیم.
در منطقه رمز بیسیمشان پدربزرگ بود و سه سال از بازنشستگیاش میگذشت و حضرت آقا در زمان ریاست جمهوریشان تأکید داشتند که پدر بمانند. از این رو سنشان از بقیه بیشتر بود و جزء ارشدهای ارتش بودند و خودشان را هم سرباز پیر مینامیدند.
علاوه بر اینکه دوستان و فرماندهان به ما سر میزدند، برایمان جالب بود که، افرادی، تا مدتها پس از شهادت بابا به ما سر میزدند که سرباز پدر بودند و دو سال خدمت کرده بودند. یعنی بابا، با آنها رفاقت کرده بود و با حضور پدرانه در کنار افسران، درجهداران و سربازان به آنها روحیه میداد و به همین دلیل بیشترین کسانی که بعد از شهادتشان به ما سر میزدند، سربازان یا افسران وظیفه بودند و برایم جالب بود که بابا نزد آنها چقدر محبوب بوده است.
من هم ممنونم از اینکه خاطرات را یادآوری کردید و این باعث افتخار ماست.
گفتوگو از سمیه قربانی
انتهای پیام