امین رضا نوشین، پژوهشگر ادیان و عرفان و استاد دانشگاه هنر شیراز در یادداشتی اختصاصی که در اختیار ایکنا قرار داده است به موضوع نسبت شمس و مولانا به روایت مولانا پرداخته است.
مشروح این یادداشت را با هم میخوانیم:
اگر بخواهیم دیدار
شمس و مولانا و بعد نسبت این دو شخصیت برجسته، این دو چهره درخشان معنویت ایرانی - اسلامی را از زبان مولانا بشنویم و از منظر او ببینیم، از مناظر مختلف و از ابعاد مختلف میتوان این موضوع را مورد مداقه قرار داد چراکه از منظرهای مختلف میتوان دیدار یاد شده، نسبت این دو چهره معنوی و رابطه این دو چهره درخشان را بررسی کرد، این همه آثار پژوهشی که در باب شمس و مولانا در طول سالیان سال نوشته شده است، اعم از آثاری به زبان فارسی و سایر زبانها که مستشرقین و ایرانیها و محققان ترک نوشتهاند، حتی محققان عرب بعضا نوشتهاند. به تعبیر مولانا «
هر کسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من». هر کسی از ظن خود یار مولانا شده و شاید از درون او اسرار او را جسته باشد، شاید هم نجسته باشد. اما اگر بخواهیم از منظر خود مولانا به آن رابطه و کیفیت آن و نحوه ارتباط این دو شخصیت بیندیشیم، بخواهیم از منظر شخص مولانا ماجرا را ببینیم، باید سراغ ابیات و اشعاری برویم که او در این ابیات در این اشعار احتمالا راجع به چنین موضوعی سخن گفته است.
گمان میکنم فتح باب در این مسیر با این دو بیت مولانا بسیار معقول خواهد بود:
«زاهد بودم ترانهگویم کردی/ سرفتنه بزم و بادهخویم کردی/ سجادهنشین باوقاری بودم/ بازیچه کودکان کویم کردی».
در اینجا مولانا روایت میکند روزهای قبل از آشنایی با شمس، روزهایی که شاگردی نزد پدر و جناب بهار و سید برهان را پشت سر گذاشته، به هلاویه حلب رفته و در مدارس آن آموزش دیده، به قونیه بازگشته و صاحبمقام، فتوا، مفتی قونیه، چشم و چراغ مؤمنین و مرجع دینداران شده بود. گفته میشود مولانا هم نظیر غزالی وقتی از مدرسه به خانه یا از خانه به مدرسه میرفت (آن روزها مدرسه را دانشگاه مینامیدند) وقتی از دانشگاه به خانه از محل تدریس به خانه و از دانشگاه یا خانه به محل تدریس یا دانشگاه میرفت، شاگردان او، عاشقان و مریدان او را مشایعت و اسب او را دوره میکردند یا پشت سر او پیاده میرفتند و پیاده برمیگشتند. چندانکه با غزالی نیز چنین میکردند.
غزالی گزارش کرده که وقتی من از دانشگاه بیرون میآمدم، از بازار عبور میکردم اگر کسی من غزالی را نمیشناخت، گمان میکرد یکی از وزرا، یکی از شخصیتهای برجسته سیاسی - نظامی در حال عبور از بازار است. بههرحال غزالی هم حجتالاسلام شده بود که کم از وزرای عهد و خلیفه عصر نبود، او با یک فتوا چندانکه سعدی میگفت «جهان به تیغ بلاغت گرفتهای سعدی» اگر سعدی با تیغ بلاغت و خلیفه با تیغ خونین جهان گرفته بود، غزالی هم با تیغ دین و ایمان قلوب مؤمنین را فتح و اندیشهها را تسخیر کرده و بر اذهان مؤمنین حکومت میکرد. مولانا هم دستکم در قونیه چنین مقامی داشت. مولوی میگوید من عابد و زاهد و سجادهنشین و صاحبمقام بودم. من با ابروان درهم کشیده از دانشگاه به خانه و از خانه به دانشگاه میرفتم چراکه مفتی بزرگ قونیه شده بودم، اما تو ای شمس با من کاری کردی که آوازهخان و غزلسرای قونیه شوم.
ما میدانیم که مولانا دستکم در برههای از حیات خود زندگی بهغایت طربناکی داشت، تا جایی که وقتی از بازار زرگرها عبور میکرد به دکان صلاحالدین زرکوب رسید، با ریتم پتک صلاحالدین زرکوب به رقص افتاد، در میانه بازار شروع کرد رقصیدن. صلاحالدین میکوبید، مولانا میرقصید صلاحالدین میکوبید، مولانا میرقصید، پیرمرد از نفس افتاد پتک به شاگرد سپرد گفت از طلا مهراس. من نمیدانم تا چقدر تا چه حد این گزارشها واقعی است اما گزارشها گزارشهای دلربایی هستند. گفته شده که آن جوان شاگرد صلاحالدین زرکوب تا غروب کوبید و مولانا یک نفس تا غروب رقصید و سرانجام حاصل آن رقص آن غزل زیبا شد این مصرع را نمیشود فراموش کرد: یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی ... مولانا به ما میگوید که من از یک زندگی خشک به یک زندگی طربناک رسیدم، بادهخو شدم. اینجا باده یعنی طربناکی و یعنی به یک طربناکی معنوی و عرفانی رسیدم.
ما میدانیم که اهل عرفان به دو گروه کلی تقسیم میشوند؛ اهل صحو و اهل سُکر. آنهایی که عرفان غیر طربناک دارند و آنهایی که عرفان طربناک دارند. گروهی که عرفانشان مستورانه و آنهایی که عرفانشان مستانه است. مولانا با شمس به یک عرفان طربناک غیر زاهدانه و عاشقانه و مستانه دست پیدا کرد.
اما مولانا غزلی دارد که با این مطلع آغاز میشود که بعد از مطلع بیت دوم را هم خواهم خواند:
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته، در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
وقتی ما به این ابیات توجه میکنیم و دقیق میشویم در باب این ابیات بهراحتی متوجه خواهیم شد که این ابیات در خطاب به شمس تبریزی سروده شدهاند. مخاطب این ابیات کسی نیست جز شمس تبریز و مولانا در این ابیات اینگونه گزارش میدهد که دیدار من و شمس لطف الهی بود که نصیب منِ مولانا شد. پس به باور مولانا این دیدار از فضل و لطف الهی برای مولانا حاصل شده است. اگر به خاطر بیاورید یکی از نخستین داستانهای
مثنوی داستان طوطی و بازرگان است. طوطی که در قفس بازرگانی اسیر بود، بازرگان راهی هند بود و از تکتک اصحاب منزل جویا شد که هر کس سوغات چه میخواهد، هر کس چیزی خواست به طوطی رسید، طوطی در پاسخ گفت که فقط سلام من را به طوطیان هندوستان برسان و بگو که از قضای آسمان این طوطی که سلام شما را رسانده است در بند ماست، یعنی در بند من بازرگان است، بازرگان چنین کرد به طوطیان سلام طوطی در بند خود را رساند، ناگهان طوطی از غصه در بند بودن این طوطی جان داد، از شاخه افتاد و بازرگان را بسیار اندوهگین و بسیار پشیمان ساخت. در بازگشت به وطن به خانه ماجرا را برای طوطی گزارش میکند، بازرگان قصه ما ماجرا را گزارش میکند و از غذا در جا طوطی او هم در قفس میمیرد باز هم بازرگان پشیمان و پشتدستگزان، در قفس را باز میکند، جنازه طوطی را بیرون میاندازد اما طوطی پر میزند و به بلندترین شاخه از درختی که در حیاط خانه بازرگان هست پناه میبرد.
مولانا اینجا میخواهد به ما بگوید که قصه ما انسانها قصه این طوطی است چراکه طوطی در ادبیات عرفانی خاصه در مثنوی مولانا در این داستان نماد نفس ناطقه است و ما میدانیم که قدما باور داشتند منشأ حیات در تمام موجودات زنده نفس است و به انواع نفوس قائل بودند و البته فرق این انواع نفوس در شدت یا ضعف داشتن قوت و توش و توان آنها بود. آنها گمان میکردند یا باور داشتند پایینترین مراتب نفسانی مربوطه به نفس نباتی است، از او برتر نفس حیوانی است، از او برتر نوع خاصی از نفس حیوانی که نفس انسانی است باشد که به این نفس، نفس عاقله یا نفس ناطقه میگفتند و طوطی نماد نفس ناطقه است. به تعبیر حافظ:
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند
آنچه نقاش ازل گفت بگو میگویم
این نفس ناطقه با نماد طوطی به ادبیات عرفانی ما به داستانهای عرفانی ما راه پیدا کرده و مولانا لطیفهای عرفانی را با ما در میان میگذارد. مولانا میخواهد به ما بگوید که اگر میخواهید طوطی نفس را از قفس تن و زندان دنیا رهایی بخشید، چاره کار این است که بمیرید قبل از آنکه مرده باشید. چیزی که از آن در ادبیات عرفانی با نام مرگ اختیاری یاد میشود. مولانا جای دیگری به زیبایی میگوید: «بمیرید بمیرید از این عشق بمیرید» که دعوت است به مرگ اختیاری قبل از مردن.
گمان مولانا در حق خودش این است که دیدار با شمس تبریز برای او چنین نتیجهای داشت. شمس او را از خود راند و باعث رهایی نفس مولانا شد. به باور مولانا «عبوس زهد به وجه خمار ننشیند». این را حافظ میگفت و مولانا مثل حافظ و عارفان طربناک دیگری ازایندست، زهد اسباب گرفتاری در قفس دنیاست. اسباب گرفتاری در قفس تن است. با زهد به این راحتی نمیشود از قفس رهید. با عشق و با طرب میشود از قفس تن رهید. در این قفس با زهد باز نمیشود و ممکن است در این قفس با زهد محکمتر شود. رهیدن از این قفس با عشق ورزیدن است و شمس تبریز چون به مولانا درس عشق داد او را به طرب واداشت و باعث شد که نفس مولانا در تن مولانا شروع به رقصیدن کند. از نگاه عارفانی مثل مولانا نفس باید رقصان شود تا تن رقصان شود و رقصیدن عارف در میدان شهر یا در خانقاه ناشی از رقصیدن نفس در زندان تن است که نفس از زندان تن بیرون میزند و این مقام مرگ اختیاری است که با عشق تحصیل میشود. عشق ما را به مرگ اختیاری میرساند اما چگونه عشق چنین میکند؟
مولانا در غزلیات شمس تبریزی به زیبایی سروده است:
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
این امروز کدام روز است؟ همان روز اولی که شمس و مولانا دیدار کردند یا همان نخستین باری که شمس موفق شد با تلنگری مولانا را از جهان زهد به جهان بیکرانه عرفان عاشقانه پرتاب کند. به تعبیر دیگری از بیابان زهد، او را به دریای عشق و عرفان بیندازد. او شمس را خندان ترسیم میکند که این در مقابل خشکی زهد است. در زهد خندهای نیست. زاهد باوقار است و خندان نیست اما شمس تبریز در نگاه مولانا باوقار نیست، خندان است و چون خندان است با کلید خنده در زندان تن را باز میکند چراکه خنده و عشق از یک جنس هستند و هر دو از جنس کلیدند. این ابیات مولانا را در باب عشق و در باب کلید بودن عشق بشنوید ببینید چقدر زیبا سروده است:
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
جای دیگری مولانا به زیبایی میفرمود:
بازگردد عاقبت این در بلی
رو نماید یار سیمینبر بلی
وقتی کلید، کلید عشق باشد این در گشوده خواهد شد. مولانا با اطمینان و یقین به ما مژده میدهد که با کلید عشق چنین دری گشوده خواهد شد در این دو بیت میبینیم که مولانا نگاه خاصی به دیدار با شمس دارد.
شمس خندان آمده
مفتاح زندان آمده
بر مستمندان آمده
چون بخشش و فضل خدا
به واقع این خداست که از آستین شمس دست بیرون کرده تا با کلید عشق در زندان تن را بر نفس مولانا بگشاید. اما چگونه عشق چنین کاری میکند درحالیکه زهد نمیتوانست چنین کند؟ چون عشق از جنس آتش است. زهد سرد و منجمد است. عشق گرم و پرحرارت و جوشان است. عشق از جنس آتش است. مولانا به زیبایی فرموده «ای آتش افروخته در بیشه اندیشهها» اما این آتش با ما چه میکند؟ باز مولانا پاسخ میدهد؛ خام بودم پخته شدم سوختم.
اما بعد از این دیدار باز وضعیت شمس و مولانا وضعیتی دیدنی است ما نمیدانیم که شمس و مولانا چه مدت با هم خلوت کردند. آیا واقعا به مدت طولانی با هم خلوت کردند یا مریدان مولوی برای جذاب شدن این دیدار چنین گزارشی ارائه دادند؟ اما اگر واقعا دیدار درازمدت در خلوت بین شمس و مولانا اتفاق افتاده باشد روزی که شمس و مولانا از این خلوت بیرون میزنند صحنه زیبایی را به وجود میآورند. دستکم در خیال مولانا و در فضای ملکوتی ذهن و جهان مولانا:
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه؟
صدبار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس، را هشیار نمیبینم
هر یک بَتَر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذّتِ جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بی صحبتِ جانانه؟
هر گوشه یکی مستی، دستی زِ بَرِ دستی
وان ساقیِ هر هستی، با ساغرِ شاهانه
تو وقفِ خراباتی، دَخلت مِی و خَرجت مِی
زین وقف به هُشیاران، مَسپار یکی دانه
ای لولیِ بَربَطزن تو مستتری یا من؟
ای پیشِ چو تو مستی، افسونِ من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مُضمَر، صد گلشن و کاشانه
چون کشتیِ بیلنگر، کَژ میشد و مَژ میشد
وز حَسرتِ او مُرده، صد عاقل و فرزانه
گفتم: «ز کجایی تو؟»، تَسخر زد و گفت: ای جان!
نیمیم ز تُرکستان، نیمیم ز فَرغانه
نیمیم ز آب و گِل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لبِ دریا، نیمی همه دُردانه
مولانا مست است و شمس دیوانه و اینجاست که یک دوستی جالب و دیوانهوار بین این دو شخصیت درخشان معنوی پیدا میشود که یکی مست است دیگری دیوانه. این جنون عشق عرفانی به مولانا کمک میکند که ماهی اقیانوس معنا بشود. مولانا باورش این است که اگر کسی به این جنون عشق مبتلا نشود دیر یا زود از عالم معنا خسته خواهد شد و عالم معنا او را پس خواهد زد.
واقعیت این است که لزوما اینها همه مست نبودند و بسیار زاهد بودند. بسیاری نه زاهد بودند نه عاشق بلکه فارغ بودند اما از منظر مستی همه مردم جهان بلکه همه اجزای جهان مستند. برای همین مولانا زبان اجزای جهان را زبانی عاشقانه میدید. مولانا باز در شعر زیبای دیگری به این دقیقه و لطیفه عرفانی اشاره میکند:
جمله ذرات در عالم نهان
با تو میگویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیر و باهشیم
با شما نامحرمان، ما خامشیم
از نگاه مست و اهل طرب تکتک اجزای جهان مست است و تمام ذرات عالم در رقصند. غیرمستان عالم را ساکن و راکد و ثبات در ذرههای جهان میبینند. کوهها به هم نمیرسند اما از منظر مستان حتی کوهها بیقرار و رقصانند چندانکه مولانا در جای دیگری به زیبایی میفرماید:
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
وی تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
کوه رقصان است کوه چالاک است. از وقتی کوهها میرقصند ذرهها که جای خود دارند مگر نه اینکه حافظ فرموده:
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان
بعدها ملاصدرا همین معنا را با نظریه حرکت جوهری بیان کرد؛ اینک جوهر این عالم رقص از نگاه مولانا و ملاصدرا و عارفان و حکیمانی از این دست اصلا جان این عالم رقص است. جوهر این عالم، حرکت است. چندانکه بعضی از حکیمان شرق معتقد بودند جهان با رقص شیوا به وجود آمده است. شیوا در مرکز عالم در محور عالم میرقصد و با چرخیدنهای خود مدام در کار پدید آوردن عالم است. جانمایه عالم، طربناکی است. ملاصدرا میگوید جوهر عالم، حرکت است و هر دو یکی است. سلوک، چرخیدن، جنبیدن، جوش خوردن، جوشیدن و خروشیدن همه یکی است. این جانمایه عالم از نگاه عارفی مثل مولاناست و این باعث شده که تمام اجزای عالم رقصان باشد. تمام اجزای عالم سخنگویند اما با نامحرمان خاموشند.
مولانا میگوید:
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
حافظ هم به زیبایی میگوید:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
پرده، یک اصطلاح موسیقایی است یعنی موسیقی عالم را نخواهی شنید. ملاصدرا به ما میگفت جانمایه عالم، حرکت است. مولانا میگفت رقص است و حافظ به ما میگوید موسیقی است و موسیقی هم نوعی حرکت است. ما انواع و اقسام حرکت داریم. ما حرکت ذهنی داریم چندانکه منطقیهای ما میگفتند «الفکر هو الحرکه من المجهول إلى المعلوم». فکر چیزی نیست جز یک حرکت ذهنی. شیخ محمود شبستری هم به زیبایی این بیت را سروده است:
تفکر رفتن از باطل سوی حق
به جزو اندر بدیدن کل مطلق
یعنی تفکر نوعی حرکت ذهنی است از باطل به سمت حقیقت. موسیقی هم نوعی حرکت است. حرکت در صداست. حرکت جان عالم است وقتی آن را از جنس موسیقی بنگاریم. چندانکه پیش از حافظ گروهی از متفکران فرهنگ ایرانی _ اسلامی با نام «اخوانالصفا» چنین میاندیشیدند. آنها هم معتقد بودند جانمایه عالم موسیقی است چرا چنین میاندیشیدند؟ چون اخوانالصفا تحت تاثیر فیثاغورسی بودند که معتقد بود جانمایه عالم موسیقی است.
فیثاغورسیان مسلمان یا اخوانالصفا چنین اندیشهای را از فیثاغورس گرفته بودند و حافظ هم همین دیدگاه را داشت. اینکه عرض میکنم موسیقی حرکت است از نگاه فیثاغورس آسمانها در حرکتند و این حرکت، حرکت افلاک است که تولید صدای خوش میکند گویا فیثاغورس گوش به اسمان میسپرده تا سمفونی آسمانی را بشنود. اخوانالصفا باور داشتند شنیدهاند و حافظ هم میگفت میشود شنید. این افلاک حرکت میکنند و با این حرکت صدایی خوش از موسیقی تولید میشود اما گوش آشنا چنین موسیقی را میشنود و این هم حرکتی است که آن را حرکت موسیقایی افلاک مینامیم. چنانکه حافظ جای دیگری گفته بود:
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
حافظ از گنبد دوار یعنی آسمان در حال چرخش سخن گفته و فیثاغورسیان عقیده داشتند که در حال چرخیدن تولید موسیقی میکند اما این موسیقی، موسیقی عشق است و عشق هم از جنس جنبش است. مولانا هم همین را میگفت که اگر آشنا باشید میبینید که تمام عالم مستند.
پس دیدار شمس و مولانا چنین کیفیتی داشت و در نهایت مولانا در نخستین قصه مثنوی داستان شاه و کنیزک که میگفت:
بود شاهی در زمانی پیشازاین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
در این داستان که به این زیبایی آغاز شده مولانا ماجرای نسبت خود با شمس را به طور کامل عرضه میکند. معنای این نسبت را به دقت به ما نشان میدهد وقتیکه سروکله حکیم الهی پیدا میشود و این حکیم الهی هر کاری میکند؛ میتواند بکند چراکه از نگاه مولانا مجلای خداست که در قالبی انسانی ظهور کرده:
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
جای دیگری مولانا میگوید:
دیدهای خواهم که باشد شهشناس
تا شناس شاه را در هر لباس
میخواهیم بدانیم که این حکیم الهی کسی که صاحبمقام ولایت عرفانی شناخته میشود چگونه مینگریست اینکه مولانا درست مینگریست یا غلط؟ مولانا برای شمس چنین مقامی قائل بود. مقام حکیم الهی یا ولی خدا که میتواند در جهان عشق کیمیاگری کند و اگر او شمس را خدای خود میداند نباید گمان کنیم به شرک قائل بود چراکه شمس را ولی خدا میدانست و درست یا غلط در باب ولایت عرفانی دیدگاههایی داشت. از این منظر شمس جلوهگاه زمینی خدا برای مولانا بود.
انتهای پیام