عباس خامهیار، معاون فرهنگی، اجتماعی دانشگاه ادیان و مذاهب با ارسال یادداشتی برای خبرگزاری ایکنا نوشت: متن زیر، چکیدهای از کتاب خاطرات اینجانب است که به مبارزات منتهی به پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی مربوط میشود. اکنون و با توجه به اینکه در آستانه چهلوششمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی قرار داریم، بنابر پیشنهاد برخی دوستان، به انتشار این چند قاب خاطرهانگیز میپردازم و امیدوارم مورد توجه مخاطبان و خوانندگان گرانقدر قرار گیرد. در سالگرد رهایی و پیروزی ملت بزرگ ایران، نام و یاد امام راحل(ره) و شهدای گرانقدر انقلاب اسلامی را گرامی میدارم.
روح شهرها عمیقاً زخمی بودند. زخمها اما یک ویژگی عجیب داشتند، صدا داشتند، کلمه داشتند، دهان باز میکردند و با همه حرف میزدند. قاسم رحیمزاده، دانشجوی دوره تعمیر و نگهداری هواپیما در باشگاه هواپیمایی شاهنشاهی، یکی از دوستان مشهدیام بود. او نوای زخمها را خوب میشنید و با آنها همراه میشد. عکسهای راهپیمایی و کشتارهای خونین شهرها را جمع میکردیم و سوار بر ماشین ژیانش راهی این سو و آن سوی کشور میشدیم. به فرودگاه قلعه مرغی محل دانشگاهش رفتیم و برای اولین بار نمایشگاه عکس دو روزهای از واقعههای خونین حمله وحشیانه رژیم به بیمارستان امام رضا(ع) در آذرماه و کشتار مردم در راهپیمایی دیماه 57 مشهد را برپا کردیم. عکسها شروع کردند به حرف زدن با مردم، دژبانها اما طاقت این همکلامی را نداشتند، به فرودگاه حمله کردند و رحیمزاده مجبور شد نمایشگاه را جمع کند و راهی قم شود. همسرش قمی بود. من و محمد سبحانی و محسن حاجیمیرزایی رفتیم و نمایشگاه را در دبیرستان حکیم نظامی برپا کردیم. مردم مشتاقانه به تماشای نمایشگاه میآمدند. زخمی در جان عکسها و مشهد نشسته بود که خوب آن را میشناختند و استقبال پرشوری از آن کردند.
فهمیدن اینکه جرقههای انقلابی نباید خاموش شود و حتی باید در آن دمید کار سختی نبود. از سوی دیگر فکر میکردیم که مردم شهرها همپای انقلابند ولی در روستاها چه میگذرد؟! جمعيت روستاها زياد اما اطلاعرسانی به آنجا کم بود. برق و امکانات رسانهای هم نداشتند ولی باید در جریان آنچه زیر و روی پوست شهر میگذشت قرار میگرفتند.
تصمیم گرفتیم در حد بضاعت خود، همه لوازم که شهرها را به حرکت واداشته بود را به روستاها ببریم. عکسها، اسلایدها، اعلامیهها و نوارهای کاست را بین دربها و سقف ژیان قاسم جاسازی کردیم و ابتدا راهی روستاهای اطراف قم شدیم. حتی هوای سرد زمستان و جادههای یخبندان و پرخطر هم حریف شور انقلابی ما نبودند.
دستگاه اسلایدمان خیلی ابتدایی بود. عکسها را یکییکی در آن میچيديم و روی ديوار يا پردهای پارچهای نمایش میدادیم. پرده بزرگ سفید ديگری هم داشتیم که شبیه پردههای معرکهگیری، عکسهای خونين شهدای هفده شهریور را روی آن چسبانده بودیم و هر جا میرفتیم نصب میکردیم.
نمایش خون و خیابان بر پرده سفید! هفده شهریور جلوی چشم مردم نقش میبست. تصویر جنازههای روی زمین و تفنگهای رو به مردم، نگاه روستاییان را به خود میدوخت. حاجی میرزایی هم مثل یک نقال آنچه بر شهر گذشته بود را روایت میکرد، با شور و حماسهای شگفت. مردم یکپارچه چشم و گوش میشدند، خونشان از آنچه میشنیدند و میدیدند به جوش میآمد.
به روستاهای مختلف سر میزدیم و مردم با تمام وجود به استقبالمان میآمدند. ما را «نمایندگان امام خمینی» یا «نمایندگان قم» میدانستند. «فرستادگان آقا» هم میگفتند. فضای عجیبی بود. محبتشان به اشکال مختلف خودش را نشان میداد، از سفرههای سخاوتمندانه و رنگین گرفته تا ابراز محبتهای کلامی. مثلاً ما برای اولین بار در همین سفرها گوشت بوقلمون خوردیم. فقر و سادگی ظاهریشان نمیتوانست جلوی سخاوتشان را بگیرد تا با هر آنچه دارند به استقبال ما بیایند.
امکانات کم بود ولی عشق به انقلاب فراوان! گرمی و صداقتشان به حدی بود که با هم بر سر بردن ما به خانهشان بحث و جدل میکردند، هرکس میخواست خودش میزبان باشد و خانهاش را در اختیار ما بگذارد. وقتی میخواستیم از یک روستا به روستای دیگری برویم، دور از چشم نیروهای ژاندارمریِ مستقر در روستايشان، پلاک ماشینمان را گِلکاری و شبانه ما را جابهجا میکردند تا محل اسکانمان لو نرود. البته وضعیت روستاها خیلی امنیتی نبود، با این حال با اعتقاد و علاقه عجیبی این کارها را انجام میدادند.
یک شب در یکی از روستاهای اطراف قم، نزدیک سحر اهالی اطلاع دادند که ژاندارمری در تعقیب ماست. هوا سرد بود و زمینها یخزده. اما باید هرچه زودتر آنجا را ترک میکردیم. یخ قطور روی حوض را شکستیم، به سختی وضو گرفتیم، نماز صبح را به امامت محسن خواندیم و با راهنمایی اهالی با ژیان به سمت جاده اصلی رفتیم و خودمان را به قم رساندیم. در سفر بعدی به روستای دیگری رفتیم. به محض ورود ما از بلندگوی مسجد اعلام کردند: «نمایندگان امام خمینی آمدهاند و حکم جهاد آوردهاند!» یکباره سیلی از جمعیت کفنپوش راهی مسجد شدند. میگفتند ما آماده جهادیم، چه باید بکنیم؟ آرامشان کردیم و گفتیم هنوز زود است و امام حکم جهاد ندادهاند؛ شما فقط آماده باشید. بعد عکسها و اسلایدها را نشان دادیم، اعلامیه خواندیم، سخنرانی کردیم و برگشتیم. اخلاص و شور روستاییها ما را حسابی به وجد میآورد. آنان علاقه و اعتقاد عجیبی به امام و انقلاب داشتند.
در یکی از روستاها فضای سرپوشيده و دیوار وسیع و مناسب برای نمایش پيدا نكرديم. تنها دیوار مناسب برای نمایش متعلق به ساختمان پاسگاه ژاندارمری بود. فکری شدیم که میتوانیم از آن دیوار استفاده کنیم یا نه، هرچند فکر کردن به این موضوع هم ترسناک بود. دل به دریا زدیم و به سمت دیوار ژاندارمری حرکت کردیم. دستگاه اسلاید را راه انداختیم تا نمایش را شروع کنیم. کمی گذشت، در ژاندارمری باز شد و افسر ژاندارمری به سمت ما آمد. چهرهاش آرامتر از آن بود که بخواهد بازداشتمان کند. نزدیکتر شد، سکوت میان ما ایستاد، ضربان قلبم جابهجا شد. در کمال ناباوری گفت: «ما داخل پاسگاه سالن بزرگی داریم، میتوانید از آنجا استفاده کنید.» اشتباه نمیشنیدیم، او اصرار داشت که برای نمایش به سالن ژاندارمری برویم. با نهایت تعجب پذیرفتیم و داخل رفتیم.
حین نمايش و در تاريكی مطلق سالن، یک نفر از پرسنل ژاندارمری کلید اسلحهخانه را آورد و گفت: «این کلید اسلحهخانه است! میتوانید آن را در اختیار داشته باشید.» بهتزده به او نگاه کردم. فضای عجیبی بود و این میزان از همراهی شگفتانگیز. حیرتم را پس زدم و با اعتماد به نفس گفتم: «امام هنوز حکم جهاد ندادهاند، کلید پیش خودت باشه. وقتی لازم شد حتماً اطلاع میدیم!» در پایانِ نمایش اسلایدها و سخنرانی، جلسه به یک مجلس عزای پرشور تبدیل شد. مردم به سمتمان آمدند و از روی صداقت و اخلاصشان برای تبرک به سر و صورتمان دست میکشیدند. این صحنههای دلگرم کننده در هر سفر، انرژی ما را مضاعف میکرد.
در آن زمان سفرهای ما همچنان ادامه داشت. تعطیلی نداشتیم، روز و شب هم نمیشناختیم. یک روز جمعه راهی روستاهای مسیر قم-کاشان شدیم. برادرم رسول و چند نفر از دوستانم همراه من بودند. ژیان قاسم هم که پای ثابت سفرها بود. عادت کرده بود به اینکه اقلام را در گوشهکنارش جاسازی کنیم. وارد روستای سنسن در 36 کیلومتری جاده قدیم کاشان شدیم. اغلب اهالی کشاورز بودند، وقتی وارد روستا شدیم اکثرشان کنار دیوارههای روستا آفتابنشین بودند. با دیدن ما کنجکاو شدند، غریبههایی بودیم که کاملاً ناگهانی و دور از تصور وارد روستا شده بودیم. از آنان خواستیم کدخدا و مسجد را به ما نشان دهند، کنجکاویشان بیشتر شد، نگاهشان میگفت. آدرس خانه کدخدا را دادند، به سمت خانهاش راه افتادیم. برایش توضیح دادیم که کی هستیم و برای چه به روستا آمدهایم. کدخدا بزرگان ده را خبر کرد. ساعتی طول کشید تا موافقتشان را برای برگزاری برنامه و سخنرانی و نمایش عکس جلب کنیم. راضی شدند و درهای مسجد را باز کردند.
اقلام تبلیغاتی و عکسها را از ماشین درآوردیم. اسلايدها را يکی يکی در شانه دستگاه نمايش جا داديم و روی ديواره سفيد مسجد آماده نمايش کرديم. عکسهای شهدای تظاهرات خونبار هفده شهريور تهران، قم، مشهد و ساير شهرها را روی پارچه چلوار سفيدی چسبانديم و بر ديوار نصب کرديم، نوارهای کاست سخنرانیها و کتابها را روی ميز چيديم. حالا نوبت طوفان کلمه بود که به پا شود. حسین خدادادی طلبه خوشبیان و پرشوری بود که در آن سفر با ما همراه شده بود. اهالی با تمام احساسات همراهی میکردند، گریه میکردند، شاه را نفرین میکردند، شور میگرفتند و اندوهگین میشدند.
عکسهای شهدا و زخمیهای تظاهرات شهرهای مختلف متاثرشان کرده بود. بعد از برنامه میهمان کدخدا شدیم. آبگوشت خوشطعم با سبزی تازه و ترشی جا افتاده نه تنها خستگی مسیر را از همه ما گرفت که در خاطرها ماند. اضطرابمان که رفته بود هنگام خروج از روستا برگشت، مأموران ژاندارمری روستای مجاور، در حاشیه جاده منتظرمان بودند. اهالی خبر آوردند و گفتند باید از بیراهه برویم. خودشان کمک کردند تا از بیراهه به سمت قم حرکت کنیم.
به سمت روستای دیگری حرکت کردیم و غروب رسیدیم. شب، مهتابی بود و ما آماده برگزاری برنامه. ولی روستایيان اجازه ندادند! گفتند امشب قرار است امام در ماه دیده شود. همه اهالی در میدان روستا آمده بودند و تصویر امام را با ذوق فوقالعادهای به هم نشان میدادند. ما هرچه نگاه میکردیم، چیزی نمیدیدیم! دو سه بار گفتیم چیزی نمیبینیم، شما چطوری میبینید؟ با نگاه سنگین بقیه فهمیدیم اگر ادامه دهیم، اوضاع ناجور میشود. به ناچار با آنها همراه شدیم و تظاهر کردیم ما تصویر امام را در ماه میبینیم. گرچه حقیقتا درخشش نور خط امام در قلبهایمان بود که ما را به هم نزدیک و هم رویا کرد.
به قم که برگشتیم، حاج آقا نورمفیدی که از دوستانمان بود، پیشنهاد داد به سمت روستاهای شمالی کشور برویم. مثل همیشه اقلام را داخل ژیان جاسازی کردیم و راه افتادیم. باران به شدت میبارید و حرکت ما را کند میکرد، اما راهی جز رفتن نداشتیم. جاده لغزنده بود و باعث شد در جاده چالوس با کامیونی تصادف کنیم. به خودمان که آمدیم تمام اقلام جاسازی شده وسط جاده پخش شده بودند. نوار کاست، اعلامیه، اطلاعیه، عکس و... بدنم یکپارچه درد بود و به سختی میتوانستم به مدیریت شرایط پیش آمده فکر کنم. خودم را به سختی و با درد جمع و جور میکردم که پلیس موتور سوار سررسید و میان وسایل پخش شده ایستاد. پرسید اینها چیاند؟! گفتیم نوارهای سخنرانی آقای کافی. پوزخندی زد و گفت «نوار کافی که جاسازی نمیخواهد!» همین جمله کافی بود تا حساب کار دستمان بیاید. برخورد تند و دعوای مفصلی کرد و گفت سریع جمع کنید، من الان برمیگردم. به هم نگاه کردیم، فهمیدیم این یک علامت است، دعوا فقط یک نمایش صوری بوده. به ما مهلت داد تا هرچه زودتر جمع کنیم و برویم. با زحمت همه اقلام را جمع و جور کردیم و ریختیم توی ماشین. چند دقیقه بعد دوباره برگشت، کروکی کشید و رفت. باور نمیکردیم ماجرا به این سادگی تمام شده باشد.
پلیس که رفت به ادامه مسیر فکر کردیم. طی کردن پیچ و خمهای جاده شمال با این ماشين قراضه خطرناک بود. وسایل را دوباره جاساز کردیم و به تهران برگشتیم. رفتیم شمسالعماره در خیابان ناصر خسرو. وسایل را به عنوان مسافر تحویل یک اتوبوس تیبیتی دادیم و با ماشین خودمان همزمان راهی گرگان شدیم. ما زودتر از اتوبوس رسیدیم، بلافاصله به گاراژ رفتیم و جوری که راننده و کمک راننده متوجه نشوند وسایل را بهعنوان مسافر تحویل گرفتیم. با راهنماییهای ایشان به یکی از روستاها رفتیم و نمایشگاه را در مسجد برپا کردیم. گرم نمایشگاه بودیم که نیروهای ژاندارمری وارد عمل شدند. درگیری و هرج و مرج شد، نمایشگاه را به هم ریختند و برنامه به اهداف نرسید.
در سفر به گرگان ناکام ماندیم ولی تسلیم نشدیم. برخی طلبهها از ضرورت رفتن به روستاهای یزد حرف میزدند. با آیتالله صدوقی هم هماهنگ کرده بودند. قرار بود یک هفته با نقشه و راهنمای آنان در روستاهای یزد بمانیم و تبليغ کنیم.
دهم بهمن بود که از قم راه افتادیم. ساعت شش و نیم صبح رسیدیم یزد و بلافاصله به منزل آیتالله صدوقی رفتیم. گرم و پرمهر از ما استقبال کردند، هنگام صرف صبحانه چند آدرس به ما دادند و گفتند کسی را همراه شما میفرستم تا به این روستاها بروید. گرماگرم صحبت بودیم که با همان لهجه شيرين یزدیشان گفتند «دیشب حاج احمدآقا از پاریس با من تماس گرفتند و گفتند تصمیم امام برای آمدن به كشور قطعی است و فردا میآیند. از فرودگاه به دانشگاه تهران میروند، توقفی خواهند داشت و فاتحهای میخوانند، بعد به بهشت زهرا میروند. سخنرانیشان هم در بهشت زهراست و....» لقمه توی دهانمان قفل شد. امام به تهران باز میگشت و ما یزد بودیم!!. بیدرنگ از ایشان اجازه مرخصی گرفتیم تا به تهران بازگردیم! آیتالله اصرار داشت بمانیم، اما نمیشد آن لحظه تاریخیِ ورود امام به کشور را از دست داد. از آیتالله خداحافظی کردیم و از راهی که آمدیم، برگشتیم.
این آخرین سفر ما به روستاها بود، سفری ناتمام با پایانی خوش. توی مسیر برگشت آنقدر خوشحال بودیم که با کلیشهها و اسپریهای همراهمان جمله «امام خوش آمدید» را روی پلها و مکانهای مناسب مسیر یزد به تهران نقش میزدیم. سحر روز بعد به تهران رسیدیم.
خیابانها بوی نم میداد، نم آب تازهای که مردم به تن آسفالتهای کهنه زده بودند. صدای خنده شهر شنیده میشد از پس گلباران خیابانها و اشتیاق وصفنشدنی مردم در استقبال از مهمانی عزیز. زنان بیحجابی را دیدیم که پا به پای زنان چادر به کمربسته، آنچنان با عشق جلوی در خانههای محقر و فقیرانهشان را آب و جارو میکردند که انگار قرار است امام از آنجا رد بشود. توی خیابانها چرخ زدیم و نفس کشیدیم. با وجود اینکه مدتی طولانی با شرایط جادهای آن دوران، توی جاده بودیم و بیخوابی تنمان را آشفته کرده بود، روحمان تازه بود و شاداب.
حوالی میدان آزادی رسیدیم و هیچ جایی برای ایستادن پیدا نکردیم. حتی مردم از فشردگی جمعیت و تنگی فضا به شاخههای درختان آویزان شده بودند. مطمئنم میدان آزادی تا به حال چنین منظرهای را به خود ندیده. بالاخره پریدیم پشت یک وانت و هم آوا با جمعیت «بر لبم این سرود، بر خمینی درود» خواندیم.
خیره شدن به ماشین امام و آن دستی که با محبت برای مردم تکان میداد قلبهایمان را زیر و رو کرد. پدر انقلاب آغوش برایمان باز کرده بود و ما آنچنان شور و شعفی در دل داشتیم که اصلا متوجه نشدیم چگونه همگی با هم از میدان آزادی تا بهشت زهرا(س) را دنبال ماشین امام دویدیم! بیتوجه به سوز زمستان، با سیلی خروشان از پیر و جوان، کودک و زنان کالسکه به دست جاری شدیم و آن لحظه طلایی تاریخ را تجربه کردیم.
با آمدن امام، ایران زنده شد. شهرها یکپارچه صدا و شعار و تظاهرات شدند. راهپیمایی مردم قم و تهران و دیگر شهرها، همچنان ادامه داشت. تظاهرات و درگیریها در تهران اوج گرفت. ولی شرایط قم متفاوت از پایتخت بود. گارد ضد شورش گاهی با قمیها بالاجبار مدارا داشت. اگر هم مدارا نمیکرد، مردم سعی میکردند فعالیتشان را خنثی کنند.
جوانان با بسیاری از نیروهای گاردی که با کامیون میآمدند و در مناطق مختلف قم مستقر میشدند، شبها از در دوستی وارد میشدند و گاه حتی روی خودروهای نظامی شعار مینوشتند. ولی گزارشهایی که از تهران میرسید، نگرانکننده بود. تهرانیها هنوز با تظاهرات و ناآرامیهای خونین دست و پنجه نرم میکردند. در این شرایط انقلابیهای قم به فکر پشتیبانی از تهرانیها افتادند. امکانات اولیه برای ساخت کوکتل مولوتوف از قم به تهران ارسال میشد. قمیها میساختند و دوباره به تهران میفرستاند. تا بالاخره بیست و دوم بهمن رسید، روز پیروزی مردم!