به گزارش ایکنا، کانون جهان ایرانی نشستی را با حضور حسین مصباحیان، عضو سابق هیئت علمی گروه فلسفه دانشگاه تهران با عنوان «مسائل فلسفی دانشگاه» برگزار کرد.
مصباحیان در این نشست که به صورت برخط برگزار شد، نخست به مهمترین دیدگاههای فلسفی در مسئله «بودگی» دانشگاه پرداخت و سپس با اشاره به برخی نهادهای دانشگاهی در جهان به مسئله دانشگاههای ایران و چالشها و امیدهای آن پرداخت.
به نظر او دانشگاه بدون علوم انسانی و تفکر نقاد، بحران و خطری برای کرامت انسانی محسوب میشود اما با این حال بحران فقط واجد تهدید نیست امکان هم از دل بحران بیرون میآید. او با بیان اینکه اگر دانشگاه نتواند با تکیه بر سنتهای پیشین، خود را تعریف کند شاید بتواند در افق تازه خود را بازآفرینی کند. این پژوهشگر فلسفه این بازآفرینی را نیازمند آن میداند که دانشگاه یک بار دیگر خودش را موضوع تفکر قرار دهد. او همچنین پرسش از چیستی دانشگاه را یک دغدغه انتزاعی نمیداند بلکه معتقد است، پرداخت به این موضوع یک پرسش حیاتی است که درباره امکان تفکر، امکان آزادی و امکان انسان در جهان معاصر میتواند راهگشا باشد. مشروح گزیدهای از این نشست را در ادامه میخوانیم:
ما همیشه در نقطه عزیمت فعالیتهای فرهنگی خود، از گذشته به اکنون حرکت کردهایم و تصورم این است که تحول فکری و فلسفی اگر بخواهد صورت بگیرد با توجه به این جمله از هگل که میگوید: «ابلهانه است اگر فکر کنیم که فیلسوف کاری به جز پرداختن به لحظه اکنون دارد» یا به تعبیر آگوستینوس ما در فلسفه یک زمان بیشتر نداریم و آن حال است گذشته مربوط به حافظه و آینده مربوط به تخیل است؛ زمان دسترس ما زمان حال است. با این مقدمه؛ در مواجهه با ایران یک تغییر جهتی باید داده شود، از تغییر تمدنی از مسائلی که ایران امروز با آن مواجه است که در جهت «ایران ایدهساز» حرکت کند. این ایده توسط گراردو نیولی، ایرانشناس برجسته ایتالیایی مطرح میشود. او طرح میکند که ایده ایران صرفاً یک مفهوم جغرافیایی نیست بلکه ابعاد فرهنگی، مذهبی و زبانی و چند وجهی دارد و دارای تاریخی طولانی است که با هخامنشیان آغاز میشود و در دوره ساسانی قوام پیدا میکند.
نظریه نیولی از این جهت اهمیت دارد که هویت را، که یک برساخت مدرن است به چالش میکشد و آن را فراتر از مرزهای ملی مدرن و روایتهای غالباً اروپا محور نقد میکند و به نظرم دیدگاه او یکی از مواجههای عالمانه و نظریههای جدی در خصوص تاریخ و فرهنگ نسبت به ایران است.
در مواجهه با این ایده بلافاصله این سؤال را از خود میپرسم که این هویت ریشهدار که در ایران بعد از اسلام در حوزههای بسیار بارور شده چه حرفی برای گفتن دارد؟ آیا فرهنگ ایرانی در جهان امروز و در کنار سنن فرهنگی دیگر، حرفی برای گفتن دارد و آیا در حوزههای مختلف فرهنگی و علوم انسانی هویت مستقلی دارد و به رسمیت شناخته میشود یا نمیشود؟
در دنیای امروز، گذشته و پیشینه مهم شمرده نمیشود و ملتها به علت افزودهای که به تمدن بشری میتوانند داشته باشند، حرکت میکنند و از سویی وقتی افزودهای در اکنون نباشد گذشته خود را تکرار میکند و به آن پناه میبرند.
واضح است که در مورد پیشینه تمدنی ایران جدلی وجود ندارد، حتی سیاستمدارانی مثل ترامپ که به کشور ما حمله میکنند هم به این موضوع اذعان دارند بنابراین پرداخت به این پیشینه اگر خروجی لحظه اکنون در آن وجود نداشته باشد به مانند تخته سنگی میماند که به آن تکیه میدهیم و میآساییم؛ در حالی که فرهنگ هر لحظه به استخراج و تصفیه در عرضه و ارائه خودش در قالب مفاهیم مشخص احتیاج دارد.
اگر مسئلهشناسی از وضعیت شروع شود ما میتوانیم به سمت «ایران ایدهساز» حرکت کنیم و این یک اقدام ملی است و طبیعتاً این مسائل فرد را وارد تاریخ، فرهنگ و پیشینه تمدنی خود میکند؛ بحث بر سر نقطه تمدنی است و من این را یک مسئولیت میشمارم و دانشی را که از مسئولیت اجتماعی تهی باشد امر بیارزشی میدانم و به همین جهت است که نقطه عزیمت اهمیت دارد.
دانشگاه به عنوان یک «پروبلماتیک» که به علت اینکه ترجمهای درباره این اصطلاح وجود نداشت امکان طرح عمومی بحث من تا مدتی نبود. آقای آشوری این واژه را به مسئلهدار، مسئلهآفرین و معمایی ترجمه کرد و ادیب سلطانی در برگردان منطق ارسطویی چیستی را پیشنهاد کرد که به بُعد ماهیتی و هستیشناختی مسئله اشاره دارد و در بحث فلسفه به چهارچوب مفهومی و نظری گفته میشود که اندیشیدن و تولید معنا با آن ممکن میشود؛ یعنی ساختار پنهانی که تعیین میکند چه چیزی قابل طرح و قابل اندیشیدن و قابل دیدن است. ریشه این واژه یونانی است و به معنی چیزی است که پیشرو افکنده میشود. بنابراین تحلیل پروبلماتیک برخلاف مواجهه با مسائل منفرد به ما میآموزد که چگونه دریابیم پرسشهای ساده افقهای فکری خاصی هستند و بسیاری از بدیهیات زاییده پیشفرضهای پنهان هستند. پروبلماتیک ابزار نیرومندی برای گشودن امکانهای تازه اندیشیدن باز میکند؛ بنابراین به معنای یک مشکل یا یک مسئله قابل حل نیست که پاسخ واحد داشته باشد، یک گره گاه بنیادین و اغلب متناقض است که هستی یک پدیده را تعریف میکند، نوعی تنش درونی و پایدار که نمیشود آن را به طور کامل حل کرد بلکه باید دائم با آن درگیر شد و آن را مورد تأمل قرار داد و در آن فضا زیست.
در پروبلماتیک دانشگاه به نیروهای عمیق و اغلب متناقضی اشاره دارند که هویت، غایت دانشگاه را شکل میدهند، مثل کشمکش میان جستجو حقیقت ناب و انقیاد به منافع قدرت و سرمایه.
به برخی از پروبلماتیک فلسفی میپردازم تا روشن شود که وقتی میگوییم دانشگاهاندیشی یا فلسفه دانشگاه منظور ما چه چیزهایی است.
پرسش از چیستی خود دانشگاه مثل پرسش از خود ماهیت فلسفه، یک پرسش ذاتگرایانه نیست. البته براساس سنت فلسفه قارهای بستگی به افقهای معنایی زمانه و دورههای تاریخی که صورتبندی پیدا میکند دارد. چیستی دانشگاه هم همانطور که فهم ذاتگرایانه و تاریخی از فلسفه نامعتبر است، تعاریف فلسفه همواره تاریخی و زمانمند است، چیستی دانشگاه هم یک امر تاریخی است و دورههای مختلفی داشته که دانشگاه در آن دوره نه بر پایه یک تعریف ماهوی بلکه بر پایه اقتضائات فکری، سیاسی و اجتماعی جامعه تغییر پیدا کرده است.
برای پیگیری بحث به دیدگاه چند فیلسوف که به مسئله دانشگاه پرداختهاند، اشاره میکنم و همچنین به معرفی چند نهاد دانشگاهی که در منشورهای خود دانشگاه را تعریف کردهاند، میپردازم.
کانت؛ دانشگاه به مثابه وجدان اخلاقی: کانت در رساله نزاع دانشکدهها، دانشگاه را به دو قلمرو دانشکدههای فرودست که تحت سلطه قدرت بیرونی هستند مانند دانشکده حقوق، پزشکی، الهیات، دانشکده فلسفی و فرادست که در نسبت با عقل مستقل عمل میکند، تقسیم میکند. این تمایز در نظر کانت سازمانی نیست و به دلیل شناختی و ساختارمند بودن آن بر این باور است که فلسفه، رشتهای در میان سایر رشتهها نیست، بلکه قوه قضاوت عقلانی بر نهاد وجدان دانشگاه است.
مقصود کانت از وجدان صرفا اخلاقی نیست یعنی فلسفه برای او همان نقشی را دارد که وجدان در درون فرد؛ یعنی توانایی سنجش، انتقاد و تشخیص حدود مشروعیت معرفت. دانشکدههای تخصصی به دلیل وابستگی به منافع سیاسی و دینی از نظر کانت در فساد ابزار شدگی قرار میگیرند و تنها دانشکده فلسفه است که مکانی برای اهل خود فراهم میکند و مجال داوری میدهد و میتواند مسئولیت معرفت این دانشکدههای فرادستی را به نقد بکشد.
بنابراین کانت فلسفه را ضامن آزادی گفتار و نگهبان عقل در برابر سلطه غیرعقلانی در دانشگاهها میداند. در این چارچوب دانشگاه بدون قوه نقاد درونی به یک نهاد صرفا کارکردی و ابزاری تبدیل میشود. آنچه دانشگاه را دانشگاه میکند فقط آموزش حرفهای نیست، بل حضور یک نیروی درونی که همواره نقد میکند، نیرویی که کانت آن را فلسفه میگوید و نقش آن را همسان وجدان میداند.
دومین فیلسوف مهمی که در حوزه دانشگاه نظریاتی دارد همبولت است. او دانشگاه را به مثابه فضایی برای پرورش روح در واکنش به آموزشهای سود محور قرن 18 و در چارچوب پروژه روشنگری پیشنهاد میکند. او دانشگاه را فضایی تعریف میکند که در آن فرد از طریق مواجهه با دانش فقط مهارت یاد نمیگیرد بلکه سوژگی فلسفه و توانایی اندیشیدن را هم آموزش میبیند. در این مدل، طبیعتا دانشگاه، کارخانهای برای تولید متخصص نیست همچنانکه ابزاری برای دولت-ملت مدرن نیست بلکه نهاد رشد آزادانه عقل و شخصیت انسانی است.
جان هنری نیومن دانشگاه را به عنوان یک کلیت معنوی تعریف میکند یک منش الهیاتی و انسانی میداند که فهم و وحدت درونی دانش در آن مورد توجه قرار گرفته است. او دانشگاه را مکانی میداند که امر سکولار، الهیاتی، علم، اخلاق در یک گفتوگوی مستمر قرار میگیرند و به یک انسجام معنوی میرسند. نیومن میگوید دانشگاه اگر به سمت مهارتگرایی صرف برود از مسئولیت خود در قبال پرورش ذهن و شکل دادن جدا میشود. این تمایز که چگونه فکر کند و بداند اساس اندیشه او در خصوص چیستی دانشگاه و آموزه کلیدی آن برای تفسیر دانشگاه به مثابه نهادی برای اندیشیدن است و نه ابزاری تولیدی در خدمت نیروهای بازار.
یاسپرس در کتاب «ایده دانشگاه» دانشگاه را به مثابه فضای وجودی حقیقت تعریف میکند، دانشگاه نهاد خودآگاهی انسان است جایی برای پرسش از معنای هستی و امکان پذیر ساختن گفتوگوی عقلانی آزاد و مسئولانه است. او همچنین بر استقلال دانشگاه و دولت و بازار تاکید میکند و معتقد است که دانشگاه تنها زمانی میتواند مکان حقیقی باشد که از منطق قدرت رها شود. در چنین دیدگاهی دانشگاه به فضایی بدل میشود که در آن انسان به مثابه سوژه پرسشگر ظهور پیدا میکند.
یکی از هیجانانگیزترین پاسخها به چیستی دانشگاه پاسخ دریدا است. دانشگاه به مثابه مکانی برای شرایط تامین امکان گفتار ناممکن است. او کتابی دارد به نام «دانشگاه بدون شروط» که در آن به بازخوانی سنت روشنگری در تفکر کانتی میپردازد و دانشگاه را مکانی برای امکان گفتن هر آنچه که در جایی دیگر ممنوع نیست، تعریف میکند. دانشگاه تبدیل میشود به جایی که شما میتوانید بحثی را که در جایی دیگر ممنوع است را دنبال کنید. استقلال دانشگاه برای دریدا یک امر نهادی نیست، یک امکان هستی شناسانه گفتار رادیکال است. سخن گفتن از چیزی که دولت، دین یا بازار آن را تعدیل میکند و این حق گفتار، باید بدون قید و شرط باشد و نه تابع قرارداهای سیاسی و نگرههای ایدئولوژیکی و دینی. بنابراین دانشگاه در نظر دریدا یک بازمانده متزلزل از آرمان روشنگری است، مکانی که هنوز شعله ظریف تفکر آزاد در آن زنده است. در جهان امروز، از نظر دریدا این شعله در حال خاموشی است مگر اینکه ما از نو، به حق گفتن آنچه که نباید گفت پافشاری کنیم.
در همین جهت با رویکرد متفاوت بیل ردینس فیلسوف کانادایی در کتاب «انحطاط یا زوال دانشگاه»، دانشگاه را ناامیدانه پایان معنا میداند و بحث میکند که ایده کلاسیک دانشگاه به مثابه نهادی که در جستجوی حقیقت میکند یا در بعضی موارد مثل دانشگاه هاله منافع دولت _ ملت را پیگیری میکند به پایان رسیده و در دانشگاه امروز یک نهاد پساملتی و پسامتافیزیکی است که دیگر حامل معنا نیست، بلکه فقط دادهها و شاخصهها را مدیریت میکند. در این وضعیت دیگر پروژه فکری و پیگیری حقیقت و معنا اهمیتی نخواهد داشت بلکه جایی برای فرآیند اداری و جایی برای صدور گواهینامه است.
در همین جهت کسانی مثل مارتا نوسبام در کتاب «چرا دموکراسی به علوم انسانی نیاز دارد» به تعدیل فرآیندهای بازار محوری و حذف علوم انسانی از دانشگاه هشدار میدهد. از نظر او دانشگاهی که ما امروزه در قرن 21 در آن به سر میبریم با فقدان علوم انسانی تعریف میشود و این فقدان با نقش حاشیهای داشتن آن منجر به از دست رفتن تفکر نقاد میشود و در این صورت دانشگاه تهی میشود و حتی دموکراسی از درون فرو میپاشد، در این وضعیت هیچ گفتوگویی نظری صورت نمیگیرد و به یک سکوت نظری تن داده میشود. اگر دانشگاه را صرفا ابزاری برای مهارتافزایی و تولید سرمایه انسان باشد دیگر نیازی به فلسفه و تفکر نقاد و وجدان نخواهد داشت اما اگر بخواهیم دانشگاه را نهاد تفکر بدانیم، نهاد امکان گفتار و جستجوی حقیقت، ناگریز باید آن را همچنان در افق فلسفه بازاندیشی کند.
در خصوص نهادهای دانشگاهی به چند نمونه اشاره میکنم:
دانشگاه بولونیا که چیستی خودش را به مثابه عدالت آکادمی و استقلال مدنی توصیف میکند. بولونیا نخستین دانشگاه غرب است که در سال 1988 تأسیس میشود و یک پروژه بوده است که برای استقلال عقل از سلطه فئودالی است که تمرکزش بر حقوق است و دانشگاه را به میدان جستجوی عقلانی حقیقی میبرد. شعار بولونیا آزادی است، اما نه آزادی انتزاعی، بلکه آزادی آکادمی در ساختار، برنامهریزی و ارزش است که به عنوان نخستین نهاد دانشگاه و آکادمی، معیارهایی برای الزامات دانشی و اعتبار مدرک علمی وضع میکند که براساس آن استاد، دانشجو و دانشگاه و مدرک بر پایه این معیارها تعریف میشود. بنابراین این دانشگاه صرفا محلی برای آموزش حقوق نیست بلکه تجلی نخستین پیکر بندی مدرن عقل مستقل در جهان غرب است.
دانشگاه پاریس که یک دانشگاه قرون وسطی است که چیستی خودش را به مثابه خادم ایمان و عقل اسکولاستیک تعریف میکند برخلاف بولونیا. دانشگاه پاریس در تاریخ دانشگاه بسیار موثر است اما نمود نهادی است که آزادی آکادمیک را به منزله نقد اقتدار به کار نمیبرد بلکه به مثابه نظم بخشی عقل در چارچوب ایمان به کار میبرد.
دانشگاه آکسفورد خودش را این گونه تعریف میکند که یک سنت آزاد و تعالیجو را پیگیری میکند. براساس اسناد رسمی، آکسفورد بر سه اصل اساسی چیستی خود را تعریف کرده است؛ جستجوی حقیقت، آزادی آکادمیک و تعالی فکر. این سه گانه نشان میدهد که آکسفورد میخواهد خودش را صرفا به مثابه یک موسسه بلکه به عنوان یک سنت عقلانی و فرهنگی بفهمد که از دل تاریخ بیرون آمده و به گفتوگو بین گذشته و آینده با واسطه حال متعد است. بنابراین از نگاه آکسفورد دانشگاه مکانی است که در آن حقیقت حتی اگر دور از دسترس باشد ارزش پیگیری بیپایان را دارد.
دانشگاه فینیکس که در اینحا دانشگاه به مثابه بازار مهارت و آموزش آنلاین تعریف میشود. مدل این دانشکاه بیانگر چرخش رادیکال دانشگاه به سوی منطق بازار است. در این مدل دانشگاه دیگر مکانی برای تامل و حقیقت نیست؛ بلکه یک پلتفرمی است برا کسب مهارتهای بازار محور و بنگاهی برای تولید سرمایه و کالاهای قابل سنجش.
دانشگاه تهران به عنوان یک دانشگاه مادر گرفتار دوگانه عقل و دین است. در اسناد رسمی بین سالهای 1398 تا 1404 بر یک تعریف دوگانه اشاره شده مبتی بر استقلال علمی و پیشتازی در تولید علم و مرجعیت آکادمی. این یک سوی ماجراست از سوی دیگر بر دانشگاه اسلامی و تحول علوم انسانی تأکید میشود که یک بازتعریف ایدئولوژیک و کارکردی در خصوص دانشگاه محسوب میشود. این دوگانگی یا چندگانگیها دانشگاه را در یک موقعیت حاد قرار داده است، از یک طرف فشار نظام بروکراتیک و کنترل ایدئولوژیک و از طرف دیگر مبتنی بر همین منشور خود محلی برای انباشت مطالبات آزادی در تفکر مستقل است.
اما آنچه در دانشگاه تهران رنجآور است غیاب آزادی گفتار است. در دانشگاه ایرانی یا دانشگاه تهران به نظر من در غیاب آزادی گفتار در آستانه بیمعنایی قرار گرفتهاند اما در عین حال ما هنگامی که در فلسفه بحث از بحران میکنیم همواره نظری دو سویه در آن مورد توجه است و شاید بشود بر پایه امکانات درونی دانشگاه یک امکان تازهای برای بازتعریف آن پیدا کرد.
در وضعی که ما در جهان امروز به سر میبریم همانطور که گفتیم تاریخ دانشگاه تعریفی ذاتگرایانه نداریم و تعاریف متکثر داریم چرا که دانشگاه هیچ وقت یک باره و برای همیشه تأسیس نمیشود بلکه همواره خود را در برابر نیروهای که او را تهدید به ابزاری شدن میکند بازتعریف میکند. اما در وضعیت معاصر دانشگاهها در سراسر جهان، زیر فشار شدید نیروهای اقتصادی، اداری، فناورانه قرار گرفتهاند و این فشار صرفا بیرونی نیست بلکه به درون نهاد دانشگاه هم نفوذ کرده و زبان منطق و ارزشهای او را دگرگون کرده است. امروزه دانشگاه به عنوان یک نظام مدیریتی دانش، تأمین کننده سرمایه انسانی یا مرکز مهارتآموزی قابل سنجش تعریف میشود تعاریفی که دیگر به تفکر، حقیقت یا خودآگاهی را به عنوان غایت در نظر نمیگیرند بلکه آنها را به حاشیه میرانند یا به محصول جانبی فرآیندهای مهارت محور تقلیل میدهند.
بیل ردینس در کتاب «انحطاط و یا زوال دانشگاه» یک نگاه پیشگویانه و بدبینانه دارد که میگوید دانشگاه دارد از دست میرود و این به معنای فروپاشی فیزیکی نیست بلکه به معنای از دست رفتن هر افق معنای مشترک درباره چیستی دانشگاه است. دانشگاه در شرایط امروز یک نهاد بیریشه و بیافق است جایی که دیگر نه فرهنگ ملی موضوعیت دارد نه حقیقت و نه سوزه آزاد، فقط آن چه اهمیت دارد رتبهبندی، شاخصه کمی و عملکرد قابل گزارش است. حذف تدریجی علوم انسانی، تعطیلی گفتوگوهای انتقادی و سلطه منطق بازار دانشگاه را به عنوان یک فضای خاموش بدل کرده است که در آن نه فقط چیزی گفته نمیشود بلکه حتی مجال گفتن هم باقی نمیماند و این بحران فقط علمی یا معرفتی نیست، بلکه سیاسی و اخلاقی هم هست، دانشگاه بدون علوم انسانی و تفکر نقاد خطری برای کرامت انسانی است با این حال بحران فقط واجد تهدید نیست امکان هم از دل بحران بیرون میآید.
اگر دانشگاه با تکیه بر سنتهای پیشین خود نمیتواند تعریف شود شاید بتواند در افق تازه خودش را بازآفرینی کند ولی یک چنین امری برای بازآفرینی نیازمند آن است که دانشگاه یک بار دیگر خودش را موضوع تفکر قرار دهد؛ صرفا نه از طریق سیاستگذاری بلکه با احیای سنت فلسفی اندیشیدن به خود.
دانشگاه به این معنا یک نهاد در آستانه است؛ از یک طرف در آستانه بیاعتباری معرفتی قرار گرفته است، یک ابزار گرایی مطلق و تقلیل به کارگاه تولید مدرک و نیروی کار و از طرف دیگر در آستانه بازیابی امکان تفکر، نقد و آزادی گفتار. اگر علوم انسانی بار دیگر چیستی دانشگاه را به پرسش نگیرد و با یک رویکرد چند رشتهای به آن نپردازد سویه اول کار خودش را خواهد کرد. پرسش از چیستی دانشگاه یک دغدغه انتزاعی نیست؛ یک پرسش حیاتی است درباره امکان تفکر، امکان آزادی و امکان انسان در جهان معاصر است.
به نظر من مسائل فلسفی که پیشروی دانشگاه است پرسشهای فوری هستند که آینده جوامع را شکل میدهند؛ تنش بین حقیقت و قدرت، پرورش و آموزش، سنت و فناوری که به نظر میآید که اینها هیچ کدام حل نخواهند شد اما در عوض دانشگاه میتواند در یک فضای پویا به آن بپردازد و شجاعتش در این باشد که این پرسشهای بنیادین را زنده نگه دارد. بزرگترین تهدیدی که برای دانشگاه امروز وجود دارد، پایان منازعه فلسفی بر سر دانشگاههاست، این خطر که یک مدل دانشگاه بازاری آنچنان مسلط شود که همه مدلهای دیگر به حاشیه رفته و ساکت شوند این امر خطرناکی است و آینده دانشگاه به تواناییاش برای تحقق خاص اخلاقی که ما میتوانیم به آن بگوییم «واقعی ماندن در وضعیت دانشگاه بدون شرایط»، فضایی که در آن اساسیترین پرسشها درباره هدف، ارزش و معنای خود دانشگاه بتواند به طور مداوم و بی پایان و به صورت بیقید و شرط پرسیده شود و مورد بحث و ساخت گشایی قرار گیرد.
گزارش از حدیث منتظری
انتهای پیام