بیگمان، روز «شعر و ادب پارسی»، آیینی است گرامی برای ارج نهادن به یکی از ستونهای استوار فرهنگ و شناخت ایرانزمین. زبان پارسی!
در آیینِ گرامیداشتِ روز شعر و ادب پارسی، باید به ژرفا و فراخنای این گوهربارِ گیتیستان نگریست. زبان پارسی، این بانگِ رسایِ ایرانی، این نگارینهِ پایدارِ فرهنگ و اندیشه، در درازنایِ روزگاران، نه تنها در سرزمینهای پارسیزبان، که در پهنه گیتی، پرچمدارِ فَر و شکوهِ فرهنگی و خردورزی بوده است.
زبان پارسی؛ این گوهری والا و ناب، در درازنای هزارهها، نه تنها روانگویای مردمان این سرزمین بوده است که در میان زبانهای جهان، از دید ساختار و توانشهای بیانی، یگانه و بیهمتاست؛ زبانی است ساده و سوده، خُنیایی و آهنگین، چرا که از هر دُرشتی و ناهمواری پیراسته گشته است.
این زبان دلاویز و گوشنواز، توانسته والاترین اندیشهها و ژرفترین احساسات را در خود جای دهد. نمونه آشکار این سخن، در کارنامه درخشان سخنورانی همچون «فردوسی» بزرگ هویداست که با فرزانگی و توانمندی، با سرایش «شاهنامه»، زبان پارسی را جانِ تازه بخشید و آن را جاودانه ساخت.
«سعدی» شیرینسخن، استادی بیهمتا در هنرِ زندگی و مردمداری، با نگارش گلستان و بوستان، درسِ نیکخویی و خردمندی را به زیباترین شیوه به رشته سخن درآورد. نوشتههای او، چنان روان و رسا و ژرف هستند که از مرزها گذشتند و به بسیاری از زبانهای جهان راه یافتند. «گلستان سعدی»، به راستی گنجینهای از پند و زیبایی است که در هر گوشه جهان، خوانندگان فراوان دارد و به عنوان نمادِ ادبیات اخلاقی و انسانی شناخته میشود.
خواجه شیراز، «حافظ»، آن نابغه رازآلود، با غزلهای شورانگیز و چندپهلوی خود، آیینه تمامنمای دلِ پارسیزبانان شد. هر بیتِ او دنیایی از معنا را در خود نهفته دارد و از همین روست که دیوانش در خانه هر ایرانی جای دارد و همگان در هنگامِ شادی و سختی، به آن پناه میبرند. اشعار حافظ نه تنها در ایران، که در سراسر جهان، به ویژه در میانِ شرقشناسان و دوستدارانِ شعر، از ارج و قرب بالایی برخوردار است و به بسیاری از زبانها ترجمه شده است.
«مولانا»، با «مثنوی معنوی»، دریای بیپایانِ عشق و معرفت را در کالبدِ زبان پارسی ریخت. نوشتههای عرفانی او، مرزها را درنوردید و به یکی از محبوبترین متون عرفانی در جهان تبدیل شد. مثنوی مولوی، به زبانهای گوناگون برگردانده شده و در کشورهای مختلف، به ویژه در جهان غرب، هواداران فراوانی دارد. آموزههای او درباره عشق و بردباری و نیکفرجامی، پیامی جهانشمول دارد که برای همه انسانها، از هر نژاد و دین و ملیتی، سخنی برای گفتن دارد.
«خیام» نیشابوری، با رباعیهای اندیشهساز و ژرفنگر خود، پرسشهای بنیادین آدمی را درباره زندگی و مرگ و جهان هستی به نظاره کشید. ترجمه رباعیات او به دست ادوارد فیتزجرالد، باعث شد که نام خیام در غرب نیز پرآوازه شود و رباعیاتش به نماد خردورزی و شکآوری فلسفی بدل شود. این جهانی شدن، نشاندهنده توانایی زبان پارسی در بردن اندیشههای بلند به فراسوی مرزهاست.
زبانی که این چنین پرچمدار اندیشه و فرهنگ و عرفان شده، به راستی شایسته پاسداری و گرامیداشت است. زبان پارسی، تنها یک وسیله برای گفتوگو نیست، بلکه انبانِ فرهنگ، تاریخ، خرد و هنر این سرزمین است. هر واژه آن، یادگارِ هزاران سال زندگی و پویایی مردمانی است که با این زبان، اندیشیدهاند، سرودهاند و عشق ورزیدهاند. از این رو، پاسداری از آن، پاسداری از هویت ملی و فرهنگی ماست.
در این روز بزرگ، باید به نیکی دریافت که زبان پارسی، چگونه در سینه تاریخ، فرهنگ و تمدن ایران را به دوش کشیده و به نسلهای پسین سپرده است.
و مگر میشود در ایرانِ جان، در این آنِ اکنون، از زبان پارسی سخن گفت و در میان اندیشهوران، خردمندان کهین پاسداران این زبان؛ نام و یادی به سوی استاد میرجلالالدین کزازی روانه نکرد.
اما پیش از آغاز خواندن این نیمه گفتوگو و چشم تاختن بر توسن کلام نکوی استاد کزازی بر بلندای شعر، زبان و شاعران پارسی در فرامرز ایران زمین باید مجملی گفته شود تاحق مطلب به تمام تامیت معنا منتقل شود.
سخن کوتاه میکنم تا این سیاهه سبب آزردگیِ خاطرِ چشمِ خوانندگان این دُر گرانمایه به روایت استاد کزازی نشود.
تلفن را برای گفتوگو برداشتم و با استاد تماسی گرفتم. سبب و بهانه را گفتم و جنابشان چون همیشه؛ گرم، خندان، مهربان و با تمام مؤدب بودن به آدابِ ادب؛ بنا به رفتار همیشگی، گفتوگو با رسانهها را نپذیرفت. اشاره داشت اگر رسانه شخصی داشتم بیگُمان سخن میگفت اما گفتوگو با رسانه جمعی چنان طالب نیست.
در آن دم شوربخت و غمین و تلخکام شدم. هر چه اصرار میکردم، کمتر راه بهجایی میبردم و در نهایت خواستم تا در مقام یک دانشجوی ادبیات تنها از جایگاه والای زبان پارسی ولو بهقدر چند سخن این گوشهای آزرده به آنچه امروز به اسم «ادبیات» و «زبان پارسی» است را بنوازد به نازِ راستینِ مهر ادبیات پارسی.
منت گذاشت گرماگرم و دمی از زبان پارسی هرچند کوتاه و مجمل گفت؛ ولی چون رسم ادب بود در ادامه اصراری نکردم. اما بزرگوارانه گوشزد کرد که این اجازه را دارم تا فصل و برشی چه از کتابهایش، چه از گفتارهایش را که در محیطهای فرهیخته و مؤدب به آداب و ادب در بدنههای علمی کشور که بر زبان پارسی سخن رفته، فرموده و تاکنون نشر نیافته را کاوش کنم و در جایگاه «روز پاسداشت زبان و ادب پارسی» با مخاطبان این رسانه به قسمت بنشینم.
پس آنچه در ادامه میآید بر دو بخش است. بخش نخست؛ کوتاه گفته استاد در قالب گفتوگو و طرح پرسش راقم این سیاهه و نوشتار بر بلندا و جایگاه زبان فارسی؛ نقش سرشتین آن در امتداد، استمرار و تأثیرگذاری جهانی که بر من کمترین منت نهاده و از جایگاه والای زبان و خرد و اندیشه نابِ پیراستگی، پالودگی و شور و شررخیز زبان پارسی گفت و بخش دوم در پس روزها کاوش، برای پیدا کردن روایت و کلامی از استاد در یکی از محیطهای علمی که بر بلندای جایگاه شاعران ایرانزمین و تأثیر زبان پارسی در فرامرز این سرزمین سخن گفته است.
زبان پارسی در سرشت و ساختار، زبانیست ناب، نغز، خُنیایی، آهنگین، دلاویز، گوشنواز؛ چرا؟ زیرا زبانهای ایرانی در درازای تاریخ آنچنان سوده و ساده شدهاند، هم از دید «ساختار آوایی»، هم از دید «ساختار نحوی»، هم از دیدی دیگر که من آن را چگونگی و مَنِش زبان مینامنم که سرانجام هنگامی که به زبان پارسی راه بردهاند، بدان دگرگونی یافتهاند، زبانی پدید آمده است که از هر دُرشتی، دشواری، گرانی، ناهمواری، پیراسته است و پالوده.
همچنان دانشورانه، من در جستاری که با نام «پرند و پَلاس» در کتابی با همین نام به چاپ رسیده است به این زمینه پرداختهام. نمونههایی بسیار آوردهام تا نشان دهم که چرا بر آنم که زبان پارسی، زبانیست سوده و ساده.
از سوی دیگر به این یافته گران سنگ و ارزنده دیگر هم، من راه بردهام، همچنان به برهان و دانشورانه، که زبان پارسی میتواند پیشرفتهترین، پالودهترین، نابترین، زبان شمرده شود از دید زبانشناسی تاریخی. آنچنان که میتوانیم بر آن باشیم که زبانهای دیگر جهان، اگر بپایند و بپویند در ساختارهای بنیادینشان همان خواهند شد که زبان پارسی بدان رسیده است.
من به همین اندک بسنده میکنم. گریزی از آن نبود؛ زیرا این اندیشه، این رأی، این دیدگاه که زبان سرشتین پارسی زبانیست هنری، ناب، دلاویز؛ بر این اندیشه بنیاد میگیرد.
بسیاری از بیتهای شاهنامه، بیتهاییاند ساده، بیآلایش، به دور از ترفندها و شگردهای ادبی؛ اما این بیتها، در شمار بلندترین، ارجمندترین، دلپسندترین، بیتهای شاهنامه و در نگاهی فراختر، بیتهایی از سخن پارسیاند. بیتهایی که آکنده از کارمایههای رانعی یا عاطفی و روانیاند. در خواننده به ویژه در شنونده، به ژرفی کارگر میافتند. او را به شور میآورند، بَرمیشکوفاناند. چرا چنین است؟ پاسخ همان است که داده شد. زیرا زبان پارسی در سرشت و ساختار، شورانگیز است و دلاویز و کارساز و جان نواز. این زبان، نیازی به آرایش و بَزَک هنرورزانه ندارد. زیبایی آن، زیبایی ناب هنریست. آن زیباییست که دلدارِ «سعدی» از آن برخوردار است.
همو که در این بیتِ شورانگیز، سعدی درباره وی گفته است:
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمینتن، چِنان خوبی، که زیورها بیارایی
دلدار سعدی به همان سان -آن دلدار هوشربایِ جانافزای- که سرودههای فردوسی است؛ از زیبایی سرشتین، راستین، خدادادی برخوردارند.
در جستار دیگر آشکار داشتهام که هنرورزی، دانشهای ادب، در دامنهای جای میگیرند که یک سوی آن، «آرایه» است؛ سوی دیگر، «آن»؛ به دیگر بیان، «ادب»، با آرایه با ترفندها و شگردهای ادبی، از زبان جدایی میگیرد؛ سرانجام میرسد به «آن!» آنی که خواجه، شیفه آن است.
نمونه را در آن بیت که گفته است
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
«آن»، زیبایی هنری است. «آن»، زیبایی است که آزمودنی است اما باز نمودنی نیست؛ دریافتنیست؛ اما باز گفتنی نیست. هنگامی که ما آن زیبارو را یا آن سروده را میخوانیم و میشنویم که از اینگونه زیبایی برخوردار است، میدانیم که زیباست؛ نه تنها میدانیم، بدان باور داریم. لیک اگر از ما بپرسند چرا زیباست؟ پاسخی روشن، رسا، بی چندوچون بدین پرسش نمیتوانیم داد. زیرا این زیبایی، نِهان است. زیباترین واژه را سخنوران ایرانی برای باز نمودن «آن» یافتهاند. «آن»؛ تنها میتوانیمش نشان داد. چگونگیش بر ما روشن نیست.
با این همه، ما میتوانیم آن شگرد هنری را که نزدیک به «آن» هستند، هنوز به آن سوی «آن» که ناشناخته است راه نبردهاند با تلاش بشناسید.
یکی از آنها، چیدمان واژه در بیت است. این چیدمان واژه میتواند، جانی شگفت در تنِ واژگان-آواها بدمد. یکی از آنها چیدمان واژه در بیت است. این چیدمان واژه میتواند جانی شگفت در تن واژگاه-آواها بدمد. گاه چیدمان به گونهایست که این هنر نهفته را بیش آشکار بدارد؛ زیرا گونهای خنیایِ شگرفِ درونی نیز در بیت پدید میآورد.
همواره خوش میدارم که این لخت از شاهنامه را نمونه بیاورم.
بغرید، غریدنی چون پلنگ*
*آواها در این بیت، خروش و آواز پلنگ را آشکار میدارند.
یا در این بیت دیگر، بیتی گران و کوبنده
چنانت بکوبم به گرز گران
که پولاد کوبند آهنگران
آواشناسان زبان بر آنند که «پ» آواییست که با «تَرَکمان» یا «انفجار» همراه است. ما دم را فرو میبندیم، به یکباره بیرون میدهیم و «پ» پدید میآید. اندکی نرمتر از آن، «ب» میتواند بود.
سخن از نبرد و ستیز و آویز است. سخن از کوفته شدن گرز بر ترگ و تارک هماورد است. از این روی، آواها گرانند و کوبنده. گرزوار بر سر شنونده فرود میآیند.
یک نمونه دیگر بیاورم. درست وارونه این بیت. بیتی است که در پارهای از برنوشتههای شاهنامه آورده نشده است. آن را بیتی برافزوده و نانژاده دانستهاند. اما از دید من بیتیست شاهوار. بیتی است که آواها-واژگان در آن میمویند، میزارند، فغان برمیکشند؛ بیتی آکنده از «هایاهای شیون»؛ بیت از داستان «رستم و سهراب» است. هنگامی که رستم از پورِ دلاور خود که جگرگاهش را با دشنهِ بُران دریده است سخن میگوید.
سهراب از او پرسیده است که آیا تو رستمی؟ رستم پاسخ میدهد: آری؛ خود منم. سپس این بیت بر زبان او میرود.
که رستم منم کم مَماناد نام
نشیناد بر ماتَمَم پورِ سام
این بیت، بیتیست پیراسته از هر شگرد و ترفند و آرایه؛ اما سرشار است از کارمایههای درونی، نهادین، روانی، از بن جان و دندانِ فردوسی برآمده است، از همین روست که ژرفاهای نِهاد و نهانِ شنونده در پی او خواننده را میکاود.
اما آنچه در پی میآید کسب اجازتی بود به تاکید و سفارش استاد کزازی درباره آوازه «سخن و سرود و سپند زبان پارسی» به گفته او که شرح این آوازه میان شاعران شکرشکن زبان پارسی را میتوان در فرامرزرهای ایران نیز دید.
استاد کزازی سفارش و تاکیدی بر جستجو برای شنیدن برشی از گفتههایش میان اهالی فرهیخته و تأکید بر این داشت در این جستجو، برشی برگزینم که هم زیبنده جایگاه شورآفرین و شررخیر زبان پارسی باشد و هم بازتاب دهنده بلندای جایگاه نغز و شورآفرین شاعران پارسی در فرامرز.
فرموده استاد را پیشانی کاوِش کردم و به فصلی از سخنان وی در جمعی فرهیخته که از شکوه سعدی، حافظ، خیام، فردوسی و مولانا؛ پنح قلهنشین زبان و ادب پارسی در فرامرز ایران سخن رانده بود، رسیدم.
آنچه در پیش میآید پیاده ساختن همان سخنان؛ تام و تمام، مؤدب به آداب و ادب شیوه سخن راندن استاد کزازی. گوارای وجودتان.
به نام خداوند دادآفرین
خداوند دلهای شاد آفرین
زبان فارسی از دید من در ساختار، پیشرفتهترین زبان است در میان زبانهای شناخته و پرکاربرد جهان. این را من، دانشورانه و به بُرهان میگویم.
به سخن دیگر، زبان پارسی در ساختارها و قلمروهای گوناگون، مانند آواشناسی، دستور زبان، نحو، به سادهترین و سودهترین ساختار و ریختی که زبان بدان میتواند رسید، رسیده است.
بر این پایه است که من برآنم، زبانهای دیگر جهان در ساختار، اگر بپایند و بپویند، به همان ساختاری میرسند که زبان پارسی بدان رسیده است.
اما سخنی را میخواهم با شما در میان بگذارم درباره زبان پارسی؛ یکی از گزیدهترین، گرامیترین، گرانمایهترین سخنانیست که در این باره من تاکنون شنیدهام یا خواندهام.
این سخن را فرزانه نامبُردارِ انگلیسیتبارِ آلمانی، «فردریش اِنگِلس» در نامهای به دوست خود، «مارکس» نوشته است. در بخشی از این نامه که در جُنگِ نوشتههای «اِنگِلس» به چاپ هم رسیده است. او از بان پارسی سخن رانده است.
این را نیز میبایدم گفت که «اِنگِلس» با چهل و اندی زبان آشنایی داشته است، با بیست و اندی از این زبانها آشنایی ژرف. ادب و فرهنگشان را هم میشناخته است. فرزانه اندیشمندی چون «اِنگِلس» با این دانش گسترده زبانی، درباره زبان پارسی چه گفته است. پیداست که این سخن بسیار ارزشمند است، باریکبینانه و دانشورانه و سنجیده و گُمانشکن.
«اِنگِلس» در نامه به «مارکس» مینویسد: «دوست هر دوی ما، «وایتلینگ» دریغا که با زبان پارسی آشنا نیست. اگر این زبان را میشناخت، گمشده خود را که زبانِ جهانیست یافته بود.»
«اِنگِلس» میگوید، زبانی که شایستگی آن را دارد که زبانی جهانی شود، زبانِ همه جهان جهانیان، زبان پارسی است.
یک دیدگاه دیگر هم شایسته درنگ است. یکی از نام آوران فرهنگ انگلیسی که در ایران هم آوازهای دارد؛ توماس یا تامِس مور است. او کتابی داستانگونه با نام «آرمان شهر» یا (اتوپیا) در ریخت فرنگی نوشته است. در آن از شهری آرمانی، شهری بدان سان که میباید باشد سخن میگوید.
بازگوی داستان که کسی است به نام «رافائل لودی» میگوید -در دل داستان- که مردم این آرمانشهر به زبانی شگفت انگیز، ناشناخته سخن میگویند که نزدیکیهایی با زبان یونانی و زبان پارسی دارد.
در میان زبانهای جهان پیداست که چرا زبان یونانی را برگزیده است؛ چون زبان فرهنگ اروپا است. اما چرا زبان پارسی را برمیگزیند؟ پاسخ به چرایی گُمان نمیکنم دشوار باشد.
مردمان آرمانشهر «توماس مور»، به زبانی که پیوندهایی با زبان پارسی دارد سخن میگویند. زبان فارسی، هم به پاسِ ساختارِ خویش، هم به پاسِ آن سامانه ادبی، سخن فارسی؛ گونهای جهانشاهی پهناور یافته است. قلمرویی دورمرز و گسترده یافته است. زبان پارسی در سرزمینهایی راه جسته است که پیداست به پارسی سخن نمیگفتند. این زبان بدین شیوه در فرهنگ و ادب این سرزمینها کارساز افتاده است؛ اثر نهاده است.
ما از نگاهی کلان و فراخ، سه ایران را میتوانیم شناخت. یکی «ایرانِ فرمانورانه» است. ایرانی که در جغرافیای سیاسی است. این ایران، دستخوش دگرگونیهایی در درازای تاریخ شده است.
دو دیگر؛ قلمروییست که میتوانیم آن را «قلمرو ایران پارسی» بدانیم؛ قلمرو زبانی است. فراختر از آن قلمرو نخستین است.
سه دیگر، که از این قلمرو دومین نیز فراخدامانتر است، «ایران فرهنگی» است. ایرانِ زبانی و ایرانِ فرهنگی؛ دو نشانه، بهتر است بگویم دو نماد دارند. یکی «ادب پارسی»، یکی جشن و آیین نوروز است.
«سعدی» در شیراز غزلی میسراید. در زمانی کوتاه، چند ماه پس از درگذشت او، جهانگرد مراکشی، «ابن بطوطه» برنشسته در زورقی بر رودی در چین روان بوده است. زورقبان به پاس دلِ خود، آوازی میخواند. این جهانگرد نامبُردار؛ زبان پارسی نمیدانسته است. کتاب خود را به تازی نوشته است. اما جهانگردی بوده است باریکبین؛ اگر زبانی را نمیدانسته است و لخت و بیت و سخنی از این زبان میشنیده است، آن را بَر مینگاشته است.
بیتی از این ترانه زورقبان را در سفرنامه خود نوشته است. آن بیت این است
تا دل به مهرت دادهام در بند فکر افتادهام
چون در نماز سادهام، گویی به محراب اندریم
این بیت، آنچنان شورانگیز و آهنگین است که با آن میتوان دستی افشان و پایی کوبید به هیچ خُنیا! بیهوده نبوده است که آن زورقبان آن را از بَر داشته و به آواز میخوانده است. زورقبان دانشور و ادبشناس و پارسیدانی هم نبوده است. آنچنان این غزل سعدی در چین روایی یافته بوده است در کوچه و بازار آن را میسرودهاند که این زورقبان هم آن را شنیده است و از بَر کرده است. این جادوی ادب پارسی است.
نمونه دیگر بیاورم. یکی از شاهان عثمانی که هم روزگار بوده است با پادشاه نامدار فرانسوی، لویی چهاردهم؛ با نام «خورشید شاه»، میخواهد ارمغانی گرانبها بفرستد برای این پادشاه تا دل او را به دست بیاورد و بتواند پیوندی فرمانرانانه را در میانه پدید بیاورد.
بیانگاریم آن ارمغان چه بوده است؟ گلستان سعدی! دفتری خوشنوشته، زرنگاشته، هنری، شیرازه بسته، نمونهای برجسته از هنر دفترآرایی را میفرستد برای لویی چهاردهم.
این داستان در روزگار ما هم نمونهای یافته است. هنگامی که «اردوغان» (رئیسجمهور ترکیه) میخواسته با بانوی خویش به یَنگه دنیا برود؛ بانوی او میاندیشد چه ارمغانی برای بانوی نخستین آمریکا ببرد. دفتری آراسته از سرودههای مولانا را میبرد. آناتولیان -مردمان آسیایی کهین- هم، سخنورانی داشتهاند. اما این دو بلندپایگاه، ارمغان را از سخن پارسی برمیگزیند.
«فردوسی»؛ سخنوریست که تنها در ایران پرآوازه نیست. مردان کشورهای دیگر هم او را میشناسند، گرامی میدارند. دیوانیان فرانسه در سال 1836، از «ژول مُل» -ایرانشناس نامدار فرانسوی- در میخواهند که شاهنامه را به زبان فرانسوی برگرداند. «ژول مُل» 40 سال از زندگانی خود را بدین کار بزرگ بهره نمود. اما در فرجام کار در میگذرد. شاگرد او، که «بَربیه دومنار» نام داشته است، که او هم ایرانشناس بوده است، کار استاد را پِی میگیرد.
«خیام»؛ شناختهشدهترین سخنور ایرانی است در جهان نیرانی. هیچ شهری بزرگ در فرامرز نیست که شادیکدهای به نام «خیام» در آن نباشد.
هنگامی که «آرتور فیتز جرالد»، سخنور انگلیسی؛ چارانههای خیام را به این زبان برمیگرداند؛ هنگامهای در ادب انگلستان برمیانگیزد. چارانههای خیام، دفتر بالینی انگلیسیان و انگلیسیزبانان میشود. دبستانی نو در انگلیس پدید میآید که آن را بر پایه نام گرانِ خیام، «عُمَرگرایی» مینامند. «عمریسم» یا به شیوه خیام سرودن!
این هم داستانیست نغز که بر پیشانی جستاری که پژوهندهای فرانسوی نوشته بود آورده شده بود. چند سال پیش من این جستار را خواندم. هنگامی که آن کشتی غولآسا -تیتانیک یا تایتانیک- در اقیانوس فرو میروند، در کتابخانه این کشتی تنها چند نمونه از چارانههای خیام نهاده شده بوده است، نه از هیچ سخنور انگلیسی! چرا؟ چون سازندگان این کشتی میدانستهاند سرنشینان نیاز دارند این دفتر را بخوانند. سرنشینان چه کسانی بودهاند؟ خداوند سود و سودا؛ دیوانیان، فرمانوران؛ کسانی که یا توان یا زمان آن را ندارند که به هنر، به فرهنگ، به ادب بپردازند. پس بودن این دفترها در کتابخانه آن کشتی، پیامی بسیار آشکار را فراپیش ما مینهد.
میسزد که از «مولوی» هم یادی ببریم. مولانا در این سالیان از چهرههای نامبردار جهانیست. نخست در آمریکا؛ ادبدوستان با برگردانهایی از سرودهای او که به ناچار مانند هر برگردان از سروده که خام و ناکام و بی فرجام است، آشنا میشوند.
چندین سال پی در پی این برگردانها در شمار دفترهای پُرخواستار جای میگیرند. اندک اندک راه به دیگر کشورها میبرند. خیزشی در «مولاناگرایی» در سرزمینهای گوناگون پدید میآید. گروههایی در هر شهری سامان داده میشود که گرد هم میآیند به نام مولانا پای میکوبند و سرود میخوانند.
کار «مولاناگرایی» آنچنان بالا میگیرد که خداوندا سود و سودا و بازار میکوشند از آن بهره ببرند. کالاهایی را بیرون میدهند که نگاره پندارینه مولانا بر آنها نقش بسته بوده است.
اگر در پِی این نامآوران بزرگ؛ سالاران سخن پارسی؛ از خواجه شیراز یادی نرود، من بیمناکم که روان او در مینوی برین، بر من خشم گیرد.
«حافظ»، یکی از بزرگترین، شناختهترین، سخنوران جهان است. تنها این را میگویم که برگردان دیوان حافظ، آنچنان بزرگترین سخنور آلمانی (گوته) را به شور میآورد؛ آنچنان او را سرمست میدارد که دیوانی به نام «دیوان خاورانه» در ستایش حافظ میسراید.
نویسنده نامدار دیگر فرانسوی، «آندره ژید» هنگامی که میخواست شور و شرار درونی خویش را به رساترین سخن باز گوید میگفت: «حال من چنان بود که گویی به بزم حافظ راه جستهام.»
آن فرزانه، هنجارشکن، شورشگر، نواندیش آلمانی، «فردریش نیچه» درباره حافظ نوشته است: «حافظ؛ سیمرغ آسمان نبوغ ایرانی است.»
به هر روی ایران ما این است. ایرانِ جاودان؛ ایرانِ پایانناپذیر، ایرانی که همواره در درازای تاریخ، سرزمینِ سِپَندِ سرود و سخن بوده است.
گزارش از امین خرمی
انتهای پیام