کد خبر: 4315053
تاریخ انتشار : ۲۲ آبان ۱۴۰۴ - ۱۷:۴۶
خانواده؛ محور زندگی و آگاهی

بی‌پناهی؛ ریشه تنهایی مرگبار در جامعه مدرن

آدم‌ها از درد نمی‌میرند، از بی‌پناهی می‌میرند. بی‌پناهی یکی از آن وضعیت‌هایی است که وقتی آدم در آن قرار می‌گیرد، به نظرش دنیا به آخر می‌رسد. دنیا بسیار تیره و تار می‌شود؛ گویی در تاریکی مطلق و سکوتی مرگبار فرو رفته است.

اردشیر بهرامی/ 2در دنیای پرشتاب و پیچیده امروز، خانواده به عنوان کانون آرامش و پایگاه اصلی تربیت، با چالش‌ها و فرصت‌های بی‌شماری روبرو است. نقش خانواده در شکل‌دهی به شخصیت، تأمین سلامت روان و ایجاد یک جامعه پویا بر کسی پوشیده نیست. اما چگونه می‌توان این نهاد مقدس را در برابر طوفان‌های فکری و فرهنگی این عصر، استحکام بخشید و بر غنای آن افزود؟

مؤسسه خانواده اسلامی و تربیت معنوی «خاتم» در همکاری با خبرگزاری ایکنا با باور به اینکه خانواده اسلامی، سنگ بنای تمدن نوین اسلامی است، مجموعه‌ای ارزشمند از درس گفتارهای تخصصی را با عنوان «خانواده؛ محور زندگی و آگاهی» تولید کرده است.

در این سلسله گفتارهای آموزشی، اساتید و صاحب‌نظران برجسته به بررسی ژرف‌ترین مباحث در حوزه‌های سلامت روان، تربیت نوجوان، تحکیم بنیان خانواده و سواد رسانه‌ای و ... خواهند پرداخت. با ما در این سفر معرفتی همراه شوید تا بیاموزیم چگونه می‌توان خانواده را به کانونی امن، پرنشاط و پایدار برای پرورش نسل فردا تبدیل کرد.

اردشیر بهرامی، پژوهشگر حوزه خودکشی در هفتمین قسمت از مجموعه آموزشی «خانواده؛ محور زندگی و آگاهی» به «خانواده؛ پناهی امیدآفرین» پرداخته است که در ادامه با هم می‌بینیم و می‌خوانیم.

خودکشی به مثابه فریاد اعتراض

تبعیض‌ها کشنده هستند. بی‌عدالتی به نفس زندگی آسیب می‌زند، زیرا می‌تواند توانایی‌ها، قابلیت‌ها، استعداد‌ها و تمام آنچه که در وجود یک انسان هست را نادیده بگیرد

خودکشی می‌تواند فریاد اعتراض انسانی باشد در دل جامعه‌ای که با بی‌عدالتی و تبعیض دست به گریبان است. این فریاد، واکنشی است به تبعیض‌ها و تعارض‌های بسیار عمیقی که در بطن جامعه وجود دارد. زمانی که یک نظام اقتصادی فروپاشیده است، هنگامی که بحران‌های مالی، سایه‌ای سنگین بر زندگی مردم انداخته و هیچ‌کس نمی‌تواند خود را از تأثیرات آن جدا کند، این شرایط بحرانی به کانونی برای بروز چنین فریادی تبدیل می‌شود.

وقتی بحران‌های مالی مکرراً تکرار می‌شوند، یا حتی بحران‌های اقلیمی مانند خشکسالی و حوادثی نظیر زلزله روی می‌دهند، شاهد آن هستیم که در طی سال‌های پس از این وقایع، آمار خودکشی افزایش می‌یابد. فردی که در بافتار اجتماعی یک جامعه، از تبعیض‌ها و بی‌عدالتی‌های گسترده اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی رنج می‌برد، به محض مواجهه با مشکلات، زودتر از پا درمی‌آید. او احساس می‌کند که توان، قدرت و اراده لازم برای تغییر شرایط را ندارد، در نتیجه تلاش می‌کند خود را از سر راه بردارد.

چرا که در نگاه چنین فردی، کشتن یک نفر از نابودی کل جامعه آسان‌تر است؛ شما نمی‌توانید کل جامعه را از بین ببرید، بنابراین این فرد در مواجهه با شرایطی که منجر به طرد شدنش از جامعه شده، به حذف خود از صحنه اجتماع تن می‌دهد. نگاهی که به او می‌شود، نگاهی تبعیض‌آمیز است؛ گویی شهروندی درجه دو به حساب می‌آید.

به عنوان مثال، فردی را تصور کنید که در منطقه‌ای روستایی و محروم زندگی می‌کند، از بسیاری از خدمات تخصصی آموزشی، درمانی و فرصت‌های کسب‌وکار مناسب محروم است. این فرد در شرایط بغرنج و دشوار زندگی، ممکن است به پایان دادن به زندگی خود بیندیشد. چرا که تبعیض‌ها کشنده هستند. بی‌عدالتی به نفس زندگی آسیب می‌زند، زیرا می‌تواند توانایی‌ها، قابلیت‌ها، استعداد‌ها و تمام آنچه که در وجود یک انسان هست را نادیده بگیرد و او را به تدریج از صحنه اجتماع حذف کند. در این میان، خودکشی پاسخی است به این حذف اجتماعی، این طرد شدگی و این بی‌عدالتی ساختاری.

ریشه‌یابی اجتماعی و روانی افکار خودکشی

فرد در این برزخ اجتماعی، میل به رهایی دارد، اما نه می‌تواند برگردد، نه می‌تواند به طور واقعی بماند و درست در اینجاست که دردهای اجتماعی، که ریشه‌دار و عمیق هستند، زمینه‌ساز دردهای روانشناختی می‌شوند

باید بپرسیم خودکشی چه زمانی اتفاق می‌افتد؟ وقتی افراد در شرایط بغرنج اجتماعی، احساس «سربار بودن» می‌کنند و با خود می‌گویند: «من دیگر برای کسی مهم نیستم»، «جایگاهی ندارم»، «شاید خانواده بدون من راحت‌تر باشند». یا وقتی احساس جدا افتادگی از اجتماع و خانواده به سراغشان می‌آید و اندیشه «نبودن» را به عنوان راه رهایی تصور می‌کنند.

نکته هشدار دهنده دیگر زمانی است که ترس از مرگ در آنها از بین می‌رود. اما این ترس از مرگ چگونه محو می‌شود؟ وقتی افراد در شرایط روحی-روانی بسیار آشفته قرار می‌گیرند، دردها و مشکلاتشان آن‌قدر عمیق و فراگیر می‌شود که دیگر درد جسمی و رنج روحی ناشی از خودکشی را حس نمی‌کنند. این وضعیت، درست مانند این است که درد بزرگتر، دردهای کوچک‌تر را تحت‌الشعاع قرار داده است.

این اتفاق در یک شب یا یک روز رخ نمی‌دهد؛ این افراد معمولاً در مسیری تدریجی از زندگی‌های پر از ملال، آشفتگی، فقر و تنش‌های روزمره به این مرحله می‌رسند. بنابراین می‌توان گفت وقتی فردی هم احساس سرباری می‌کند، هم از جامعه طرد شده و جدا افتاده است و هم ترسش از مرگ از بین رفته، در چنین شرایط آشفته و بحرانی، ممکن است تلاش کند به زندگی خود پایان دهد.

برای چنین افرادی چه باید کرد؟ این افراد قدرت خود را از دست داده‌اند؛ آنها را به جریان عادی زندگی بازگردانیم. باید بتوانیم مانند کسی که کنار رودخانه‌ای جاری قدم می‌زند و جریان آب را می‌بیند، به آنها کمک کنیم تا جریان زندگی عادی را ببینند و خود را بخشی از آن بدانند. این فرد، انسانی مانند من و شماست و هیچ تفاوتی با ما ندارد؛ اما چون دیده نشده، چون به استعدادها، قابلیت‌ها، هنر و همه آنچه که به عنوان یک انسان در وجودش دارد، توجهی نشده، به این نتیجه می‌رسد که: «من نیستم»، «جامعه برای من وجود ندارد»، «به این شهر تعلق ندارم».

به عنوان مثال، فردی را در نظر بگیرید که از یک روستا مهاجرت کرده و در شهر اقماری مانند اطراف تهران زندگی می‌کند. او چه تصوری از زندگی دارد؟ می‌بیند که هیچ سهم واقعی در این جامعه ندارد؛ در یک «برزخ اجتماعی» زندگی می‌کند. این برزخ چیست؟ نه می‌تواند با جامعه جدید هماهنگ شود، به همنوایی، انسجام و ادغام برسد، و نه می‌تواند به زادبوم خود بازگردد. فرد در این برزخ اجتماعی، میل به رهایی دارد، اما نه می‌تواند برگردد، نه می‌تواند به طور واقعی بماند و درست در اینجاست که دردهای اجتماعی، که ریشه‌دار و عمیق هستند، زمینه‌ساز دردهای روانشناختی می‌شوند.

خانواده به مثابه سنگر

خانواده می‌تواند یک سنگر باشد؛ سنگری که سایبان، سرپناه، امنیت، آرامش و رفاه یک انسان را فراهم کند. حتی فردی که به تنهایی زندگی می‌کند، دارای یک خانواده است که می‌تواند برایش نقش یک پناهگاه را ایفا کند. از سوی دیگر، خانواده می‌تواند جایی باشد که انسان را از پا درآورد.

الگوی ارتباطات و روابط درون خانواده است که تعیین می‌کند این فضا سرشار از عواطف، احساسات، دوستی، عشق، حمایت، نوع‌دوستی و یاری‌گری باشد، یا آکنده از تنش، تعارض، تلافی، اختلاف، سرکوب، استبداد و سلطه‌گری. در خانواده‌ای که نظام ارتباطی آن مبتنی بر استبداد است، گفت‌وگو شکل نمی‌گیرد. گفت‌وگو مانند درختی است که تنها در زمینی آرام، با املاح مناسب، نور کافی، آب و خاک حاصلخیز می‌روید. این زمین حاصلخیز، جایی است که آدم‌ها یکدیگر را دوست دارند و فارغ از سن، جنسیت، نقش خانوادگی (پدر، مادر، فرزند، برادر) و حتی در سطحی گسترده‌تر، فارغ از جایگاه در نظام خویشاوندی و دوستی می‌پذیرند.

خانواده می‌تواند سنگر باشد، برای کسی که در شرایط بحرانی قرار گرفته، روزی پرتنش را در محیط کار، اجتماع یا فضاهای شهری پشت سر گذاشته و شب، خسته و کوفته، به آغوش خانواده بازمی‌گردد، خانواده می‌تواند همان سنگر، سرپناه، امنیت و آرامش باشد. اما از قضا، همین خانواده نیز می‌تواند بستری باشد که در آن فکر خودکشی شکل می‌گیرد.

اگر در خانواده‌ای بتوانیم با کسانی که به راحتی می‌توانیم از دردهایمان با آنها صحبت کنیم (همسرمان، فرزندانمان، یا فرزندان با ما)، گفت‌وگویی فارغ از سلطه داشته باشیم، گفت‌وگویی که در آن مرزبندی‌های سفت و سخت براساس سن، جنسیت یا منبع درآمد وجود نداشته باشد و اعضا بتوانند پذیرای یکدیگر باشند، آنگاه این خانواده می‌تواند سنگری واقعی باشد. چنین خانواده‌ای می‌تواند برای اعضای خود، در برابر تنش‌ها، تعارضات و زخم‌های زندگی، مرهم و درمان باشد. به راستی که فکر می‌کنم هیچ جایی مهم‌تر از خانواده برای درمان دردها وجود ندارد.

اما هنگامی که خود خانواده خسته، بی‌رمق و کلافه است، وقتی خودش درگیر مسائل روزمره مانند مشکلات اقتصادی است و از پا درآمده است، آنگاه نمی‌تواند منبع بخشش، عشق و آرامش باشد. چنین خانواده‌ای خود نیاز به درمان دارد. ریشه مشکلات ممکن است جای دیگری باشد، اما ما در اینجا بر مسائل روبنایی تمرکز داریم؛ بر جایی که می‌توانیم با وجود همه کاستی‌ها، زخم‌ها، گره‌ها، کمبودها و نقصان‌ها، با همان دست‌های خالی خود، آغوشی گرم برای یکدیگر باشیم.

به نظرم باید از خودمان شروع کنیم، از جایی که می‌توانیم مرهم دردهای یکدیگر باشیم. «با هم بودن» کلید است. دوستی می‌گفت: «در کنار هم بودن، بی‌آنکه گفت‌وگویی در کار باشد، تاریکی می‌آورد. آری، سکوت در انبوه جمع، مرگ در عین زندگی است.» یعنی در کنار هم هستیم، اما نمی‌توانیم با هم گفت‌وگو کنیم. حالا، ریشه‌های این مشکل بسیار پیچیده، عمیق و دیرینه است. اما در همان جایی که هستیم، فرهنگ گفت‌وگو، ارتباط، دیدار، پذیرش و فهمیدنمان را تغییر دهیم.

از ریشه‌های تنهایی تا بازیابی همدلی اجتماعی

انسان، هرچه بزرگتر، امید کوچکتر، صبر کمتر، عرصه تنگ‌تر، دنیا در گذر و عقل در خفت و خواری در عزت، ضعف در کثرت، فقر در عظمت و جاده در باریکی و محبت در خاموشی، در جگر خاری، در گلو بغضی، در چشم خاشاکی، در سینه آهی. 

من به جوانی‌ام چه جوابی بدهم؟ به عشق نازنینم چه پاسخی بدهم؟ من همه را دوست دارم. من می‌دانم دوست داشتن زیباست. من می‌دانم تنهایی درد است، اما تنها، این تنهایی از کجا آمده؟

تنهایی یک روزه اتفاق نیفتاده است. تنهایی در سیری از خانواده‌ای که هزاران درد و رنج را در تاریخ خود، در بستر سینه دارد و می‌آید و عصاره‌اش می‌شود یک جوانی که ریشه‌هایش در آن فرهنگ خشکیده و جوانی که دیگر میلی به زنده بودن ندارد.

چگونه امید را در دل این جوان می‌توانیم بکاریم؟ باید دستش را بگیریم، او را بیاوریم تا در جامعه قدم بزند، او را در جامعه «بازی» دهیم. با او حرف بزنیم و بگوییم: «سهم شما اینجاست، جای شما اینجاست، من اینجا کنار شما هستم. می‌توانیم با هم، در این بازی دوباره، کنار هم بخندیم و شادی کنیم.»

همه فکر می‌کنند برای امید و شادی باید کارهای بزرگی انجام دهند، ولی من فکر می‌کنم، به قول یکی از فیلسوفان که می‌گوید «کوچک، زیباست». باید شادی‌های کوچک را ببینیم و کشف کنیم. همدلی، اگر عنصری که در سرشت انسانی ما وجود دارد، این همدلی مرده است. متأسفانه باید آن را زنده کنیم. یعنی نسبت به دردها و مسائل و مشکلاتی که امروز در زندگی همه ما وجود دارد، بی‌تفاوت نباشیم.

حالا ممکن است فردی بیشتر دچار مشکل شده باشد، یا خانواده‌ای مثلاً سرپناه مناسبی نداشته باشد، درآمد کمتری داشته باشد، قدرت اقتصادی ضعیف‌تری داشته باشد، شرایط اجتماعی نابرابرتری را تجربه کند، آن فرد زودتر از پا درمی‌آید. چون در جامعه، افرادی که ضعیف‌تر هستند، از صحنه اجتماع حذف می‌شوند.

تنهایی در سیری از خانواده‌ای که هزاران درد و رنج را در تاریخ خود، در بستر سینه دارد و می‌آید و عصاره‌اش می‌شود یک جوانی که ریشه‌هایش در آن فرهنگ خشکیده و جوانی که دیگر میلی به زنده بودن ندارد

ما باید بازگردیم و در این نظام نابرابر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خود و در کهن‌الگوهای فرهنگی، ارزشی و هنجاری خود را بازاندیشی کنیم و دوباره بگوییم: «باید کنار هم باشیم.» مانند همان روزهایی که در جنگ بودیم، جنگ بود، اما مردم کنار هم بودند. آنها صلح را دوست دارند، گفت‌وگو را دوست دارند. باید بتوانیم این روحیه را دوباره در حوزه‌های عمومی جامعه‌مان زنده کنیم؛ در حوزه هنر، در حوزه ورزش، در حوزه موسیقی، در حوزه علم، در حوزه اجتماع، در سازمان‌های مردم‌نهاد.

اگر هر یک از این عناصر بتوانند مسئولیت اجتماعی خود را یک بار دیگر زنده کنند، من فکر می‌کنم امیدهایی تازه ایجاد خواهد شد.

از غریزه نجات‌بخش تا بیان سازنده

خشم یک غریزه بنیادی انسان است و به عنوان یکی از مکانیسم‌های دفاعی وجود دارد که به انسان کمک می‌کند تا از خطرات و بحران‌ها نجات یابد. به باور من، انسان‌ها در شرایط سخت زندگی، در میان ناکامی‌ها، شکست‌ها، بحران‌ها، فشارهای اجتماعی، فشارهای اقتصادی، توقعات و انتظارات تو در تو و پیچیده‌ای که در جهان اجتماعی‌مان داریم، ممکن است در روز چندین بار خشم را تجربه کنند.

اما پرسش اینجاست؛ آیا باید خشم را سرکوب کرد یا نه؟ من فکر می‌کنم خشم را باید اظهار کرد. خشم را باید به زبان آورد، باید گفت و حتی سرود. چگونه؟ بسیاری از افراد در رشته‌های ورزشی، بسیاری در هنر، در حوزه ادبیات، نمایش، کارهای هنری، ورزشی و خلاقانه، گفت‌وگو، فعالیت‌هایی که در اجتماع انجام می‌دهیم، در محیط کارمان، در حوزه اجتماع و در روابط و مناسباتی که داریم، آثاری که می‌آفرینیم و چیزهایی که می‌سراییم، همه اینها می‌توانند زبان و ابزاری برای اظهار خشم باشند.

خشم مانند مواد مذاب درون زمین است و اگر این مواد مذاب، مانند یک آتشفشان، راه خود را پیدا کند و بر سطح زمین جاری شود، بدون شک به فضای اطراف آسیب می‌زند. اما اگر این آتشفشان درون انسان که شاید به دلیل بی‌توجهی در خانواده، یا حتی بی‌توجهی در سطح کلان اجتماعی و سیاسی به گروه‌ها، اقوام، اجتماعات، هنرها، خلاقیت‌ها و نبوغی که یک انسان یا یک اجتماع دارد، سرکوب شود، آن جامعه خشمگین می‌شود. گاهی اوقات این خشم را در فضای خیابان می‌بینیم، گاهی در هنر، در زندگی، در نمایش و در بسیاری از عرصه‌های دیگر.

اما در مورد انسانی که درگیر افکار خشم و پرخاشگری است و به خودکشی می‌اندیشد، بارها دیده‌ایم که روی دست خود خط می‌اندازند، خود را با تیغ می‌زنند و این دقیقاً نشانه‌ای از ابراز خشم است؛ چرا که با دیدن آن خون آرام می‌شوند. راهی ایجاد کنیم که به جای ابراز خشم از طریق آسیب زدن به خود یا دیگران، افراد بتوانند در فضایی باز، آرام، شاد و مناسب، هر آنچه را که در درون دارند، به زبان آورند.

اگر این کار را بکنیم، به احتمال زیاد، این انسان آسیب کمتری از خشم خود خواهد دید و باید تلاش کنیم تا این خشم به جای آنکه فرد را وادار کند به جان و بهترین هستی که خداوند به او داده آسیب بزند، به گونه‌ای بیان شود. به این فرد فرصتی بدهیم تا بتواند تمام آن رنج‌ها، دردها، بی‌مهری‌ها، کج‌رفتاری‌های عاطفی و خشونتی که علیه او اعمال شده است و در این چرخه خشونت می‌خواهد این خشم را علیه خودش در قالب خودکشی اعمال کند، را با روش‌هایی که گفته شد، ابراز کند.

جستجوی معنا، پاسخی به بحران خودکشی

یکی از مؤلفه‌های بسیار عمیق و جدی در مسئله خودکشی در جهان امروز، «مرگ معنا» در زندگی است. معنا چیست؟ تعریف ساده‌اش این است: وقتی من صبح از خواب بیدار می‌شوم، یک هدف، انگیزه و امیدی برای تلاش، پویایی، حرکت و جنب‌و‌جوش داشته باشم. اما وقتی این امید، معنا و هدف می‌میرد، میل به شادی نیز می‌میرد، امید نیز می‌میرد و انسان دیگر میلی به زیستن ندارد. میل به انزوا و تنهایی در او شکل می‌گیرد.

بخشی از این مسئله به درکی برمی‌گردد که ما از جهان، معنویت و هستی داریم. انسان‌ها به این جهان آمده‌اند تا زندگی کنند، اما پرسش این است: چگونه زندگی کنند؟ آیا می‌توان از درد و رنج رهایی یافت؟ در فلسفه، در اسلام، در ادیان شرقی و در جهان غرب، ادیان مختلف تأکید زیادی کرده‌اند که خودکشی گناه است. بپذیریم که بله، گناه است. چرا؟ زیرا ما حق حیاتی را که خداوند متعال به همه انسان‌ها داده است، از خود سلب می‌کنیم.

بله، من می‌دانم که زندگی با درد و رنج، با فقر و با مشکلات بسیار سخت است؛ واقعاً سخت است. زیرا ما مدام قضاوت می‌شویم، برچسب می‌خوریم و از صحنه اجتماع حذف می‌شویم. اما باید بپذیریم که درد و رنج جزء جدایی‌ناپذیر زندگی است. بپذیریم که وجود دارد و نمی‌توان به کلی آن را نادیده گرفت. البته ما تلاش می‌کنیم این درد و رنج کمتر شود، مثلاً با کمک گرفتن از دوستان، رفقا، خانواده، جامعه و نهادهای موجود در زندگی.

باید به این معنویت بازگردیم. به نظرم یک بار دیگر از خودمان، از فلسفه آفرینش‌مان و از فلسفه خلقت‌مان بپرسیم: «انسان، که اشرف مخلوقات است»، با وجود اینکه ممکن است در برخی روزها این «اشرف مخلوقات» بسیار بی‌پناه و بی‌قرار باشد، اما باید در این بیندیشیم که چگونه زندگی کنیم، چگونه با یکدیگر زندگی کنیم تا این دردها کمتر شود. به جای فرار از درد، دردها را بپذیریم و در عین حال برای تغییر و نیز برای مدیریت پیامدهای این مشکلات و دردها تلاش کنیم.

وقتی این امید، معنا و هدف می‌میرد، میل به شادی نیز می‌میرد، امید نیز می‌میرد و انسان دیگر میلی به زیستن ندارد. میل به انزوا و تنهایی در او شکل می‌گیرد

مطالعات نشان می‌دهد انسان‌های مذهبی و معتقد، کمتر دست به خودکشی می‌زنند. این تفاوت را می‌توان میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها و نیز در میان مذاهب مختلف در کشور خودمان مشاهده کرد. بد نیست که بار دیگر به درکی عمیق و درست از آن نظام کائنات و هستی و جایگاه خود در این عرصه لایتناهی بازگردیم. من فکر می‌کنم زندگی هنوز چیزهای خوب بسیاری دارد که ارزش دارد بمانیم و آنها را تجربه کنیم.

چرا افراد در بحران خودکشی، یاری نمی‌طلبند

یکی از گره‌های اصلی در مسئله خودکشی این است که وقتی افراد درگیر این افکار می‌شوند، کمتر تمایل دارند از دیگران کمک بگیرند، حمایت طلب کنند یا دست یاری به سوی کسی دراز کنند.

این فرد احتمالاً از سرزنش شدن می‌ترسد. از قضاوت شدن هراس دارد. از این می‌ترسد که به او بگویند: «باز شروع کردی»، «غر می‌زنی»، «می‌نالی»، «چه شده است؟ چه مرگت است؟» و «چرا اینطور هستی؟». از اینکه مورد سرزنش قرار گیرد و برچسب «آدم ضعیف» و «آدم بی‌ایمان» بخورد، می‌هراسد. ما به او می‌گوییم: «بله، تو آدم بی‌ایمانی هستی». وقتی فردی درگیر افکار خودکشی است، به او می‌گوییم: «این کار گناه کبیره است» و در چنین شرایطی، با گفتن این جملات، ما احساس شرم و احساس گناه را در او تقویت می‌کنیم. چرا که خودش هم می‌داند خودکشی، یک گناه است، اما وقتی شما بر آن تأکید می‌کنید، فشار مضاعفی بر او تحمیل می‌کنید.

پس چه کنیم که افراد هنگام مواجهه با افکار خودکشی، از دیگران کمک بگیرند؟

باید «قصه»ها را عوض کنیم. چه قصه‌هایی؟ نگوییم: «ضعیف بود چون گفت می‌خواهم خودکشی کنم؛ پس آدم ضعیفی است.» نه، این را نگوییم. بلکه بگوییم: «کار خوبی کرد که به موقع از دیگران کمک خواست.» باید درباره مسئله، مشکل و شرایطی که در آن قرار داشت، به موقع کمک گرفت و این اقدام بسیار ارزشمند است. این را ترویج کنیم که «کمک گرفتن» و «کمک کردن» در نظام فرهنگی و اجتماعی ما یک ارزش است.

یکی از کارهایی که باید در زمینه حمایت‌طلبی انجام دهیم، این است: بپرسیم، اما نصیحت نکنید. آدم‌ها از نصیحت کردن گریزانند. اجازه دهیم گفت‌وگو باز بماند. باید فضای گفت‌وگو را در جمع خانواده، دوستان، محیط کار و مدرسه زنده نگه داریم و اجازه دهیم افراد حرف بزنند. همچنین بتوانیم تجربه‌های واقعی کمک گرفتن از دیگران را به زبان آوریم و بگوییم: «افرادی که از دیگران کمک گرفتند، به موقع توانستند از این مرحله و از این بحران عبور کنند.»

پس باید بتوانیم شرایطی در جامعه، فرهنگ و نوع ارتباطاتمان به ویژه در خانواده فراهم آوریم تا من، برای مثال، به همسرم، فرزندم یا دوستم بگویم: «اگر درگیر بحران و مسئله‌ای شدی، حتماً از دیگران کمک بگیر و کمک درست و پایداری دریافت کن تا بتوانی از آن روزهای سخت عبور کنی.»

آدم‌ها از بی‌پناهی می‌میرند

آدم‌ها از درد نمی‌میرند، از بی‌پناهی می‌میرند. بی‌پناهی یکی از آن وضعیت‌هایی است که وقتی آدم در آن قرار می‌گیرد، به نظرش دنیا به آخر می‌رسد. دنیا بسیار تیره و تار می‌شود؛ گویی در تاریکی مطلق و سکوتی مرگبار فرو رفته است.

اما چرا این آدم‌ها به چنین بی‌پناهی می‌رسند؟ بی‌پناهی در اجتماع و جامعه رخ می‌نماید. وقتی بی‌تفاوتی وجود دارد، وقتی صدای این فرد شنیده نمی‌شود، وقتی دیده نمی‌شود و مورد توجه قرار نمی‌گیرد، وقتی آن مقبولیت اجتماعی را ندارد، وقتی ارزش‌هایی که فرد را به عنوان یک انسان مثبت، مفید، ارزشمند و با قابلیت معرفی می‌کند، نادیده گرفته می‌شود، در نتیجه این فرد از پا درمی‌آید. یعنی واقعاً از پا درمی‌آید.

این تنهایی نیست که آدم‌ها را می‌کشد؛ اتفاقاً این بی‌تفاوتی است که آنها را می‌کشد و از پا درمی‌آورد.

حالا باید چه کار کرد؟ شاید لازم باشد ما بیشتر «خانه»ای داشته باشیم که در آن رفاهی هرچند کوچک برقرار باشد، «مدرسه»ای داشته باشیم که در آن شادی جریان دارد، «محله»ای داشته باشیم که در آن جان و جوش باشد. باید سلام و علیک داشته باشیم، با هم گفت‌وگو کنیم، کودکان با هم بازی کنند و خانواده‌ها با هم حرف بزنند. به ویژه در زندگی کلان‌شهرها، تنهایی مفرطی وجود دارد و این بی‌پناهی برای خانواده‌هایی که مثلاً یک سرپرست را از دست داده‌اند، بیشتر آزار دهنده است. خانواده‌ای که در آن والدین حضور دارند، ارتباطشان خوب است و حامی یکدیگر هستند، چنین خانواده‌ای سقفش فرو نمی‌ریزد. اما خانواده‌ای که یک سرپرست ندارد، سقفش بسیار زود می‌شکند.

این پناهگاه را محکم نگه داریم. این پناه، پناه بردن به یکدیگر است. من و شما پناه یکدیگریم. من و شما با آغوش بازمان، با لبخند مهربانمان، با نگاه انسانیمان، با نگاهی که در آن قضاوت نیست، سرزنش نیست، برچسب زدن نیست، با نگاهی که طرف مقابل از روی لبخند شما می‌فهمد که می‌خواهد به سمت شما بیاید و حرف بزند، از چهره شما می‌تواند بفهمد که شما همان کسی هستید که قرار است به او پناه بدهد. 

این پناهگاه می‌تواند در مدرسه، در محله، در محیط کار، در مغازه، در خیابان، در فامیل، در دوست و رفیق، در خانواده باشد. وقتی ما بی‌پناه می‌شویم و این سرپناه فرو می‌ریزد و باز هم تکرار می‌کنم که این اتفاق یک‌شبه رخ نمی‌دهد، ما بسیاری از دوستانمان را از دست داده‌ایم، از اقوام خوبمان، از دایی و عمو و خاله و عمه و پسرخاله و پسرعمه را از دست داده‌ایم. روزگاری بود که اصلاً نمی‌توانستیم حتی یک روز بدون آنها سر کنیم، اما امروز سال‌هاست که از آنها بی‌خبریم.

این گوشی را بردارید و یک تماس بگیرید. ما به این گفت‌وگوها نیاز داریم، به این جستجوها، به این به یاد بودن‌ها نیاز داریم. این‌ها همان چیزهایی هستند که ما را از این بی‌پناهی نجات می‌دهند. به گمان من، این همان چیزی است که ما را رهایی می‌بخشد. 

انتهای پیام
خبرنگار:
سمیه قربانی
captcha