به گزارش خبرنگار ایکنا، مادر بودن، بهخودیِخود مسئولیتی دشوار و پر از دلنگرانی است؛ اما حالا تصور کنید مادری را که دو بار داغ جوان دیده باشد؛ آن هم جوانانی در اوج شکوفایی. یکی ۱۹ ساله، در نخستین سالهای پیروزی انقلاب و دیگری ۱۶ ساله، در آتشِ روزهای نفسگیر جنگ تحمیلی. سخت است، خیلی سخت. فقط مادری میتواند عمق این سوختن را بفهمد؛ مادری که میبیند جگرگوشههایش شهید و پرپر میشوند و باز هم باید محکم بایستد، اشکهایش را پنهان کند و سایهبان باقی فرزندانش باشد.
در این روایت، به بهانه روز مادر پای صحبت زنی مینشینیم که دو پسرش، محمدباقر و مهدی اعلمی، یکی پس از دیگری پرکشیدند. میخواهیم بدانیم چگونه این مادر، میان داغِ فرزندان شهیدش و مسئولیتِ مادر بودن، زانو نزد؛ چگونه توانست روحیه و خانهاش را سرپا نگه دارد و هنوز مادرِ مهربانِ فرزندانِ ماندهاش باشد.
روایتِ ناتمامِ یک پرواز
داستان زندگی محمدباقر، شبیه یک خط صاف نبود که از نقطه تولد آغاز شود و در نقطهای معلوم به پایان برسد؛ بلکه شبیه به یک منحنی صعودی بود که هر چه جلوتر میرفت، هوای پریدن در آن شدیدتر میشد. او در شهری به دنیا آمد که آسمانش به زمین نزدیکتر است؛ در همسایگی کریمه اهلبیت (س) و در خانهای که عطر علم و روحانیت، جزئی از هوای تنفسش بود. سال ۱۳۳۹، خداوند به خانه حاج شیخ ابوالحسن اعلمی، که بعدها امام جمعه اشتهارد شد، پسری عطا کرد که نامش را محمدباقر گذاشتند. شاید آن روز کسی نمیدانست این نوزاد که در گهوارهای از تقوا تاب میخورد، قرار است نخستین مسافرِ گلزار شهدای شیخانِ قم باشد و راهی را باز کند که برادرش مهدی، ده سال بعد، جا پای او بگذارد.

مشقِ عشق در کوچه پسکوچههای قم
کودکی محمدباقر با تمام همسن و سالهایش متفاوت بود. در حالی که کودکانِ همبازیاش در دنیایِ بازیهای کودکانه غرق بودند، او و برادرش مهدی، انگار برای هدفی بزرگتر تربیت میشدند. فضای خانه، فضایی بود که در آن «تربیت» مقدم بر «تعلیم» بود. مادرش با افتخار و البته با نوعی حسرتِ مادرانه از آن روزها یاد میکند: «بچههای من از همان خردسالی، راه مسجد را یاد گرفتند. عمدتا همراه پدرشان که روحانی بود به مسجد میرفتند. وجاهت و روحانیت پدر، چنان روی تربیت آنها اثر گذاشته بود که محمدباقر و مهدی هر دو از ۹ سالگی شروع به روزه گرفتن کردند. وقتی به آنها میگفتم شما هنوز کوچک هستید، با لحنی جدی و مردانه میگفتند: ما نمیتوانیم در طول روز چیزی بخوریم در حالی که پدر و مادرمان روزه هستند.»
این بلوغ زودرس فقط در عبادت خلاصه نمیشد. دوران نوجوانی و تحصیلات دبیرستان محمدباقر، با یکی از طوفانیترین ادوار تاریخ ایران، یعنی روزهای پرشور انقلاب اسلامی مصادف شد. او که حالا جوانی برومند شده بود، گمشدهاش را نه در کلاسهای درس معمولی که در فریادهای آزادیخواهی مردم قم پیدا کرد. مدرسه علمیه کرمانیان قم، ایستگاه بعدی او بود، اما بیقراری روحش در چهاردیواری مدرسه نمیگنجید.
دوچرخهای که زیر تانک رفت
سالهای ۵۶ و ۵۷، برای محمدباقر سالهای سکون نبود؛ سالهای دویدن بود. او شب و روزش را در مبارزه با دستگاه ظلم سپری میکرد و قهرمانانه اعلامیهها و پیامهای امام خمینی (ره) را به دست مردم میرساند. مادر تعریف میکند: «اولین بار ۱۶ ساله بود که بازداشت شد. یک روز با دوچرخهاش رفت کپسول گاز را از سرکوچهمان در محله چهارمندان پر کند. همیشه خیلی زود میرفت و برمیگشت، اما آن روز دیر کرد. عقربههای ساعت که جلو میرفتند، دلشوره من هم بیشتر میشد. چادرم را سر کردم و رفتم دنبالش. از هر کسی سراغش را گرفتم، خبری نداشت. تا اینکه دوستانش با چهرههایی برافروخته آمدند و گفتند محمدباقر با ماموران درگیر شده است. درگیری چنان شدید بوده که ماموران شاه، دوچرخهاش را زیر تانک انداختهاند و خودش را کشانکشان به زندان بردهاند.»
این دستگیری، آغازِ فصلِ جدیدی از زندگی مبارزاتی او بود. نکته عجیب و تاملبرانگیز در شخصیت محمدباقر، عزت نفس و سازشناپذیریاش بود و حتی در زندان هم حاضر نبود ذرهای از اصولش کوتاه بیاید. مادر ادامه میدهد: «محمدباقر سپرده بود برای آزادیاش وارد عمل نشویم و منت ساواکیها را نکشیم. وقتی پدرش برای پیگیری رفت، گفتند برای آزادیاش ضمانتی میخواهند که دیگر با ماموران درگیر نشود. ما همسایهای داشتیم که پاسبان بود؛ مردی که خودش ۱۲ بچه داشت و بچههایش همیشه خانه ما بودند، اما حاجآقا (پدر محمدباقر) حاضر نشد از عامل حکومت درخواست کمک کند. غرور انقلابیاش اجازه نمیداد. سرانجام با میانجیگری دوستانش و بعد از پنج روز، محمدباقر آزاد شد.»

اما آزادی برای او به معنای خانه نشینی نبود. او از زندان آزاد شد تا دوباره به دلِ خطر برود. بارها از دست ماموران گریخت، اما زخمهایش گواهی بر حضورش در خط مقدم بود. مادرش از روزی میگوید که او بعد از آزادی از زندان با بدنی مجروح به خانه برگشت: « ماموران در زندان با سرنیزه به ران پایش زدند و او را به سختی مجروح کرده بودند. وقتی پزشک معالجش گفت حالش بهتر میشود خیالم راحت شد اما محمدباقر با افسوسی عمیق گفت: ای کاش شهید میشدم!»
این جمله، «ای کاش شهید میشدم» ، ترجیعبند زندگی او شده بود. خواهرش اکرم که دو سال از محمدباقر کوچکتر است به یاد میآورد که محمدباقر همیشه به پای زخمیاش اشاره میکرد و میگفت: «این پا عاقبت نشانهای میشود برای من.» و تاریخ ثابت کرد که درست میگفت؛ همان پای زخمی بعدها در شناسایی پیکرش بسیار کمک کرد.
حسرتِ جاماندن از قافله
بهمن ۵۷ رسید و انقلاب پیروز شد. شادی در چهره همه موج میزد، اما در عمق چشمان محمدباقر، غمی پنهان لانه کرده بود. خواهرش این تضاد را به خوبی درک کرده بود: «انقلاب که پیروز شد، محمد خیلی خوشحال بود اما روزی او را حسرتزده و محزون دیدم. پرسیدم: چرا محزونی؟ چه شده؟ آهی کشید که انگار از تهِ چاهِ وجودش برمیآمد و گفت: ناراحتم که چرا در راه انقلاب به برادران شهیدم نپیوستم.»
پیروزی انقلاب برای او پایان راه نبود، بلکه آغازِ یک بیقراریِ تازه بود. او لباس سپاه به تن کرد؛ لباسی که برایش مقدس بود. مادرش میگوید: «خانواده ما اهل قم هستند، اما پس از دبیرستان و ورود به حوزه، وقتی متوجه شد محمد منتظری در تهران سپاه تشکیل داده، جزء اولین نفرات استخدامی در سپاه بود.»
او که عاشق امام بود، حالا به آرزوی دیرینهاش رسیده بود؛ حفاظت از امام. مادر تعریف میکند: «خانه دختر امام رو به روی منزل ما بود. محمدباقر و مهدی وقتهایی که امام به منزل دخترشان میآمدند همیشه میرفتند آنجا. اصلا جانِ هر دو از بچگی برای امام میرفت.»
اما این نزدیکی فیزیکی به امام هم عطش او را سیراب نمیکرد. او به دنبالِ «عمل» به فرمان امام بود، نه فقط دیدارِ ایشان. وقتی توطئههای ضدانقلاب در غرب کشور بالا گرفت، محمدباقر دیگر تاب ماندن در تهران و قم را نداشت. او میدید که دوستانش یکییکی پر میکشند و او هنوز در قفسِ تن اسیر است. یکی از همرزمانش روایت میکند: «روزی در تهران محمدباقر را ناراحت و غمگین دیدم. از دوستان پرسیدم چرا دوستمان گرفته است؟ گفتند: محمدباقر تقاضای رفتن به کردستان کرده تا با ضدانقلاب بجنگد اما تقاضایش پذیرفته نشده. او ناراحت است که چرا جان دارد و آن را برای انقلاب و راه امام تقدیم نکرده است.»

هجرت به سوی کوههای غرب
اصرارها و بیتابیهای محمدباقر بالاخره نتیجه داد. پدر و مادرش که بیقراری او را میدیدند، رضایت دادند. مادری که روزی نگرانِ دیر کردنِ پسرش برای پر کردن کپسول گاز بود، حالا باید عزیزدردانهاش را راهی میدانی میکرد که بوی باروت و خون میداد: «هر چه در زمان انقلاب به محمدباقر گفتم نرو، گوش نمیداد و میرفت. معمولا سردسته بود. حتی بعد از اینکه رفت تهران و کردستان، همیشه میگفتم بیشتر به من زنگ بزن، خودم پولش را میدهم. میگفت: نه، این پولی نیست، برای بیتالمال است.» محمدباقر ۱۸ روز قبل از شهادت، به عنوان بیسیمچی همراه جمعی از پاسداران عازم کرمانشاه شد. او رفت تا در جایی بجنگد که «شهید چمران» در محاصره قرار گرفته بود.
کربلایِ کانیگوهر
نوزده سالگی، سنی است که جوانان معمولا رویاهای دور و درازی برای آینده میبافند. اما محمدباقر در ۱۹ سالگی، به انتهایِ منحنیِ زندگیاش رسیده بود؛ جایی که زمین به آسمان وصل میشد. منطقه «کانیگوهر» در حوالی جوانرود، قتلگاهِ او شد. روایتِ شهادت او، روایتی از غربت و خیانت است. در آن شبِ سردِ پاییزی، محمدباقر و دوستان انگشتشمارش در برابر هفتصد نفر از مهاجمان ضدانقلاب و گروهک کومله قرار گرفته بودند.
ساعت ۲ بامداد ۲۱ آبان سال ۱۳۵۸، محمدباقر متوجه تیراندازی میشود. در آن خانه مسکونی که سنگرشان شده بود، دو پاسدار در بیرون ساختمان نیاز به کمک داشتند. غیرتِ محمدباقر اجازه نمیداد که دوستانش را تنها بگذارد. او از پناهگاه امنِ خانه بیرون زد. اما دشمن، مکاری کرده بود. یکی از نیروهای نفوذی ضدانقلاب، لباسِ سپاه را به تن کرده و کمین کرده بود. محمدباقر، شاید به گمان اینکه او دوستی است، جلو رفت یا شاید اصلا فرصتِ فکر کردن نیافت.
گلوله کالیبر ۵۰، سینه جوانی را شکافت که آرزویش شهادت بود. نفوذیِ خائن شلیک کرد و سپس خودرویِ حاملِ آنها توسط نیروهای سپاه منهدم شد، اما کار از کار گذشته بود. محمدباقر، همانطور که آرزو داشت، در خون خود غلتید. دو پاسدار دیگر نیز در آن صحنه به شهادت رسیدند تا جمعِ یاران در بهشت تکمیل شود.

شهادتی که تیتر روزنامهها شد
خبر شهادت، همیشه سنگین است، اما نحوه رسیدنِ این خبر به خانواده اعلمی، دراماتیک و جانسوز بود. خواهرش که رابطه عاطفی عمیقی با محمدباقر داشت و او را نه تنها برادر، بلکه دوست صمیمی خود میدانست، راویِ این لحظه تلخ است: «دوستم از من پرسید روزنامه امروز را دیدی؟ آن زمان خبر شهادتها را در روزنامه و تلویزیون اعلام میکردند. گفتم نه. گفت برو ببین. دست خواهر کوچکترم را گرفتم و رفتیم روزنامه خریدیم. وقتی اسم محمدباقر را دیدم، غمِ عالم نشست در دلم. احساس کردم جگرم سوخت. شهادتش خیلی حالم را بد کرد.»
همزمان، دوستِ مادر در خیابان، وقتی حالِ پریشانِ دختر را میبیند، ماجرا را میپرسد و سپس، این بارِ سنگین را بر دوش میکشد تا خبر را به مادر بدهد. مادری که هنوز چشمانتظارِ تماسِ پسرش بود، حالا باید برای استقبال از پیکرِ او آماده میشد: «من طاقت شهادتش را نداشتم و نمیخواستم به این موضوع فکر کنم. با این حال همیشه شهادتش را از خدا طلب میکرد. ماه رمضان قبل از آن، از پدرش خواسته بود در شبهای احیا برای شهادتش دعا کند. همسرم میگفت وقتی خواستم برای شهادتش دعا کنم، به قدِ رعنایش نگاه میکردم و یاد امام حسین (ع) میافتادم که چگونه به جوانِ رعنایش علیاکبر نگاه میکرد.»
وصیتی که امام را منقلب کرد
دو روز بعد، پیکر محمدباقر را به قم آوردند. آیتالله گلپایگانی در حرم حضرت معصومه (س) بر پیکرش نماز خواندند. او اولین شهیدی بود که در گلزار شهدای شیخان قم دفن شد. مادر میگوید: «صورتش را دیدم که لبخند میزد.»
اما داستانِ محمدباقر با دفنِ پیکرش تمام نشد. خانواده او؛ پدر، مادر و مادربزرگ، با قلبی مجروح اما سرافراز به دیدارِ مرادِ محمدباقر، یعنی امام خمینی (ره) رفتند. در آن دیدار خصوصی و معنوی، پدر از زندگی کوتاه اما پرحماسه پسرش گفت. از روزهای مبارزه، از پخش اعلامیه، از کپسول گاز و پای زخمی و در آخر، وصیتنامه شهید را برای امام خواند.
کلماتِ وصیتنامه که از دلِ پاکِ یک جوانِ ۱۹ ساله برآمده بود، چنان تاثیری داشت که امام (ره) منقلب شدند. رهبر کبیر انقلاب، پس از شنیدن وصیتنامه فرمودند: «من به این وصیتنامه عمل میکنم!» این جمله، شاید بزرگترین پاداشی بود که یک سرباز میتوانست از فرماندهاش بگیرد؛ اینکه فرمانده، خود را ملزم به عمل به وصیتِ سربازش بداند.
خانواده اعلمی، خانوادهای نبود که با دادنِ یک قربانی، پا پس بکشد. آنها هشت فرزند داشتند؛ سه دختر و پنج پسر. پس از شهادت محمدباقر، خداوند به آنها پسری دیگر داد که نامش را به یادِ شهیدشان، دوباره محمدباقر گذاشتند تا نام و یادش در خانه زنده بماند.

میراثدارِ تفنگِ برادر
اگر محمدباقر آغازگرِ این راه در خانواده اعلمی بود، «مهدی» متولد ۱۵ مهر ۱۳۴۹، ادامهدهنده مسیر برادر شد. ده سال فاصله سنی میان دو برادر بود، اما گویی روحِ آنها در یک افق مشترک سیر میکرد. مهدی، کودکیاش را با تماشای حماسه برادر بزرگتر گذراند و در ۱۰ سالگی، وقتی خبر شهادت محمدباقر رسید، کودکی را کنار گذاشت و مرد شد. او همانجا عهد بست: «نمیگذارم اسلحه برادر روی زمین بماند.»
عارفِ ۱۰ ساله و معلمِ کوچک
مهدی شبیه همسن و سالهایش نبود؛ روحیهای کاوشگر داشت و تشنه کشفِ حقایق تازه بود. مادرش با افتخار از روزهایی میگوید که مهدی، با آن سن کم، معلمِ قرآنِ بچههای محل شده بود: «شبهای جمعه بچهها را جمع میکرد و به آنها قرآن درس میداد. باوری عمیق داشت که میگفت هرچه داریم از قرآن است.»
این بلوغِ فکری، در سطر سطرِ وصیتنامهاش هم پیداست؛ جایی که فراتر از نصیحتهای کلیشهای، به ظرایفِ اخلاقی اشاره میکند و به خانواده و دوستانش میسپارد: «مبادا یکدیگر را با القاب بد صدا بزنید.» این دقت نظر نشان میداد که او در مکتبِ برادر شهیدش، درسِ ادب و اخلاق را خوب آموخته است. بعد از رفتنِ محمدباقر، مهدی که حالا جای خالیِ تکیهگاهِ خانه را حس میکرد، تمام تلاشش را کرد تا برای مادر، هم فرزند باشد و هم سنگ صبور.

جعلِ عاشقانه برای رسیدن به خدا
روزها میگذشت و مهدی قد میکشید، اما لباسِ رزم برایش گشاد بود. قانونِ سن و سال، مانعِ پروازش میشد و مخالفتهای پدر و مادر هم سدی دیگر بود. پدر با منطقی دلسوزانه میگفت: «محمدباقر که رفت و شهید شد، سهم ما ادا شده. تو بمان و درست را بخوان.» اما مهدی استدلالی داشت که پدر را خلع سلاح میکرد. او به همسرِ خواهرش (آقای قدمی) که رزمنده بود اشاره میکرد و میگفت: «شما رفتهاید، دامادمان هم رفته، من چطور بمانم؟»
مادر تعریف میکند: «بیقراری چنان بر جانش افتاده بود که دست به کاری عجیب زد؛ شناسنامهاش را دستکاری کرد تا سنش را بزرگتر نشان دهد. این «جعلِ عاشقانه»، کلید ورود او به دنیای مردان میدان شد.» پدر و مادر وقتی این حجم از اشتیاق و کلافگیِ شیرین او را دیدند، چارهای جز تسلیم و رضایت نداشتند.
از مهندسی در فاو تا پرواز در شلمچه
مهدی دوبار اعزام شد. بار اول در فاو، مشغول کارهای مهندسی رزمی بود، اما روحش راضی نمیشد. او خط مقدم را میخواست. سرانجام در اعزام دوم، همراه دوستانش از پایگاه مسجد دارالسلام، به گردان حبیب از لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) پیوست.
مادر درباره آن روزها توضیح میدهد: «دیماه ۱۳۶۵ بود و زمینِ شلمچه زیر آتشِ عملیات «کربلای ۵» میلرزید. مهدی حالا مسئولیت پیک و کمک آرپیجیزن را بر عهده داشت. فرماندهاش بعدها روایت کرد که مهدی در مرحله اول عملیات (۲۱ دی) سالم ماند، اما چهار روز بعد، در مرحله دوم، تقدیرش رقم خورد. گلوله توپ دشمن در میان رزمندگان فرود آمد و مهدی در دم آسمانی شد. همرزمان پیکرش را کنار جاده گذاشتند تا به عقب برگردانند، اما پیشروی دشمن، شلمچه را بلعید و مهدی همانجا ماندگار شد.»

رازِ سر به مُهرِ ۱۴ ساله
خبر شهادت مهدی، قصهای پرغصه داشت. خواهرش اولین کسی بود که مطلع شد، اما پیکری در کار نبود. همسرِ خواهر خبر داد: «مهدی شهید شده اما پیکر ندارد.» خواهر، چند روزی این رازِ سنگین را در سینه نگه داشت و به خانه مادر رفت، به امید اینکه شاید خبری از پیدا شدن پیکر بیاید. اما خبری نشد.
وقتی اهالی مسجد برای دادن خبر قطعی آمدند، واکنشِ مادر، تجلیِ ایمان بود. او به جای شیون، زیر لب ذکری گفت که همه را میخکوب کرد: «حیّ علی خیر العمل...» گویی شهادت فرزندش را «بهترینِ اعمال» میدانست.
اما «مفقودالاثری» داغی است که سرد نمیشود. دامادِ خانواده تمام شهرها و معراج شهدا را گشت. هر جا تشییع شهیدی بود، خانواده میرفتند به امید یافتن نشانی از یوسفشان. مادر در آن ۱۴ سال، هزار بار مرد و زنده شد. میگوید: «میترسیدم پیکرش زیر آفتاب یا توی آب مانده باشد. گاهی دعا میکردم زنده باشد، حتی اسیر باشد، فقط باشد...»
بازگشت در شبِ مادر
زندگی مهدی با نام حضرت زهرا (س) گره خورده بود. مادر با چشمانی اشکبار این تقارنِ عجیب را تعریف میکند: «مهدی در شب شهادت حضرت فاطمه (س) شهید شد با جراحت پهلو شهید شد. ۱۴ سالِ تمام خبری نبود، تا اینکه دقیقا در شب شهادت بانوی دو عالم، بعد از ۱۴ سال، خبر دادند که پیکرش در تفحص پیدا شده است.» بازگشتِ استخوانهای سوخته او به بهشت زهرا (س)، پایانِ چشمانتظاریِ مادری بود که حتی راضی به اسارت فرزندش بود، اما خدا او را «شهید» پسندیده بود.
نوری که آقا به خانه آورد
دیماه ۱۳۹۴، پاداشِ سالها صبرِ این خانواده، با قدمهای رهبر انقلاب داده شد. روز تولد حضرت معصومه (س) بود که خبر دادند مهمان دارید. خانواده فکر میکردند مسئولان بنیاد شهید هستند، اما ناگهان چهره نورانی حضرت آیتالله خامنهای در چارچوب در نمایان شد: «آقا خانهمان را روشن کردند. ایشان چفیهشان را به حسین (نوهام) و انگشتریشان را به پسرم محمدباقر دادند.»

ایستاده چون کوه، مهربان چون مادر
پایانبندیِ این روایت، تصویری از اوجِ صلابتِ مادرانه است. زنی که وقتی خبر شهادت جگرگوشههایش را شنید، نه تنها نشکست، بلکه تکیهگاهِ شوهرِ بیتابش شد. روایتِ مادری است که عواطفش را مدیریت کرد تا زندگی برای بازماندگان تلخ نشود. او زنی بود که حتی در اوجِ غم، حواسش به روحیه نوههایش بود. مادر در پایان صحبتهایش، خاطرهای را نقل میکند: «روزهای اول شهادت مهدی، فامیل جمع شده بودند. آمدند تلویزیون را جمع کنند که مثلا حرمت عزا را نگه دارند. نگذاشتم. گفتم تلویزیون باشد؛ این بچههای کوچک و نوههایم گناه دارند، بگذارید کارتونشان را ببینند و غصه نخورند. من بچههایم را دادم به خدا و امانتی که به صاحبش برگشت، دیگر نباید باعث شود زندگی را به کام بقیه تلخ کنیم.»
انتهای پیام