مصطفی رحماندوست، شاعر و مترجم قرآن در گفتوگو با خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) درباره چرایی تکمیل نشدن ترجمهای که از قرآن کریم در دست داشت پرداخت و با بیان اینکه ترجمه برای من نوعی تفنن است، اظهار کرد: نزدیک به 10 سال است که ترجمهای انجام ندادهام. اگر به کتابی خیلی علاقهمند شوم، ممکن است آن را ترجمه کنم، ولی به صورت قاعدهمند به دنبال ترجمه نیستم.
رحماندوست در ادامه به ترجمهای که از قرآن کریم در دست داشت اشاره کرد و گفت: ترجمه قرآن برای نوجوانان را شروع کرده و جزء اول و سیام آن را هم ترجمه و منتشر کردم که در تیراژ بالا منتشر شد و بزرگان هم برای این اقدام خیلی تشویقم کردند و قاعدتاً باید تاکنون تمام میشد، اما خیلی صریح میگویم که ترجمه قرآن توفیق الهی میخواهد و من این توفیق را نداشتم. خیلی هم دعا و التماس میکنم تا به این توفیق برسم، اما در این راستا بسیار کُند پیش میروم. ذهنم آزاد نیست و با ذهن غیرآزاد نمیشود این کار را انجام داد.
شاعر «صد دانه یاقوت» همچنین به تأکید همسرش برای ادامه ترجمه قرآن اشاره و اظهار کرد: همسرم در خانه مأموراست که هر چند روز یکبار به من تذکر میدهد، به طوری که هر دو، سه روز یکبار تذکر میدهد که «باید ترجمه قرآن را تکمیل کنی»؛ ایشان خیلی دلش میخواهد من این کار را تمام کنم. دوستان نیز از اطراف و اکناف به همین ترتیب به من یادآوری میکنند، ولی نمیدانم چرا کار انجام نمیشود. درد کمبود ترجمه برای کودکان را میفهمم، ولی درد بزرگتر این است که من توفیق ندارم.
این مترجم قرآن ادامه داد: برای این کار به صورت مداوم برنامهریزی میکنم؛ مثلاً این کار را ماه رمضان شروع کردم و تا یک جاهایی هم پیش رفتم، اما به بهانههای متفاوت جلوی کار گرفته شد و این موضوع را چیزی جز سلب توفیق نمیدانم.
رحماندوست در بخش دیگری از سخنانش به خاطره سرایش شعر «صد دانه یاقوت» اشاره کرد و گفت: اوایل انقلاب، عضو هیئت مدیره کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم. آنجا دفتری بود و با یکی از رفقا در آن فعالیت میکردم که شهید شد. نام وی علیاکبر بادپا بود که مدیریت مالی روزنامه اطلاعات را برعهده داشت. یک روز آمد و به من گفت که «ما داریم میرویم جبهه»؛ اصلاً آن زمان رسم نبود که یکی بگوید: «بلند شویم برویم جبهه». گفتم «خب حالا میخواهی چه کار کنی؟» گفت: «هیچی! یک عکسی از من بگیرید که من مُردم بگذارید اینجا.» ما خیلی سر به سرش گذاشتیم. رفت و شهید شد. اگر اشتباه نکنم او با گروههای جنگهای نامنظم شهید چمران رفته بود. من هم بلند شدم رفتم «تپههای اللهاکبر» و همین طور مستقیم رفتم جزء گروههای نامنظم شهید چمران بشوم مثلاً.
وی ادامه داد: روز دوم، سوم حضورم در جبهه بود که دستور دادند برای شناسایی اعزام شویم. اصلاً نمیفهمیدیم شناسایی یعنی چه؟ یک بیسیمچی هم با ما راه افتاد و دو، سه نفر دیگر. من از ادبیات شهید چمران خوشم میآمد. خیلی دلم میخواست در کنار وی باشم و از صحبتهای او استفاده کنم.
این شاعر کودکان اظهار کرد: همین طور که رفتیم جلو، با بیسیم به ما گفتند که «زمینگیر شوید که زیر دید دشمن هستید.» ما هم یک چالهای پیدا کردیم و زمینگیر شدیم. یادم نیست 24 ساعت، 36 ساعت، 48 ساعت، ... چقدر در داخل همان چاله زمینگیر شدیم؛ از آنجا که نمیتوانستیم تکان بخوریم، سرمان را میآوردیم بالا که از طرف دشمن ما را میزدند.
وی افزود: بعد از رفتن آنها ما فرصت بیرون آمدن از آن چاله را پیدا کردیم، اما گرسنه و تشنه بودیم و تنها یک قمقمه آب داشتیم که چون فکرش را نمیکردیم شناسایی خیلی طول بکشد، آن را خورده بودیم. آن آب، تمام آب و غذایی بود که در آن مدت همراه داشتیم؛ نان خشک و ماست چکیده غذای آن روز ما بعد از نجات بود تا بخوریم و یک مقدار جان بگیریم و راه بیفتیم.
رحماندوست گفت: داخل جعبهای که نان و ماست را در آن برای ما آوردند، سه، چهار دانه انار هم بود. انارها را که دیدم، یادم افتاد که در جلسه شعری که در «کیهانبچهها» راه انداختیم، قرار بود برای میوهها شعر بگوییم. این موضوع از ذهنم گذشت و بعد از آنکه بچهها هجوم بردند برای خوردن نان و ماست، من مثلاً ادب به خرج دادم و کمی عقب ایستادم که اول آنها بخورند؛ یکی از آن انارها را برداشتم. انار را که برداشتم، با دستم بازش کردم و سه، چهار دانه آن بیرون پرید.
وی ادامه داد: این دانهها من را یاد گردنبند مرحوم مادرم انداختند که چند دانه یاقوت داشت. همانجا نوشتم «صد دانه یاقوت توی انار است.» با خودم گفتم «است» چرا گفتم؛ صد دانه یاقوت توی انار است یعنی چه؟ این شعر را در جبهه گفتم و بعد هم آن را از همانجا برای مجله کیهانبچهها فرستادم که چاپ شود.