به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، احمد ابوالقاسمی، قاری بینالمللی قرآن کریم، متولد 1347 تهران است. او قرائت قرآن را از هشت سالگی و با شرکت در جلسات قرآن مسجد محله آغاز کرد و از همان جلسات قرآن بود که در سالهای جنگ هشتساله به همراه دوستان قرآنی خود به جبهه اعزام شد و در طول هشت سال دفاع مقدس شش بار و هر بار حدود سه ماه در جبهه حضور داشت.
وی درباره اعزام خود به جبهه میگوید: «دوستی به نام «سیدرضا محمدی» داشتم که حدود یک سال و نیم از من بزرگتر بود؛ من متولد 1347 و سیدرضا متولد 1346 بود؛ هر دوی ما علاقه شدیدی به جبهه رفتن داشتیم و مادرم هم خیلی تشویق میکرد که من به جبهه بروم».
ابوالقاسمی ادامه میدهد: «خیلیها نفهمیدند و نخواهند فهمید که اگر مادری فرزند خود را به جبهه میفرستد نه اینکه، علاقهای به او نداشته باشد بلکه موضوع مهمتری را میبیند و میخواهد که فرزندش رشد کند؛ مادرم همواره به من میگفت: این همه جوان میروند به جبهه تو هم باید بروی، هر چند که سنم نرسیده بود اما خودم هم علاقه داشتم که بروم».
وی در ادامه میگوید: «به دلیل اصرارهای مادرم و علاقه شخصی خودم به جبهه رفتن، با سیدرضا محمدی تصمیم گرفتیم هر طور که شده به جبهه برویم، اما سال 61 که ما این تصمیم را گرفتیم تا متولدین 45 را میبردند و سن ما هنوز به جبهه رفتن نرسیده بود؛ خیلی این در و آن در زدیم تا به جبهه برویم».
این قاری بینالمللی قرآن ادامه میدهد: «یکبار با سیدرضا به مسجد «حاج مجید» واقع در سرپل امامزاده معصوم(ع) که محل ثبت نام بچههای جنوب غرب تهران بود، رفتیم و آقایی که پشت میز نشسته بود از ما پرسید؛ متولد چه سالی هستید؟ و ما هم تاریخ تولدمان را گفتیم که آن آقا گفت شما نمیتوانید به جبهه بروید، دو سال دیگر بیایید! ما در آن سال بیشتر نگران این بودیم که تا دو سال دیگر جنگ تمام خواهد شد و اگر جنگ تمام شود دیگر نمیتوانیم، اعزام شویم».
وی در ادامه عنوان میکند: «بعد از اینکه با اعزام ما به جبهه به دلیل سن کم موافقت نشد، تصمیم گرفتیم شناسنامهها را دستکاری کنیم و سن خود را بزرگتر کنیم که من به سیدرضا گفتم، ما بعد از جنگ هم این شناسنامهها را لازم داریم و اگر حالا دستکاری کنیم بعدها به مشکل برمیخوریم، پس بهتر است که کپی شناسنامه را دستکاری کنیم و سیدرضا هم که قبول کرد تمام محلات اطرافمان را گشت تا یک دستگاه کپی خوب پیدا کند و بعد از اینکه یک دستگاه کپی در یکی از مغازههای عکاسی پیدا کردیم سال تولدمان را در کپی شناسنامه تغییر داده و از آن یک کپی دیگر گرفتیم تا به مسجد ارائه کنیم و ما را به جبهه اعزام کنند».
ابوالقاسمی ادامه میدهد: «با کپی شناسنامه به مسجد رفتیم، زمانی که وارد اتاق شدیم دوباره همان آقایی بود که بار اول ما را رد کرده بود و گفته بود که به دلیل سن کم نمیتوانیم به جبهه اعزام شویم؛ آن آقا با دیدن ما گفت؛ شما که پیش از این هم آمده بودید! گفته بودم که شما به خاطر سن کم نمیتوانید اعزام شوید و ما را دوباره رد کرد».
وی میگوید: «یک شب که من به جلسه قرآن محلهمان نرفته بودم یک اعزام فوری پیش آمده بود و افرادی که در مسجد بودند، میتوانستند ثبت نام خود را به صورت فوری انجام داده و به جبهه بروند که سیدرضا هم آن شب در مسجد بود و بدون اینکه به من خبر دهد تا من هم ثبت نام کنم، اسم خود را نوشته بود و صبح فردای آن روز به همراه برخی از بچههای محل به جبهه رفته بود».
ابوالقاسمی میگوید: «صبح که من به مدرسه رفتم، دیدم سیدرضا نیست و بچههای مدرسه با هم پچپچ میکنند تا اینکه در ساعت زنگ تفریح بچهها گفتند رضا را دیدی که به جبهه رفت؟ من باورم نمیشد و خیلی از رضا ناراحت شدم که چرا بیخبر رفته است، ما یک سالی بود که دنبال جبهه رفتن بودیم و باید هر طور که شده به من خبر میداد! بعد از آن هر طور که شده بود تصمیم گرفتم به جبهه بروم».
وی اظهار میکند: «بعد از آن به مسجد محله رفتم و با گریه و زاری خواهش کردم که من را هم به جبهه بفرستند، مادرم هم به مسجد آمد و گفت مرا اعزام کنند. شاید بعضیها نتوانند این تحلیل را در ذهن خود داشته باشند که چطور میشود یک مادر بتواند این کار را انجام دهد و برای رفتن پسر کوچکش به جبهه اصرار کند اما مادر من این کار را کرد و هر طور که شده اسم من در لیست کسانی که تا 10 روز آینده اعزام میشدند وارد شد و پس از 10 روز به همراه برادر بزرگترم «محمود» و «علی خوشجام» از دوستانم به جبهه اعزام شدیم».
ابوالقاسمی ادامه میدهد: «از سال 61 تا سال 67 شش بار به جبهه رفتم و بار آخر بود که مجروحیت جدی برایم ایجاد شد و ترکش از پشت کتف وارد ریهام شد و هنوز هم همانجاست! این ترکش مسیر زندگیام را عوض کرد و حتی موجب شد تا به دلیل رتبهای که در مسابقات قرآن جانبازان به دست آورده بودم بدون کسب رتبه در مرحله استانی وارد مرحله کشوری مسابقات قرآن سازمان اوقاف شوم و از آنجا به مسابقات قرآن مالزی اعزام شوم و رتبه اول این مسابقات را نیز به دست آورم».
وی در ادامه میگوید: «علاوه بر اعزامهایی که به عنوان نیروی رزمی به جبهه داشتم در سال 64 و بعد از اینکه «محمدحسین سعیدیان» در مسابقات بینالمللی قرآن اول شد با اساتید حوزه تلاوت به مدت 10 روز به جبهه رفتم و در جبهه و حسینیههای نزدیک خط مقدم که محل تجمع رزمندگان بود به اجرای برنامههای قرآنی پرداختیم. در آن سفر با اساتیدی از جمله؛ شهریار پرهیزکار، محمود لطفینیا، علی فربین، حسن رضائیان، علی گرجی، مرتضی رهنما و محمدرضا ابوالقاسمی همراه بودیم که در محافل مختلف به تلاوت قرآن پرداختیم».
این قاری بینالمللی قرآن که نقش خانوادهها در طول هشت سال دفاع مقدس و اعزام نوجوانان و جوانان به جبهه را چند نوع میداند، اضافه میکند: «برخی از خانوادهها فرزندان خود را با افتخار به جبهه اعزام میکردند و اصرار زیادی هم برای این کار داشتند؛ صحبتی که آن سالها بین خانوادهها متداول بود این بود که اگر فرزندان ما به جبهه نروند، جلوی حضرت زهرا(س) شرمنده میشویم و نسبت به اسلام، احساس دین میکردند و پای اسلام ایستاده بودند. برخی از مادران هم اعتقاد داشتند که باید به جبهه بروند و برای پاسداری از ارزشهای اسلام مبارزه کنند اما به دلیل مهر مادری که به فرزندان خود داشتند، نمیتوانستند فرزندان خود را به جبهه بفرستند و این مادران هم به نحو دیگری مانند لباس دوختن برای رزمندان، فرستادن مواد غذایی به جبهه و... دین خود را ادا میکردند».
وی ادامه میدهد: «گاهی اوقات، زمانی که یک تابوت شهید را به محلهای میآوردند خانوادههایی که در محله بودند، تحریک میشدند و نسبت به خانواده آن شهید احساس دین میکردند و خجالت میکشیدند که در یک خانواده از سه پسر، دو پسر آنها شهید شده است، اما در یک خانواده دیگر از پنج پسر، هیچکدام شهید نشدهاند».
ابوالقاسمی در ادامه عنوان میکند: «گاهی اوقات هم امام خمینی(ره) در سخنرانیهای خود اشاره خفیفی به جبهه و حضور جوانان برای دفاع از انقلاب و اسلام میکرد که همین اشاره غیر مستقیم موجب میشد تا بسیاری از خانوادهها فرزندان خود را اعزام کنند؛ حرف امام خمینی(ره) برای مردم همانند حرف پیامبر(ص) بود و مردم فکر میکردند اگر حالا که امام(ره) به این موضوع اشاره کردهاند، نروند؛ صحنه کربلا را ترک کردهاند و هیچ تفاوتی بین جنگ با صحنه عاشورا نمیدیدند».
وی ادامه میدهد: «اگر جنگ هم نبود شاید این تعهد و پایبندی به انقلاب در مردم به وجود نمیآمد، امام خمینی(ره) این موضوع را میدانستند که در آن سالها میفرمودند «جنگ برای ما نعمت است.»، تا زمانی که کسی پای چیزی ایستادگی نکند، خون ندهد و ارزشهای خود را برای آن نگذارد آن چیز را خیلی زود از دست میدهد».
ابوالقاسمی یادآور میشود: «دو سال از انقلاب گذشت که جنگ پیش آمد و هشت سال هم طول کشید؛ مردم این بچه تازه متولد شده را بزرگ کردند و سالیان سال هم پای آن میایستند. اگر جنگ نبود شاید بعد از چند سال، فشارها و تحریمها میتوانست اثرگذار باشد و انقلاب را از بین ببرد. علت پایداری انقلاب تا به امروز همین جنگ بود».
وی میگوید: «حالا بعد از گذشت سالها از جنگ دلم میسوزد که چرا آن زمان نمیفهمیدیم و نمیدانستیم که 20 سال دیگر حسرت لحظه به لحظه صحنههای جنگ را خواهیم خورد! دلم از این میسوزد که چرا آن سالها سن و سالم کم بود؛ قسم میخورم اگر آن روزها مثل حالا میفهمیدم و درک امروز را داشتم حتی یک روز هم از جبهه به تهران برنمیگشتم و همانجا میماندم».