حجتالاسلام حمید فغفور مغربی، رئیس دانشکده علوم انسانی دانشگاه صدرا، در گفتوگو با خبرگزاری بینالمللی قرآن (ایکنا) با تبریک ایام سال نو، به ذکر خاطرهای از دوران طلبگی خود پرداخت و گفت: در اولین روزهای طلبگی برایم یک داستان جالبی اتفاق افتاد.
وی افزود: معمول بود که صبحها، طلبهها همیشه قبل از آغاز فعالیتها، دعای عهد را همه با هم میخواندند. روز سیزده نوروز بود و مدیر مدرسه ما اصرار داشت که باید همه بچهها و طلبهها در مدرسه باشند. در همان روز هم بعد از خواندن دعای عهد صبحانهای هم به همه میدادند. آن اولین سال و اولین صبحانه من بود. تخم مرغ، سیبزمینی، سیب و نان بود. بعضیها شکسته و بعضیها سالم بود. دقت کردم که طلبههایی که اول میرفتند و صبحانهشان را برمیداشتند آن شکستهترین تخم مرغ و سیبزمینی و سیبی که کوچکتر بود و یا احیاناً لکه داشت را برمیداشتند. برای من عجیب بود که اینجا بچهها چیزی را که بهتر نیست برمیداشتند. این برایم خیلی جالب بود که چقدر اینها باتقوی هستند و رعایت این مسائل را میکنند.
فغفور مغربی اظهار کرد: از سال اول دانشگاه نیز خاطره خیلی خوبی دارم. رشته مهندسی پتروشیمی در دانشکده فنی دانشگاه تهران میخواندم. سال اول دانشگاه، رئیس دانشکده همه بچهها را در زمین چمن دانشگاه جمع کرد و بعد در آنجا صحبت مفصلی کرد. در ابتدا گفت که دانشگاه جای کار سیاسی نیست، اگر کار سیاسی کنید دستگیر میشوید و ... این انتظار را بهطور طبیعی داشتیم اما چون برادرانم قبلاً دانشجو بودند میدانستم که رژیم با کار سیاسی موافق نیست.
وی ادامه داد: نکته دوم، نکته جالبی بود و آن این بود که گفت ما همین درسها را میخوانیم غربیها هم همینها را میخوانند، آنها پیش میروند ما عقب میرویم. بعد گفت ما یک هیئتی را از ایران به کشورهای اروپایی و غربی فرستادیم که دانشگاهها، استادان، دانشجویان، امکانات، درسها و همه چی را مقایسه کنند. گزارش مفصلی بود اما یک نکته آن مربوط به شما دانشجویان است و آن این است که دانشجوی ما اینجا آمده که مدرک بگیرد و شب امتحان درس بخواند؛ ولی دانشجوی آنجا از اول آمده درس بخواند و دنبال نمره و مدرک نیست. شما اگر بخواهید مملکت به جایی برسد از اول باید به فکر درس خواندن باشید. این نصیحت همیشه یادم است و برای دانشجویانم همیشه تعریف میکنم.
رئیس دانشکده علوم انسانی دانشگاه صدرا به ذکر خاطره دیگری پرداخت و گفت: در دوره ابتدایی، وقتی مدرسه میرفتم یک معلم روحانی داشتم، ایشان میگفت اگر پولی در راه خدا بدهید، خداوند 10 برابر به شما برمیگرداند. من در عالم کودکی با خود میگفتم که مگر میشود. همان روز مقدار کمی پول داشتم، خواستم آزمایش کنم که ببینم واقعاً همینطور است یا نه، پول را به فقیر دادم. هنوز شب نشده بود که یکی از اقوامان آمد و به جای آن دقیقاً 10 برابر به من پول داد. در همان عالم بچگی با خودم گفتم که خداوند میخواهد به من ثابت کند که همینطور است. گاهی برای بچهها در کلاسها تعریف میکنم که در ظاهر این است که شما پول را میدهید اما خداوند میفرماید برمیگردد و به زندگیتان برکت میدهد، بدانید که به طرق مختلف این برمیگردد.
وی افزود: در دوره دانشجویی استادی داشتیم که تازه از آمریکا آمده است و گاهی از خاطرات خود برای ما تعریف میکرد. میگفت در دوره رژیم شاه وقتی وارد آمریکا شده بود در آنجا دو جریان بودند؛ یکی کمونیسیتها و دیگری بچه مذهبیها. میگفت که هر دو گروه به استقبال ما آمدند اما کم کم ما که مذهبی بودیم با بچههای مذهبی رفتیم. سالها گذشت تا اینکه رئیس همان بچههای کمونیست سرطان گرفت و در بیمارستان بود، ما بچههای مذهبی به ملاقاتش رفتیم و یک مقدار صحبت کردیم و بعد به او گفتیم هنوز هم معتقدی خدا نیست. گفت نه دیگر، الان دیگر معتقد نیستم. استادمان میگفت شما هر کجا بروید آخرش به سوی خداست، پس چرا همان اول نیاییم. راه خدا باز است چرا آخر بیاییم، بالاخره با گرفتاریها و مشکلات یک روزی به خدا برمیگردیم؛ پس همین الان به سمت خدا بیاییم.
فغفور مغربی گفت: در دوره دانشجویی، چون در ابتدا رشتهام مهندسی بود، در ذوب آهن اصفهان کارآموزی میکردم. تابستان سالهای 52 یا 53 بود. در محیط کاری ما و کلاً در همه جا دو تا جریان مذهبی و غیرمذهبی بودند. خانمی بود که نه مذهبی بود و نه کمونیست، ولی با هر دو طرف دوست بود. تابستان بود و یک سری از همان افراد کمونیست میخواستند به تهران برگردند و کارآموزی من هم تمام شده بود و میخواستم به تهران برگردم. این خانم خواهری داشت که تابستان پیش او به اصفهان آمده بود. به من گفت شما که به تهران میروید، میشود خواهش کنم خواهر من را به خانه برسانی. سفارش کرد که این گروه دوستهای ما هم با همین قطار میآیند اما اگر آنها گفتند که خودمان او را میبریم این کار را نکن، خواهرم با خودت باشد و او را تا خانه ببر. قبول کردم و بردم و رساندم و مسئله تمام شد؛ اما احساس کردم که حتی بچههای کمونیست به دوستهای خودشان هم اعتماد ندارند ولی به بچههای مذهبی اعتماد میکنند. برای من وظیفه بود اما این اعتماد برایم جالب بود که چگونه اعتماد به وجود میآید.
وی در پاسخ به درخواست ما برای عیدی دادن یک جمله نوروزی به خوانندگان ایکنا، اظهار کرد: شاید تمام راز و رمز زندگی عشق به جوششی است که در درون انسانهاست. باید متکی به درونمان باشیم. همانگونه که پیامبرمان فرموده است درد ما از خودمان است دوای ما هم از خودمان است. باید به نیروهای درون خودمان متکی باشیم. ان شاء الله نوروز بتواند به ما از درون یک تحولی بدهد که آن عشق و شور را احساس کنیم.