کد خبر: 3365998
تاریخ انتشار : ۳۱ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۰:۱۷
به بهانه آغاز هفته دفاع مقدس/

عطر‌های ماندگار در زمان/ از تلخی جنگ تا حلاوت دفاع

کانون خبرنگاران نبأ: هنوز صدای هم‌همه در ایستگاه قطار باقی مانده؛ پنجره‌ واگن‌های قدیمی قطار ردی از نگاه‌ها و اشک‌هایی بر خود دارد که لحظه اعزام، با اندوه و لبخند‌ها و اشک‌ها و دل‌های مضطرب در هم می‌آمیخت؛ هنوز بوی عطر گل‌محمدی پیراهن پدری پیر بر روی لباس رزم فرزند نوجوانش را می‌توانی استشمام کنی، گرم و محکم جگر‌گوشه‌اش را در آغوش می‌فشرد و برای مسافری که راهی کربلایی دیگر بود، «و ان یکاد...» می‌خواند.

حکایت ماندگار جاماندگان و رفتگان، حکایت غریبی است؛ از آن دست ناگفته‌هایی که بارها گفته شد و ناشنیده باقی ماند؛ حکایت یاد‌ها و یادگار‌ها، حکایت‌ رنج مادران و همسران و فرزندان شهدا، حکایت آن‌هایی که ماندند تا راه رفتن و دفاع از وطن را برای آسمانی‌ها هموار کنند و غریب‌تر آن‌که، در تمام 365 روز سالی که می‌گذرد، 7 روزی با نام و یادشان کوچه‌ها و خیابان‌ها را عطرآگین می‌کنند و پس ا زپایان این این هفت روز، باز فراموشی و تنهایی و غربت یاد‌ها و یادگارها.

آن زمان که پدر می‌رفت، تصویر نامفهومی از اون در ذهنش باقی مانده، سربند پدر، سربند افتخارمان شد تا مفتخر باشیم به فرزندیِ قهرمانی که راه آسمان را در پیش گرفت و برای افلاکی شدن بال گشود؛ پدر رفت، مادر روزگار را با یاد و تصویر پدر برایم پدری کرد؛ پدر رفت، مادربزرگ چشمش بر در خیره ماند و پدربزرگ عصرها با تکیه بر عصای چوبی و کهنه‌اش طول و عرض کوچه را بارها و بارها رصد کرد تا شاید ردپایی از پدر هنوز از لابه‌لای سنگفرش‌های جدید کوچه نمایان شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«با نوای کاروان، بار بندید همرهان، این کاروان عزم، کرب و بلا دارد...»؛ هنوز صدای هم‌همه در ایستگاه قطار باقی مانده؛ پنجره‌ واگن‌های قدیمی قطار ردی از نگاه‌ها و اشک‌هایی بر خود دارد که لحظه اعزام، با اندوه و لبخند‌ها و اشک‌ها و دل‌های مضطرب در هم می‌آمیخت؛ هنوز بوی عطر گل‌محمدی پیراهن پدری پیر بر روی لباس رزم فرزند نوجوانش را می‌توانی استشمام کنی، گرم و محکم جگر‌گوشه‌اش را در آغوش می‌فشرد و برای مسافری که راهی کربلایی دیگر بود، «و ان یکاد...» می‌خواند؛ آن که می‌رفت دردانه و عصای روزگار پیری‌اش بود و سال‌ها بعد آن چند تکه استخوانی که بازگشت، همه امیدش بود تا عصرهای پنجشنبه با شیشه‌ای گلاب و چند قطره اشک به دیدارش رود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پدربزرگ با اخبار عملیات‌ها و پیروزی‌ها جان می‌گرفت و با شنیدن آمار شهدا، لرزشی خفیف بر اندامش می‌نشست؛ محکم و استوار بر عصایش تکیه می‌داد و چشم به راه عزیزی بود که می‌دانست در راهی بی‌بازگشت قدم نهاده است؛ پدربزرگ چشم‌هایش را از نگاه مادربزرگ می‌دزدید و هر دو نگاهشان را از فرزندی که از پدر تنها تصویری مبهم در ذهن داشت. حکایت یادها و یادگار‌ها هر روز و هر لحظه در فضای خانه کوچک و دیوارهای کاهگلی شنیدنی‌تر از روز قبل بود.

یادهایی که گاهی در میان عکس‌ها جان می‌گرفت و گاهی در میان خاطراتی که مادر از اولین روزهای دیدارش با پدر برایمان می‌گفت؛ جنگ، جنگ بود و حکایت آن همیشه تلخ و جدا‌کننده؛ جنگ تعبیری جز دوری و فراغ و روزهای نبود پدر نداشت، جنگ برایم در دردی خلاصه شده بود که درمانش لحظه‌ای آرامش دستان پدر را می‌خواست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مادر می‌گفت این روزها که تمام شود مسافرمان از راه می‌رسد؛ روزهای جنگ تمام شد، مسافرمان در راهی که آغاز کرده بود راهی به آسمان گشود و جنگ دستان پر مهری پدری را از کودکی‌‌هایم کم کرد و رنگ نقاشی‌هایم پر از آسمانی پر نور شد؛ روزها و روزها که می‌گذشت تعبیر جنگ برایم رنگ دیگری می‌یافت؛ این بار صدای اعزام‌ها و نفس لحظات پر قداست دفاع مقدس برایم جان می‌گرفت؛ جنگ برایم رنگ قداست دفاعی جانانه داشت که پدر، یکی از فرشتگان نجات ذره ذره خاک وطن بود.

پدر و پدران بسیار و فرزندان و همسران و برادرانی که این روزها نامشان به کوچه باز گشت، راهی نور بودند و راهیان نور را برایمان بر جای نهادند، سفیران و راویان عشق‌بازی‌ با آرمان‌های رهبرشان شدند، جانانه در راهی که برگزیدند گام برداشتند تا گام‌هایشان چراغ راهی باشد برای نسل سوم و چهارم انقلابی که از خونشان آبیاری شد و امروز که نهال انقلاب به درختی جوان مبدل گشته، هنوز در میان خاک‌های شلمچه و طلاییه و هویزه عطر گل‌‌محدی به مشام می‌رسد، گویا پیراهن پدر‌ها و فرزندانی با این خاک هم‌نشین و هم‌‌مأوا بوده‌ است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و امروزدر میان خرابه‌های بر جای مانده و پلاک‌های نیمه سوخته، گاهی می‌توان با نشانه‌ای تا آسمان اوج گرفت؛ پشت خرابه‌ها و سنگر‌های ویران‌شده هنوز هم عبور زمان نتوانسته‌ است خلوتگاه شبانه یک جوان بسیجی را آوار کند؛ خوب که گوش بسپاری صدای زمزمه‌ای از گوشه‌های خلوتگاه شنیده می‌شود، زمزمه‌های پر آه و اشک نوجوانی که خداوند را ملتمسانه صدا می‌زند و از او می‌خواهد توفیق سفر به افلاک را نصیبش گرداند و به راستی در دل یک نوجوان سیزده ساله چه می‌گذرد و این‌جا در میان اشک و آتش و گلوله و خمپاره چه می‌جوید که ناله‌های آسمانی‌اش در یاد تاریخ ثبت شده است.

جوانی و روزهای گرم و پرشور بودن در کنار هم‌سالانشان را در میان جبهه‌هایی یافتند که بوی سرب و خون در هم آمیخت اما جوانی‌کردنشان در میان این هم‌همه‌ی جنگ و آتش و خمپاره و ترکش‌های گاه و ناگاه معنایی دیگر داشت؛ برایشان زیباترین لحظات در میان خلوت‌های شبانه‌شان با معبود جان می‌گرفت و به راستی زیباترین دقایق را در اوج بهار زندگی تفسیر کردند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گوشه‌ای خلوت را برای مرور روزهای اندک عمرش انتخاب کرده بود؛ اسلحه‌اش را سخت می‌فشرد و با چشمانش دلبستگی‌های دنیایش را یک به یک می‌شمرد، مادری منتظر، پدری چشم به راه؛ آن طرف‌تر کسی وصیت‌نامه می‌نوشت: «امام را تنها نگذارید...» و دلش پر می‌زد برای لحظ‌ه‌ای در آغوش کشیدن نوزادی که این روزها خبر تولدش با عکسی به دستش رسیده بود؛ گوشه دیگری و گوشه دیگری و هر گوشه‌ای پر بود از دل‌های بی‌تابی که در حال دل‌کندن بود.

لحظه‌های آرامش، کوتاه بود و فرصت کم بود برای نوشتن چند خط وصیت‌نامه و توبه و اشک‌هایی که با نگاه‌ها در هم می‌آمیخت؛ در میان همه دل‌بستگی‌ها، چشم‌ها از استواری تصمیم‌ها سخن می‌گفت؛ چشم‌هایی که محکم و استوار برای ریشه‌کن کردن آخرین دانه‌های تجاوز به وطن انتظار می‌کشید و این جسارت قهرمانان نوجوان و جوانی بود که جای انگشتانشان بر ماشه اسلحه هنوز بر جای مانده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


تا آخرین نفس‌ها هم عطر اذکار در کلامش می‌پیچید، دیگر نایی برای سخن گفتن نداشت، به سختی آخرین ثانیه‌ها را می‌گذراند؛ مصداق واقعی عند ربهم یرزقون بودند؛ درد را شیرین می‌دید و درمان را لقای رب؛ هنوز در میان صدای بمب و خمپاره و آتش‌های گاه و بیگاه، چشم‌ها در انتظار نصری قریب بود و لب‌ها با ندای یا حسین بچه‌ها به تبسمی گشوده می‌شد؛ پیروزی از آن کسانی بود که قلب‌هایشان از نور ایمان منور گشته بود و دل‌هایشان هر لحظه با یاد معبود مشتاق به شهادت...

لحظات پایان عملیات، دنیایی دیگر بود؛ عده‌ای شاد از پیروزی، عده‌ای در غم یاری که به لقای رب پیوسته است، غمگین؛ عده‌ای در حسرت شهادتی که باز هم نصیب نشد، امید به روزی دیگر و فرصتی دیگر تا در راهی که بر گزیده‌اند جان فدا کنند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و امروز آغاز هفته‌ای است که یاد و یاد‌ها و خاطره‌ها در آن زنده‌تر از روزهای دیگر سال است؛ بخش‌هایی از شهر معطر به یادواره‌ها و عطر نام شهدایی می‌شود که امروز نزد پروردگار خویش از بزرگترین نعمت یعنی رضایت رب، بهره‌مند گشته‌اند؛ امروز آغاز هفته‌ای است که پس از گذر از روزهای غفلت، حتی برای دقایقی هم شده زیر لب برایشان هدیه‌ای بفرستیم به بزرگی صلواتی و ذکر فاتحه‌ای؛ هدیه‌ای که پیش از آنکه برای آن قهرمانان باشد، بازگشتی به روح‌های زنگار گرفته خودمان است تا از کالبد دنیاییمان لحظه‌ای رها شویم و دقایقی هر چند کوتاه در آسمان افلاکیان اوج گیریم.

و جنگ برایم معنایی دیگر یافت وقتی روایت قهرمانی‌هایتان را در میان راهیان نور بازسازی کردم؛ معنایی به رنگ قداست دفاع پدران و فرزندان و همسران و برادرانی که جانانه در راه آرمان‌های والای انقلابی اسلامی گام برداشتند و پیام روح‌الله را به دیده جان نهادند.

دیگر جنگ تلخی چشم‌انتظاری مادر را نداشت، دیگر جنگ حسرت مهر پدری یک فرزند شهید نبود، امروز جنگ برایم تعبیری از عشق‌بازی قهرمانانی است که وجودشان مایه مباهات است؛ امروز جنگ یعنی مادری که بغض خاموشش را نهان می‌سازد تا صبر زینبی یک بانوی شیعه را به تصویر کشد، امروز جنگ یعنی فرزندان شهدایی که در نبود پدر و در کنار مادرانه‌های یک همسر شهید، نخبگان و دانشمندان این مرز و بوم شدند؛ امروز جنگ یعنی نمایش اقتدار دست‌های خالی اما با ایمان مردان و زنانی که زیر لوای رهبر خود را برای جهاد آماده می‌سازند؛ امروز جنگ یعنی جوانان نسل چهارمی که شجاعانه هنوز فریاد می‌زنند: جهاد ادامه دارد...

* طاهره رفعت

یه بنده خدا
|
-
|
۱۳۹۴/۰۶/۳۱ - ۲۳:۴۹
0
0
عالی بود.
دفاع همچنان باقی ست...
captcha