به گزارش کانون خبرنگاران
ایکنا،
نبأ، در یکی از روزهای زیبای بهاری به نقطهای از نقاط سراسر امن کشورمان رفتیم تا گفتوگویی با یکی از امنیتسازان میهن اسلامیمان داشته باشیم که برای راحت خوابیدن ما، سالهاست یک شب هم راحت نخوابیده است؛ مصطفی شریعت یکی از پنج جانباز ارتش در جنگ تحمیلی است که قبل از تشکیل بسیج، داوطلبانه وارد ارتش جمهوری اسلامی ایران شد.
با او به صحبت نشستیم و سیر حضورش در ارتش شاهنشاهی و جمهوری اسلامی را شنیدیم تا بدانیم ارتش چه بود و چه شد که شنیدیم در ارتش شاهنشاهی اگر سربازی آنطور که دلخواه ارشدش بود نمیتوانست عمل کند چنان با لگد به پهلویش میزدند که راهی بیمارستان میشد اما در ارتش پس از انقلاب اسلامی، فرمانده حتی کیسه خواب خودش را از سرباز زیر دستش دریغ نمیکرد، ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا.
مصطفی شریعت در مورد چگونگی ورودش به گارد شاهنشاهی گفت: اواخر اسفندماه سال 1354 یکی از دوستان عزیزم به نام محمد مقصودی که آن زمان از افراد مکتبی حافظ قرآن بود به من پیشنهاد داد که ایام عید را به اهواز برویم، آن زمان منزل پدریام در شهرستان بروجرد بود و من بدون اینکه نیت اصلی محمد از سفر به اهواز را بدانم با او همسفر شدم.
ما در اهواز به منازل طلاب و مجالس تلاوت قرآن رفتیم که اتفاقاً یکی از همین مجالس تلاوت قرآن، تأثیر عمیقی بر روح من گذاشت، خلاصه چند روزی گذشت، محمد به من گفت مصطفی امروز میخواهیم به مسجد جامع اهواز برویم، گفتم در خدمت هستم، به مسجد که رفتیم دیدم دورتادور مسجد جامع، نیروهای شهربانی مجهز به سلاحهای سرد و گرم جمع شده بودند، من نمیدانستم به چه دلیل جمع شدهاند، داخل مسجد شدیم و من دیدم شیخی بر منبر نشسته و سخنرانی میکند.
وی افزود: از محمد پرسیدم ایشان چه کسی هستند؟ محمد گفت ما اصلاً برای سخنرانی ایشان به اینجا آمدیم و ایشان آیتالله سید حسن طاهری خرمآبادی هستند، ما هم گوش دادیم و سهربع از سخنان ایشان نگذشته بود که نیروهای شهربانی به ما حمله کردند، محمد به من گفت که مصطفی نباید اسیر بشویم که فرار کردیم و به داخل نیزارها رفتیم، محمد گفت شب باید اینجا بمانیم، اگر ما را بگیرند اعدام میکنند، گفتم چرا؟ دیدم از زیر لباسش اعلامیهها و نوارهایی را بیرون آورد، گفتم قضیه چیست؟ گفت اینها اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام خمینی(ره) است که از طلبههایی که نزدشان میرفتیم گرفتم و آنجا بود که من شرح حال امامخمینی(ره) را برای اولینبار شنیدم.

وی افزود: به منزل که برگشتم از پدرم پرسیدم شما چه اطلاعاتی را آیتالله خمینی(ره) دارید؟ پدرم گفتند بنده از ایشان تقلید میکنم منتها چون سیاسی هستند رساله ایشان را مخفی کردهام، من نیز ماجرای اتفاقات اهواز را برای پدرم گفتم و اینجا بود که من در خط امام خمینی(ره) قرار گرفتم، آن زمان خیلی از مردم هنوز در جریان انقلابی که میخواست به وقوع بپوندند نبودند، در هر صورت بعد از مدتی یکی از افراد شهربانی به پدرم گفت که مصطفی نمیتواند بروجرد باشد چون تحت نظر افسران آگاهی است، به همین دلیل من به منزل عمویم در مشهد رفتم و آنجا سال آخر دبیرستان را در دبیرستان فردوسی میخواندم که یکی از همکلاسیهای ما پای تخته شعار «مرگ بر شاه» را نوشت و به همین دلیل همه ما را از مدرسه اخراج کردند، بعد از این عمویم گفت وضعیت شما مساعد نیست و باید خودتان را معرفی کرده و به خدمت سربازی بروید، با پدرم مشورت کردم و دیدم پدرم نیز موافق هستند و به خدمت سربازی رفتم.
یکی از 100 نفر گارد شاهنشاهی بودمشریعت خاطرنشان کرد: ابتدا مرا به سمنان بردند، آنجا ما را از نظر جسمانی بررسی میکردند، من هم نسبت به وزنم نیرومندتر بودم، چون تنها تفریح من در کودکی، نوجوانی و جوانی ورزش کردن بود و تمام وسایل ورزش را داشتم، مثلاً آن موقع روزی 10 کیلومتر میدویدم، خلاصه در سمنان ما را از نظر بدنی بررسی میکردند، وقتی دیدند عضلات بدن من برآمده است مرا بیرون کشیدند، از میان 10000 نفر سربازی که آنجا بودند، 100 نفر را برای گارد شاهنشاهی انتخاب کردند که یکی از آن 100 نفر من بودم، البته در آن 100 نفر نیز به دلیل برتریهای جسمانی که داشتم اکثراً مرا میشناختند، خلاصه ما را به تهران و به همین خیابان پاسداران که قبلاً سلطنتآباد بود آوردند که مرکز آموزش گارد شاهنشاهی آنجا بود و به ما گفتند شما برای شاه خدمت میکنید و اینجا با پادگانهای دیگری که سربازان خدمت میکند متفاوت است، دوره آموزشی ما نزدیک تمام شدن بود که 16 شهریورماه 1357 من طبق فرمام امامخمینی(ره) به طریق خاصی از پادگان فرار کردم.
فرمان شاه را فرمان خدا میدانستند/ مردم را به رگبار بستنداین جانباز ارتش در مورد چگونگی ارتش قبل از انقلاب بیان کرد: وقتی دوره آموزشی را میگذراندیم، طوری رفتار میکردند که اگر سربازی خوب عمل نمیکرد چنان ضربهای به کلیه و بدن سرباز وارد میکردند که لازم میشد سرباز روانه بیمارستان شود، همچنین همواره میگفتند چه فرمان شاه چه فرمان یزدان!
وی در مورد ماجرای فرارش از پادگان شاهنشاهی اظهار کرد: وقتی دیدم مردم شعار مرگ بر شاه سر میدهند من فرار کردم و به دوستانم گفتم که من میروم و دیگر برنمیگردم، خلاصه وقتی فرار کردم نزد یکی از دوستانم رفتم که نزدیک میدان امام حسین(ع) زندگی میکرد، دقیقاً ساعت یک بامداد همان شب، گارد اعلام حکومت نظامی کرد، من به دوستم گفته بودم که من از گارد فرار کردهام و لباسهایم را نابود کردهام و لباس شخصی پوشیدم، خلاصه به دوستم گفتم بهتر است به بندر عباس برویم و ما 17 شهریور به سمت بندر عباس رفتیم، میدان شهدا که آن زمان میدان ژاله بود گاز اشکآور انداخته بودند و مردم را به رگبار بسته بودند که من آن ساعات در میدان بهارستان بودم.


این ارتشی انقلابی در ادامه گفت: ما از آنجا آمدیم و به بندر عباس رفتیم، من در بندرعباس خودم را معرفی نکردم و در کنار مردمی که آنجا بودند چند ماهی گذراندم و باز از آنجا به آبادان رفتم تا اینکه اعلام کردند قرار است امامخمینی(ره) 12 بهمنماه به ایران بیایند که من به همین دلیل در اوایل بهمنماه به تهران آمدم و 12 بهمنماه به دانشگاه تهران رفتم و نماز صبحم را نیز آنجا خواندم؛ امامخمینی(ره) را نیز دیدم و قرار بود امام(ره) آنجا سخنرانی کنند اما این اتفاق نیفتاد و امامخمینی(ره) به بهشت زهرا(س) رفتند و آنجا سخنرانی کردند، من به مدرسه علوی رفتم که امام(ره) را ببینم بعد هم در 21 بهمنماه به بروجرد رفتم که به خانوادهام سر بزنم که فردایش از طریق رادیو اعلام کردند مردم، شهربانی را تصرف کردهاند و من 22 بهمن به تهران برگشتم.
فی سبیلالله خدمت میکردموی افزود: 23 بهمنماه به گاردی که از آن فرار کرده بودم برگشتم که برای کشورم ادامه خدمت بدهم اما دیدم اوضاع آنجا بهم ریخته است و مردم بیشتر از نظامیان در آنجا حضور دارند، از کسانی که قبلاً آنجا بودند حتی یک نفرشان را نیز ندیدم، خلاصه اعلام کردم من اینجا بودم و حالا برگشتهام که ادامه خدمت بدهم، ادامه خدمت که دادم اوخر اسفندماه بود که کردستان شلوغ شد و من درخواست کردم که بقیه خدمت وظیفه سربازی به کردستان بروم که به سنندج رفتم و چند ماهی آنجا بودم تا اینکه به تهران برگشتم و کارت پایان خدمتم را گرفتم، بعد گفتم حالا که خدمتم تمام شده برای این انقلاب چکار کنم؟ که فی سبیلالله به جهاد سازندگی در بازار تهران رفتم، آنجا چادری بود که ما آنجا میرفتیم و میز مدارس را رنگ میکردیم، باربری میکردیم و شبها نیز در همان چادر میخوابیدم، آنجا فقط غذا میخوردم ولی پولی دریافت نمیکردم هرچند میتوانستم در ازای کارم پول نیز دریافت کنم.

این جانباز جنگ تحمیلی در مورد بازگشتش به ارتش بیان کرد: بعد از جهاد، عضو گروهی خودجوش و مردمی با عنوان جوانمردان شدم که مدتی آنجا بودیم و بعد از مدتی منحل شد، تا اینکه رادیو از زبان خود امامخمینی(ره) اعلام کرد که کردستان شلوغ شده است و امام (ره) نیز که ظاهراً آن زمان در قم بودند فرمان جهاد دادند، آن زمان هنوز بسیجی نداشتیم چون اوایل سال 1358 بود و بسیج هنوز تأسیس نشده بود.
صیاد شیرازی از سرما نجاتم دادوی اظهار کرد: برای اینکه به کردستان بروم گفتند اگر کارت پایان خدمت داشته باشی میتوانی به عنوان سرباز داوطلب از طریق ارتش به کردستان اعزام شوی، همچنین برای این اعزام، به دلیل اسلحهای که میدادند نیاز به ضامن بود که پدرم ضامنم شد و من از طریق مرکز لویزان با گردان حضرت روحالله اعزام شدم، جالب اینجاست که در تمام ارتش فقط پنج سرباز داوطلب داشتیم، خلاصه کردستان روزها دست ما بود و شبها دست کومله، دموکرات و منافقین بود من هم از سربازان تحت فرمان شهید علی صیاد شیرازی بودم که آن موقع سروان بود و سه ستاره بر دوش داشت، احمد دادبین که 21 سال پیش فرمانده نیروزی زمینی شد آنموقع یک ستاره داشت و ستوان بود، من با اینها بودم و خاطرات زیادی دارم که جا دارد یکی از آن خاطرات را تعریف کنم.


این جانباز ارتش یادآور شد: ما خیلی از شهرها از جمله بانه و مریوان را آزاد کردیم، یکی از مناطقی که برای آزادسازی اعزام شدیم، کوه خیلی بلندی داشت که ما شبهنگام برای استراحت کردن آنجا قرار گرفتیم، من وقتی کیسه خوابم را درآوردم و آمدم بیاندازم باد شدیدی آمد و کیسه خواب مرا به پائین کوه که کوملهها آنجا بودند برد، صیاد شیرازی داشت مرا نگاه میکرد، خندهاش گرفته بود، گفت حالا میخواهی چکار کنی؟ گفتم هیچی مجبورم شب بدون کیسه خواب بخوابم، گفت نمیخواهد باهم در یک کیسه خواب میخوابیم، فرمانده من بود اما حتی کیسه خوابش را با من تقسیم کرد و من و شهید صیاد شیرازی با هم در یک کیسه خواب خوابیدیم.
بعضی از بچهها بر اثر تشنگی به شهادت رسیدندوی تصریح کرد: زمانی که در آنجا بودم بسیج تأسیس شد و 31 شهریورماه همان سال بود که اعلام کردند عراق به ایران حمله کرده است و من فردایش یعنی اول مهرماه از طریق ارتش به جنوب کشور اعزام شدم، قرار بود ما به جاده ماهشهر-آبادان برویم، گفته بودند آن جاده را عراق گرفته است و آبادان تحت محاصره است، ما به دزفول رفتیم از آنجا به رود کرخه رفتیم که نزدیک فکه و دشت عباس بود، ما تقریباً یک ماه آنجا حضور داشتیم و یک عملیات انجام دادیم و حتی تا خود فکه نیز رفتیم و آنجا را آزاد کردیم منتها به خوبی پشتیبانی نشدیم یعنی نیروی زمینی ارتش به خوبی پشتیبانی نشد و آن چیزهایی که به دست آورده بودیم باز برگرداندیم.
شریعت خاطرنشان کرد: مناطق آنجا خیلی آب و هوایش گرم است و ما مهرماه که عملیات را شروع کرده بودیم دمای هوا حدود 45 درجه سانتیگراد بود، من یادم میآید قمقمه آبی که به ما داده بودند در اثر گرما مصرف شده بود و تانکر آبمان را نیز عراقیها زده بودند و ما با مشکل کمبود آب مواجه شده بودیم، همچنین همانطور که گفتم چون ما تدارک خوبی نداشتیم و به خوبی پشتیبانی نشده بودیم، آنچه به دست آورده بودیم را از دست داه بودیم، بعضی از بچهها بر اثر تشنگی به شهادت رسیدند یعنی هیچ ترکشی نخوردند و فقط بر اثر تشنگی شهید شدند چون 24 ساعت در آن گرما حمایل کرده بودند، آنهمه ابزار آلات نظامی که شاید 50 کیلو میشد همراه داشتند و تقریباً 40 کیلومتر راه رفته بودند و 40 کیلومتر میخواستند برگردند و آب هم نداشتند، کار به جایی رسید که بچهها دیگر نتوانستند خودشان را حرکت بدهند، من به بچهها گفتم قمقمههایتان را به من بدهید، شاید من بتوانم آب تهیه کنم، قمقمههایشان را از آنان گرفتم و تنهایی راه افتادم.
وی افزود: مسیر مقابلم پر از سراب بود که من فکر میکردم آب است و وقتی میرسیدم متوجه میشدم سراب است، خلاصه آنقدر رفتم که احساس کردم هیچ توانی در بدن من نیست و مثل انسانهایی که از حال میروند به زمین افتادم ولی غش نکرده بودم، در واقع همانند انسانهایی که در حال مرگ هستند به زمین خوردم و دیگر نمیتوانستم حرکت کنم، من چفیهای داشتم که همیشه همراهم بود، دیدم چند هلیکوپتر از بالای سر من حرکت کردند، من هم چفیهام را تکان دادم، آنجایی نیز که به زمین افتاده بودم سنگی بود که خیلی داغ بود ولی توانایی نداشتم خودم را جابهجا کنم، به قول معروف داشتم فاتحه خودم را میخواندم، در همان حالت درازکش بودم، نه میتوانستم حرفی بزنم نه میتوانستم نگاه کنم، تک و تنها در منطقهای قرار گرفته بودم که نیروهای خودی نمیتوانستند مرا ببینند ولی شاید دشمن میتوانست مرا ببیند.
فقط یک شبح میدیدم/ پنج دقیقه دیرتر رسیده بودیم شهید شده بودنداین جانباز هشت سال دفاع مقدس در ادامه گفت: حدود نیم ساعت در آن وضعیت گذشت، دیدم که چند نفر بالای سر من آمدند! نگو آنها خلبانانی هستند که داخل هلیکوپتر بودند و حالا فرود آمده و با ماشینی ارتشی به دنبال من آمده بودند که نمیدانم آن ماشین را از کجا آورده بودند، البته بعداً فهمیدم همه آنان خلبان هستند، من فقط یک شبح از آنان میدیدم و نمیدانستم اینها آقا هستند، خانم هستند، بچه هستند یا پیر هستند، بالای سر من گفتند آب بخور منتها قطره قطره بخور چون اگر یهو بخوری سنگکوب میکنی، به من ذره ذره آب دادند که من کمی انرژی گرفتم و توانستم اینها را ببینم، بعد من به آنان گفتم من آمده بودم برای بچهها آب بیاورم که اینجا گیر کردهام، گفتند بچهها در چه حالی هستند؟ گفتم خیلی از آنان بر اثر تشنگی شهید شدهاند چون به آنان آب نرسیده است، گفتند ما در آن هلیکوپتری بودیم که برایش چفیهات را تکان دادی، بعد گفتند میتوانی ما را پیش کسانی که گفتی تشنه هستند ببری؟ من چون مسیری را که میآمدم شناسایی کرده بودم به آنان نشان دادم و با همین ماشین مسیر را برگشتیم و با همان ماشین نیز یک ساعت در راه بودیم!
وی بیان کرد: به هر حال آوردمشان و بعد دیدم که برای بچهها خیلی مشکل پیش آمده بود به طوری که میتوانم بگویم اگر پنج دقیقه دیرتر بالای سر بچهها رسیده بودیم خیلیهایشان شهید شده بودند هر چند تعدادی نیز تا همان زمان شهید شده بودند، خلاصه آمدند همانطور که به من آب داده بودند به آنان که زنده بودند آب دادند و آنها جان گرفتند و زیر گریه زدند، خیلی گریه کردند، بعد ما منتقل شدیم به همان منطقهای که بودیم و من آنجا مداوم حضور داشتم و همیشه سعی میکردم کارهای شناسایی و کارهای سنگین را انجام بدهم.
شریعت اظهار کرد: آنقدر آموزشهای من دقیق بود و به طور تجربی آنقدر اطلاعات بهدست آورده بودم که اطلاعاتم از کسی که فوق لیسانس از دانشکده افسری داشت کمتر نبود، یعنی اگر خمپاره در هوا حرکت میکرد من از صدای سفیر خمپاره به بچهها میگفتم این خمپاره از نوع 60 یا 80 یا 120 یا 180 است و همینطور میگفتم در کجا فرود میآید، آنقدر تجربه به دست آورده بودم که اطرافیانم تلفاتشان به حداقل میرسید و بچهها کمتر شهید یا مجروح میشدند، آنقدر آبدیده شده بودم که حتی صدای گلوله تفنگ که میآمد میگفتم از چه نوعی است و کالیبرش چند است، یا مثلاً چشمانم را میبستم و هر نوع از جنگافزار را باز و بسته میکردم، فقط مین بود که با چشم باز به سراغش میرفتم، هر چند مین جز رسته من نبود چون کار من پیاده بود و مین برای پست مهندسی بود ولی در مورد آنهم اطلاعات داشتم، همچنین در انواع جنگافزارهای نیمه سنگین تیراندازی میکردم، یا در حال حرکت هیچکس نمیتواند آرپیجی7 بزند اما من اینکار را میکردم.
امامخمینی(ره) فرمودند نگران نباشوی در مورد چگونگی جانباز شدنش گفت: گذشت و 21 دی 1360 شد، تقریباً نزدیک 17 ماه از حضور ما در آن منطقه گذشته بود، ما یک ستوان وظیفه داشتیم و من خیلی با او رفیق بودم که الان نیز چنددوره نماینده مجلس شده است، او به من گفت که بچهها را میبرم و وقتی برگشتم تو بچهها را برای شناسایی ببر، من گفتم چشم، در خدمت هستم، من با اینکه سرباز بودم اما همیشه سرگروه بودم و به من به چشم یک درجهدار نگاه میکردند آنهم بخاطر تجربیاتی که در جنگ به دست آورده بودم و توانم خیلی بالا بود البته با دیگران چنین رفتاری نداشتند و دیگران باید سلسله مراتب را رعایت میکردند.
شریعت افزود: خلاصه ساعت 11 شب بود که من یک چرتی با پوتین و لباس زدم و خوابم برد، در خواب، امامخمینی(ره) را دیدم، البته من همیشه خواب امام (ره) را میدیدم اما اینبار تفاوت داشت، در خواب دیدم که من به شهری وارد شدهام و سراغ امامخمینی(ره) را میگرفتم تا اینکه به یک باغ خیلی بزرگی رسیدم، آن باغ مثل بهشت بود، رود داشت و بلبلها میخواندند اما من به این زیباییها توجه نمیکردم و فقط به دنبال امام (ره) بودم، به من اشاره زدند که امام (ره) داخل باغ است و داخل آن باغ به دیدار ایشان رسیدم، دیدم امام (ره) روی تختی نشسته است و یک ملافه سفید نیز روی خودش کشیده است، سلام کردم که امام (ره) جوابم را دادند و خیلی تحویلم گرفتند، در خواب با حالت گریه با امام (ره) درددل و صحبت کردم (تحت تأثیر خوابش بغض میکند)، امام (ره) فرمودند که نگران نباش، درست میشود، گفتم چطور؟ فرمودند ملافه را کنار بزن، دیدم موهای امام (ره) آنقدر بلند است که در آب مثل ماهی شناور است، گفتند از این آب کمی بخور تا به حاجتت برسی، گفتم چشم، دست در آب کردم و مقداری خوردم، بعد فرمودند برو، خدا پشت و پناهت، امام (ره) را بوسیدم و رفتم، همین که داشتم میرفتم دیدم مرا صدا میزدند، گفتند ما آمدیم و حالا شما برای شناسایی برو.
شب ظلمانی مثل جهنم شد/ آن رخداد را فقط به رهبری میگویموی بیان کرد: وقتی رفتم دیدم وضعیت امشب خیلی از شبهای قبل بدتر است به طوری که صدای نفرات و تدارکات آنان را میشنیدیم، خیلی فعالیت داشتند، من گفتم امشب اینها بنا دارند که دست به یک کارهایی بزنند، همین صحبتها را میکردم که یکمرتبه آن شب ظلمانی مثل جهنم شد یعنی از زمین و آسمان آتش درست کردند، من که از صدای سفیر گلوله تشخیصاتی میدادم دیگر صداها را درست تشخیص نمیدادم چون صدای تانک و توپ خیلی زیاد بود البته آنان میخواستند خط پشتیبانی را بزنند و برای ما فقط خمپاره میفرستادند ولی این صداها بدجوری مخلوط شده شده بود، بعد من در یک وضعیت خاصی چندین ترکش خوردم ولی نفهمیدم بلکه دیدم شرایطم تغییر کرده است، بعد هم مهمترین رخداد زندگی من اتفاق افتاد که از خوابم نیز مهمتر بود و اگر روزی لازم باشد من آن رخداد را فقط به شخص رهبر میگویم.

این جانباز دفاع مقدس در ادامه یادآور شد: بعد از آن، من چشمانم را باز کردم که دیدم در بیمارستان افشار دزفول هستم و تمام بدنم سوراخ سوراخ شده است، تمام رودههایم از چند قسمت پاره شده است، معدهام سوراخ شده است، طحالم پاره شده است، ریهام سوراخ شده است، ستون فقراتم و پاهایم آبکش شدهاند، میتوانم بگویم 10 لوله به من وصل بود، اولش کمی تار دیدم بعد بهتر دیدم بعد مجدداً بیهوش شدم، مداوم بیهوش میشدم و به هوش میآمدم که یکبار دیدم خانمی بالای سر من است، گفتم من اینجا چکار میکنم؟ شما چه کسی هستید؟ گفت من پرستاری هستم که مأمور شدم شما را با هلیکوپتر به تهران ببرم، که من باز هم از هوش رفتم، آن زمان نمیدانستم عمل جراحی بزرگی در دزفول روی من انجام شده است و 48 ساعت یا بیشتر در آنجا بودم و خبر نداشتم، بلند شدم، این خانم مرا به تهران آورد و به بیمارستان حضرت امیرالمؤمنین (ع) منتقل کرد، که من مجدداً آنجا عمل شدم.
کسی نمیفهمد، همه ظاهر را میبینند!وی گفت: آنقدر عملهای جراحی روی من انجام شد که من نزدیک به سه سال روی ویلچر بودم و نمیتوانستم راه بروم، مخصوصاً سالهای اول که اگر دو یا سه متر میخواستم راه بروم پنج دقیقه طول میکشید! خیلی اوضاعم خراب بود، البته سالهای بعد بهتر شد و من ویلچر را تحویل دادم و نزدیک چندین سال مداوم در آسایشگاه جانبازان و بیمارستانها بودم و وزنم 44 کیلوگرم شده بود! 74 کیلو، 44 کیلو شده بود، طوری شده بود که دوستان و خانواده من، مرا نمیشناختند چون خیلی چهرهام تغییر کرده بود، مداوم در بیمارستانها بودم و امیدی به من نبود که برگردم و همه میگفتند این رفتنی است.
شریعت افزود: سال 1365 بود و اوضاع من خیلی خراب بود، چهاردست و پا راه میرفتم، در سالهای اولیه که در بیمارستان بستری بودم آنقدر داد و فریاد میزدم که صدای من را طبقه بالا و پائین بیمارستان میشنیدند البته همین هم که من الان در حضور شما هستم هیچکس نمیفهمد داخل من چه خبر است! هیچکس نمیداند! ولی ممکن است جانبازی باشد که دو تا پا نداشته باشد اما کوهنوردی یا شنا کند در حالی که اگر من یک چیز دو کیلویی بردارم حالم خراب میشود منتها مشاهده نمیشود (بغض میکند) کسی نمیفهمد، همه ظاهر را میبینند!
وی بیان کرد: سال 1365 همه در بیمارستان مرا رد کردند، گفتند نمیشود و برایش نمیتوان کاری کرد، به بیمارستان طالقانی رفتم، پزشکی به نام دکتر محمدرضا زالی که رئیس بیمارستان بود کار آندوسکپی و آزمایش انجام داد و یک پزشک ژاپنی نیز کنارش بود، آنها گفتند ما کاری نمیتوانیم برایتان بکنیم، دکتری به نام فتحالله روشن ضمیر بود که به آقای دکتر زالی گفت دکتر احد عاطفه وحید که آمریکا هستند قرار است هفته دیگر برگردند و به بیمارستان بیایند، دکتر زالی هم گفت اگر مطمئن هستی ایشان نزد شما باشند که دکتر روشن ضمیر پذیرفتند، وضعیت طوری بود که همه از بهبود من نا امید بودند چون خود دکتر روشن ضمیر که تحت نظرش بودم بهترین جراح بیمارستان بود، تا اینکه دکتر وحید پس از آموزش از آمریکا آمدند و مرا دیدند.
دکتر وحید گفت معجزه است که زنده ماندیاین جانباز جنگ تحمیلی یادآور شد: دکتر وحید ما شاء الله خوش سیما و رشید بودند، خیلی مهربان و با اخلاق بودند، یک سری کارهایی روی من کردند که برایش از ساعت 7:30 صبح تا 4:30 بعد از ظهر در اتاق عمل بودم، ببینید چقدر اتاق عمل بودم و پزشک چقدر خسته میشود، فردای آن روز بود که دکتر وحید به من گفت من فکر میکردم کار کوچکی روی تو میخواهم انجام بدهم ولی وقتی ما باز کردیم دیدم حالا حالاها با تو کار داریم و مثل این است که بخواهیم 10 جانباز را عمل کنیم! معجزه بوده که زنده ماندی، همه را باز کردیم، به نظر قابل درمان نبود ولی لطف خدا بود که توانستیم عمل را با موفقیت انجام دهیم، فردای آن روز بالای سر من آمد، خواست به شانه من دست بزند که من دستش را گرفتم، گفت چرا دست مرا گرفتی؟ تو فردا باید در راهرو بیمارستان گلکوچک بازی کنی! و من بعد از آن عمل، حالم بهتر شد و هنوز هم من این پزشک را دعا میکنم بدون آنکه آن پزشک خبر داشته باشد، من همیشه دعاگوی حالش هستم.
فرماندهی صیاد شیرازی را هیچکس ندارد/ دلم خیلی از شهادتش شکستوی در مورد ارتباطش با صیاد شیرازی بعد از جنگ گفت: من از 1365 به بهبودی نسبی رسیدم و سال 1369 در یکی از سازمانهای تابعه وزارت دفاع استخدام شدم، آنجا بودم که شهید صیاد شیرازی رئیس بازرسان ستاد فرمانده کل قوا بود و به سازمان هوایی نیروهای مسلح آمده بود، من برای سلام علیک رفتم، تیمسار هوشنگ صدیق که قبلاً فرمانده نیروی هوایی بود و آن زمان رئیس سازمان بود باهم بودند، وقتی صیاد مرا دید خیلی تحویلم گرفت و به من گفت قرار است دفترم روبروی مدیرعامل شما بیاید، هروقت مسألهای بود برای صحبت نزد من بیا، دست در گردن من انداخت، صیاد شیرازی حدود 10 روز صبح تا بعد از ظهر در سازمان ما بود، آنجا با تعدادی از سران ستاد فرمانده کل قوا آمده بودند، همین خاطراتی نیز که برای شما تعریف کردم را برای او نیز تعریف کردم که به من گفت هیچوقت این خاطرات را یادش نمیرود.

شریعت افزود: چند خبر روی من تأثیر بدی گذاشت، یکی زمانی که من خبر شهادت دکتر بهشتی را شنیدم خیلی خیلی دلم شکست، یکی هم زمانی است که صیاد شیرازی شهید شد دلم شکست، البته برای شهید بهشتی بیشتر دلم شکست و امام (ره) نیز که جای خود داشت، من برای این سه شخصیت خیلی دلم شکست. صیاد شیرازی ابرمرد جنگی ایران بود، مقام و ارزش ایشان را نمیتوانم توصیف کنم چون من شش ماه در کردستان، تحت فرماندهی ایشان بودم و از نزدیک فرماندهی ایشان را دیده بودم، فرماندهی بود که هنگام خدمت دیگر کسی حق شوخی کردن نداشت و آن زمان باید اطاعت امر میشد، مزاح و شوخی زمان خودش را داشت، در کل شخصیت صیاد شیرازی آنطور که باید و شاید در مملکت ما جا نیفتاده است، همه فرماندهان ما خوب هستند ولی به عقیده من هیچکس صیاد شیرازی نمیشود و فرماندهی صیاد شیرازی را هیچکس ندارد.
درود بر غيورمردان ارتش جمهوري اسلامي ايران
ان شاء الله تا ظهور حضرت سربلند باشيد