در روز ششم محرمالحرام حصین بن تمیم با چهار هزار نفر، حجاز بن ابجر عجلی با هزار نفر و یزید بن حارث با هشتصد نفر وارد كربلا شدند تا به سپاه عمر سعد بپیوندند.
در این روز بود كه ابن زیاد بر كوفه دیدبانی گماشت تا مبادا كسی از شهر به كمك امام برود سپس میان خود و اردوی عمر بن سعد سوارانی تیزرو گماشت كه پیوسته اخبار را گزارش میدادند در این روز بیست هزار سوار نزد آن ملعون جمع شد و موافق بعضی از روایات، پیوسته لشكر آمد تا بهتدریج سی هزار سوار نزد عمر جمعشد و ابن زیاد برای پسر سعد نوشت كه عذری برای تو نگذاشتم در باب لشكر باید مردانه باشی و آنچه واقع میشود در هر صبح و شام مرا خبر دهی.
در روز ششم ماه محرم، فراس بن جعده كه در سپاه امام حسین (ع) حضور داشت وقتی اوضاع را دشوار دید از ادامه همراهی ترسید حضرت به او اجازه بازگشت داد وی شبانه به كوفه بازگشت. در این روز عمرو بن قرظهی انصاری به كاروان كربلا پیوست او از شهدای كربلاست پدر او از اصحاب امام علی (ع) و از خزرجیانی بود كه به كوفه آمد و آنجا ماندگار شد و در ركاب علی (ع) با دشمنان جنگید.
امام در گفتوگوهایش با عمر سعد او را برای مكالمه میفرستاد و او جواب میآورد تا آنكه شمر از كوفه آمد و این مذاكره قطع شد.
زمانی كه وضعیت مشكل شد امام حسین (ع) عمرو بن قرظه انصاری را به سوی عمر سعد فرستاد تا از او ملاقات بخواهد و به او بگوید كه وی میخواهد او را بین دو لشكر ملاقات كند درنتیجه امام حسین (ع) و عمر بن سعد بین دو لشكر به صحبت نشستند.
امام (ع) به او فرمود: وای بر تو ای پسر سعد، آیا تقوای خدایی را كه بهسوی او بازمیگردی پیشه نمیسازی؟ آیا با من میجنگی، درحالیکه میدانی پسر چه كسی هستم؟ این گروه را رها كن و به من ملحق شو كه به خدا قسم این برای تو بهتر است عمر سعد گفت میترسم خانهام ویران شود امام فرمود من آن را میسازم. عمر سعد گفت: میترسم كه مالم گرفته شود امام فرمود: از آن بهتر از مالم در حجاز به تو میدهم.
عمر سعد گفت: من عیال دارم و برای آنها میترسم امام ساكت شدند و جواب او را ندادند. آنگاه امام از او منصرف شد و درحالیکه میگفت: تو را چه شده است؟ خداوند در بستر خواب سرت را قطع كند و در رستاخیز تو را نیامرزد. امیدوارم از گندم عراق چنان نخوری عمر سعد به استهزاء گفت: اگر از گندم عراق بهرهمند نشوم جوهایش را كفایت كند.
همچنین در این روز حبیب بن مظاهر به آن حضرت عرض كرد یا بن رسولالله در این نزدیكی طایفهای از بنی اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهی من نزد آنها روم و ایشان را بهسوی تو دعوت كنم. شاید خداوند شر این گروه را از تو با حضور بنی اسد در كربلا دفع كند امام اجازه داد و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و آنها را به یاری امام حسین (ع) فراخواند و گفت: چون شما قوم و عشیره من هستید شما را به این راه خیر راهنمایی میكنم، امروز از من فرمان برید و به یاری او بشتابید تا شرف دنیا و آخرت از آن شما باشد.
در این هنگام مردی از بنی اسد كه او را عبدالله بن بشر مینامیدند بپا خاست و گفت: من اولین كسی هستم كه این دعوت را اجابت میكنم آنگاه مردان قبیله كه تعدادشان به نود نفر میرسید بپا خواستند و برای یاری امام حركت كردند. در آن هنگام مردی نزد عمر بن سعد رفته و او را از جریان كار، آگاه كرد و او مردی را به نام ازرق با چهارصد سوار بهسوی آن گروه روانه ساخت و در دل شب سواران ابن سعد در كنار فرات راه را بر آنها گرفتند درحالیکه با امام فاصله چندانی نداشتند.
طایفه بنی اسد با سواران ابن سعد درآویختند، حبیب بن مظاهر بر ازرق بانگ زد كه: وای بر تو بگذار دیگری غیر از تو این مظلمه را برگران بگیرد. هنگامیکه طایفه بنی اسد دانستند كه تاب مقاومت با آن گروه را ندارند در سیاهی شب پراكنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد، حبیب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جریان را گفت: امام حسین (ع) فرمود: لاحول و لا قوه الا بالله.