به گزارش خبرنگار ایکنا؛ کتاب «حاج حسن» روایتی داستانی از زندگی شهید قرآنی، حاج حسن دانش است که دومین اثر از مجموعه مهاجران را شامل میشود. نخستین اثر از این مجموعه به روایت زندگی محسن حاجی حسنی کارگر اختصاص یافته بود.
نویسنده این کتاب محمدعلی رکنی است. وی در مقدمه این کتاب مینویسد: حکایت غریبی است، میخواستم دریای دانش را در کلمات بگنجانم؛ غافل از این که در اقیانوسش غرق شده بودم. نمیدانم توانستهام یا نه؛ که از غریق انتظار صید نمیتوان داشت. تنها امید دارم که همین کم، که همین قدم کوچک مقبول افتاده باشد.
این کتاب شامل ۶ بخش است که برشهایی خواندنی از هر بخش به مخاطبان ارائه میشود:
از مکتب ملافاطمه تا مسجد قیام
مادر شهید دانش میگوید: ملافاطمه جان مادرم بود. کم کم که قرآن را یاد همهمان داد، دیدم مادر همه است. مادر مکتب، کوچه، محله و همه کودکانی که بعدها ما دخترکان سه چهار ساله به دنیا آوردیم. از ملافاطمه آموختیم که از همان لحظه اول دم گوش بچههایمان بسم الله بگوییم و اذان و اقامه، تا تاریکی ناامیدی توی وئجودشان و تا ابد دلمان گرم باشد به خدایی که بخشنده و مهربان است.
اوایل فکر میکردم، حسن قرآن را انتخاب کرده، اما آرام آرام باورم چرخید. حسن میوه جلسات ملافاطمه جان بود. میوهای که باید به ثمر مینشست. نه برای من، نه برای علی، نه حتی یزد. خیلی بیشتر از اینها، فراتر از زمان و مکان. حسن محل فرود همان نوری بود که از جلسات قرآن برآمده بود. باید یک نفر از ما خادم قرآن میشد. باید سورهها توی سینهاش به امانت سپرده میشدند. همان روز به دلم افتاد حسنم، همان است.
قول و قرار در بین الحرمین
هشتم آبان ۸۸ درست شب میلاد امام رضا (ع) یعنی اولین شب سالگرد عروسیمان در بهترین خیابان عالم جشن دو نفرهای برپا کرده بودیم. یک جعبه شیرینی روی دستمان بود. گاه سمت حرم سقای کربلا بودیم، گاه رو به حرم ارباب. شانه به شانه هم راه میرفتیم و بین زائران شیرینی پخش میکردیم. جعبه که خالی شد، میان بین الحرمین جایی خلوت پیدا کردیم و نشستیم روی زمین. نسیم ملایمی از میانی گلدستهها میآمد و حالی به حالیمان میکرد. اشک بود و احساس خضوع. دلمان نمیآمد برگردیم هتل، چه جایی بهتر از این خیابان؟ نگاهمان به عاشقانی بود که با شوق و پای برهنه خیابان را میرفتند و میآمدند تا سحر گوشهای خلوت و آرام نشستیم و از آینده و قول و قرارهایمان حرف زدیم.
زندگی با قرآن
شهید حسن دانش پس از مسابقات قرآن در گفتوگویی گفتهبود؛ احساس میکنم امروز هدفم کامل شد، حالا بچه یزدیها میتوانند اعتماد به نفس پیدا کنند و باور کنند که میشود اول شد. با توکل به خدا و تلاش، که میتوان خدمت رهبر رسید و آقا از قرائتت تعریف کند. با تمام وجود خدا را شکر میکنم و آرام از کنار رهبرم بلند میشوم. مطئمنم حسرت دوباره دیدنش تا عمر دارم، روی دلم میماند.
حجةالوداع
مسئولان تماس میگرفتند و دلداری میدادند به همهشان میگفتم نباید راضی باشید که بی حسن برگردید. باید تمام سعیتان را بکنید. توانم را گذاشته بودم که بتوانیم خبری به دست بیاوریم. خودم را فراموش کرده بودم، هم و غمم شده بود فاطمه و دخترانش. گاه صحنههایی میدیدم احساس میکردم گرد یتیمی نشسته است روی سر نوههایم. یک روز غروب اخبار تموم شده بود و هنوز هیچ خبری از حسن بود. نمیگذاشتیم بچهها اخبار گوش کنند و روحیهشان به هم میریخت. اضطراب وجودشان را میگرفت. عارفه که بزرگتر بود نشسته بود توی حیاط، انگار همهمان منتظر طوفان بودیم. تلویزیون خاموش بود. هرکس در گوشهای خودش را مشغول کرده بود. فاطمه سردردهای شدیدی داشت، من داشتم توی آشپزخانه چیزی برای شام بچهها آماده میکردم. از همان جا عارفه را دیدم که سر مائده را در آغوش گرفته بود و دو تایی داشتند بیصدا اشک میریختند. انگار فهمیده بودند هیچکس نباید صدای هقهقشان را بشنود. صورتشان خیس بود. بینشان نشستم و بغلشان گرفتم و سهتایی چند ثانیهای گریه کردیم. بعد دلداریشان دادم. گفتم: نگران نباشید. بابا رفته خونه خدا و جاش امنه. کاش خودم چیزی را که میگفتم باورم میشد.
بعد از او
برایم خبر آورده بودند که آمده. باید برای دیدنش آماده شوم. شب اول خواستگاری هم مثل حالا سردرگم بودم، اما جنسش خیلی فرق میکرد. آن دیدار ابتدای یک راه بود، ولی حالا دیدن جسم مظلومش انگار پایان ملاقاتمان توی این دنیا است. با این حال برایم فرق میکند چه بپوشم. برایم فرق میکند چطور نگاهش کنم. احساس میکنم از من توقع دارد. توقع دارد که قوی باشم، که همان نگاه عاشقانهمان ادامه پیدا کند. از صبح توی خانه راه میروم و خودم را میبینم که او را از لای کفن نگاه میکنم. کی فکرش را میکردیم سفیدی لباس احرامش تبدیل شود به کفن؟ مثل دیوانهها شدهام. مدام دارم با او حرم میزنم صد بار تا حالا فکر کردهام کاش نرفته بود.
در قاب دیگران
غلامرضا شاهمیوه درباره شهید حسن دانش میگوید: میشود دانش را در یک جمله خلاصه کرد و گفت: همیشه آرام بود. این طور نبود که برای اول شدن خودش را به آب و آتش بزند. از آنهایی نبود که میخواهند هر طور شده خودشان را مطرح کنند و از قبل برای رتبههایشان کیسه دوخته باشد. میگفت هر چه خدا بخواهد همان میشود.
یادآور میشود، کتاب «حاج حسن» به همت انتشارات کتابستان معرفت با شمارگان هزار نسخه منتشر شده است.
انتهای پیام