به گزارش ایکنا؛ «دل به عشقت مبتلا شد»، عنوان کتابی است که به قلم محمد آقاسی به رشته درآمده و در آن گزارشی از سفر اربعین سال 1396 مؤلف به انضمام پدیدهشناسی پیادهروی اربعین ارائه شده است.
این اثر در تعداد ۶۰ صفحه، در قطع رقعی و با جلد شومیز با قیمت 14000 تومان از سوی انتشارات کتاب نیستان منتشر شده است.
در ادامه روایتی که با عنوان «دوازدهم آبان» در کتاب آمده را میخوانید؛
سفر در کل عجیب است و سفری که مقصد در رفتن است و ماندن در عین واماندن، عجیبتر، سفر نقطه صفر است، یعنی آغازی دوباره، سفر تجدید است، یعنی تفریق بدیها و تشدید خوبیهای درون، گاه بیآنکه بفهمیم. به ویژه اگر سفر زیارتی باشد این خاصیت را دو چندان میکند و پیادهروی اربعین معجونی است از تمام آنچه گفته شد. درست مثل هر سال که تعداد زائران ایرانی و غیر ایرانی بیشتر میشود، هر سال هم تفاوت میکند نگاههای دیگران و برعکس دو سال پیش که خیلیها تعجب میکردند از رفتن، دیگر عادی شده است که عدهای اربعین پای پیاده به زیارت حضرت حسین«علیهالسلام» میروند. نه در محل کار تعجب است و نه در فامیل. در هر دو گروه هم بخشی عازم هستند.
به تنهایی میروم ولی میگویم: «ما»؛ چون انگاری دیگر جمعی عظیم است که میتوان گفت همه میروند و امان از این همه گفتنها و واهمه نداشتنها. درست وقتی که جمعی بزرگ میبینیم و میگوییم مردم آمدند و کاری نداریم که چه مقدار از چه میزان آمده است. اما اینجا فقط بحث علم و سنجش نیست. برخی میروند و برخی دل میبرند و دلهایی که پیاده میروند چه بیشتر از پاهایی هستند که میروند.
حتی راننده اسنپ هم که سه و نیم صبح دم منزل آمد تا مرا به فرودگاه ببرد هم تعجب نکرد وقتی گفتم اولین نفر هستی که داری مرا سوار بر ماشین، برای اربعین میبری _ و منظورم این بود که خوب میدانم چقدر ماشین باید سوار بشوم و این مسیر را بروم - برعکس شروع کرد از تعریف کردن خاطره از پسرداییاش که زبر و زرنگ بوده و پارسال دویست نفر را جمع کرده و با شکستن دری که مرز را نگهداری میکرده از مهران به سمت کربلا رفتند. وقتی میگفت، فریم فریم خاطره بود در برابر چشمانم از دو سال پیش که چنین شرایطی داشتیم در مرز با رفقا.
قریب به سی نفر بودیم که از تهران به همدان و از آنجا به کرمانشاه و تا مهران با چندتا ماشین سوار رفتیم. از حوالی ده شب خوابیدیم در مهران به لطف یکی از دوستان در استانداری. به هم چپیدیم در نمازخانه. دمادم نماز صبح که جمع زیادی نزدیم به هزار نفر و شاید بیشتر در مرز ایستاده بودیم تا نوبتمان بشود و برویم. جمعیت به هم فشرده بود و ما پیش از نماز برای رفتن آماده بودیم و اذان که میگفتند مامور نیروی انتظامی با بلندگوی مشهور سبزی فروشها، روی ماشین رفته بود و نظم را با فریاد به جمعیت یاد آوری میکرد.
جمعیت خسته، گرسنه، تشنه و در عین حال مشتاق. صدای نخراشیده بود و از حق نگذرم فریادهای اولیهاش خیلی مودب و هولهای جمعیت که عاقبت معلوم است که نیرو مردمی باز پیروز میدان میشود. وقتی صف سربازان شکسته شد و نزدیک باجههای خروج که مهر میکردند پاسپورتها را، رسیدیم، بلافاصله روی خاک نماز خواندیم گروهی فرادا و جمعی هم به جماعت که قضا نشود. چقدر تفاوت است بین مدیریت جمعیت انبوه آن طور که باید باشد و آن طور که ما دیدیم.
خیلی راحت میشد مسیرهایی درست کرد برای انسانها و چقدر فراموش شده است این انسان. گاهی در میانه آزادی فراموش میشود و گاهی درمیانه دینداری. به راحتی میشد ستونهایی درست کرد با وسایل ساده به طول چند متر و بدون سر و صدا صفها درست میشدند و میرفتند تا مرز. نه احتیاج به نیروی انسانی مثل سرباز بود و نه فریادهای فرمانده که میگفت شما زائرید و این رفتارها از شما بعید است. کدام رفتار؟ و مگر نه این است که آن محیطی که ساختهاند از در نظر گرفتن کرامت انسانی تا غریزههای مختلف انسانی، رفتاری جز تکاپو بیشتر برای سریعتر رفتن را طلب میکند؟ اصلا جان میدهد آدم شیطنت بکند مثل خیلی جوانها و یا خستگی آدم را از پای دربیاورد مثل سالمندها.
سازمان بهداشت جهانی تجمعات انبوه را که بیشتر صبغه و سابقه دینی دارند چه ادیان توحیدی چون حج ابراهیمی و چه ادیان هندویی و بودایی این گونه تعریف میکند که «هر موقعیت سازماندهی شده یا خودانگیخته که شمار زیادی از مردم را جلب نموده و برای برنامهریزی و پاسخگویی منابع جامعه، شهر یا کشور میزبان آن رخداد را، تحت فشار قرار دهد» و گاه گفته شده «حضور بیش از 1000 نفر انسان در مکانی خاص، برای یک دوره زمانی تعریف شده» و چه قدر عظیمتر است اجتماع اربعین در یک دوره بیست روزه با تخمین بیش از 20 میلیون نفر و در مرزهای ما هم قریب به سه میلیون نفر با اضافات کسانی که میآیند و برمیگردند. به طور طبیعی ما نیروی آموزش دیده برای مدیریت این جمعیت را نداریم، رشتهاش هم باشد پیشکش.
چرا برای چنین تجربههای که به وفور داریم چنین سادهاندیش عمل کنیم؟ صد البته این فقط تنها اجتماع دینی و اسلامی نیست. این نوع اجتماع را فرقه خاص مثل «تبلیغی جماعت» که یکی از جنبشهای اخیر اسلامی است و در 1926 میلادی توسط مولانا محمد الیاس کاندهلوی و برای تبلیغ اسلام برپا شده است هم دارند. این جماعت درماه ژانویه مراسمی برپا میکنند در شهر تونگی که کنار رودخانه توراگ است در بنگلادش. نامش را هم گذاشتهاند «بیشوا اجتماع»؛ و بعید نیست که باز هم باشد از این اجتماعات بزرگ حتی در سایر ادیان.
جاده کش میآید و انگار مسیر با ما نمیآید. خیلی محتاط است که جریمه نشود راننده و خاطره قوم و خویشش را که تمام میکند به خودش هم میرسد که مسافر برده تا مهران در سال گذشته هر کدام به 250 هزار تومان و چند روزی مهران مهمان بوده و برگشته به 750 هزار تومان از قرار نفری قریب به 187 هزار تومان که جمعی پرداخت کردند.
به خودم فکر میکنم که بین سه برنامهای که میتوان با آن ماشین را کرایه کرد، تقریبا به صرفهترین را انتخاب کردهام. واژه «موکب» را میشناخت و استفاده میکرد و میگفت، درست مثل هر زائری که یکبار هم رفته باشد. این را مقایسه میکنم با دو سال گذشته که برای خیلیها استفاده از کلمه موکب عجیب بود و میبینم که در تهران هم گاه استفاده میکنند از این واژه، اولین بار سال 1390 بود که مشرف شدم به عتبات و جاده نجف به کربلا را که با ماشین طی میکردیم حیران بودم از این هم شبه خانه و مغازه که خالی بودند و بالای همهشان نوشته شده بود موکب به اسمهای مختلف. چشمهایم را از مسیر برنمیداشتم و نمیدانستم چه حیاتی در اینجا جاری خواهد بود و بعد در سفر اول اربعین، آن جسم بیجان، آن مسیر خالی را، زنده و رونده دیدم و هم موکبها شده بودند محل پذیرایی از «زائر الحسین علیه السلام». با همه حرفها و چرب زبانیها رساندم به فرودگاه و نرسیده مسافر برگشتش را هم جور میکند برای حوالی سید خندان و میگوید میارزد. از زرنگی اینکه چطور دور میزند تاکسیهای این فرودگاه را میخواهد شروع کند بگوید که خداحافظی میکنم.
خواب از سرم پرید و نگرانی دارم از تنهایی، تنهایی توشه و زاد این سفر است و این بار پررنگتر، اولین سفر خارجی است که به تنهایی میروم. هر چند عراق خیلی خارجی نیست و مطمئنم دوست و آشنا خواهم دید. در فرودگاه هم دیگر نه مسافر و نه گیت بلیط و نه خدمه هیچ کدام تعجیب نمیکنند که خیل جمعیتی به جای پاریس و استانبول و بمبئی که مدام از بلندگوی سالن فرودگاه خوانده میشود، اعلام کنند که پرواز دیگری هم به نجف هست. آدمهایی در این فرودگاه بین المللی هستند که به جای چمدانهای رنگی و کلاههای جدید و زاد و توشه سفرهای موسوم، کوله دارند و چفیه و بیشتر در نمازخانه جمع شدهاند و در آن حوالی میتوان یافتشان، آن هم کولههایی عجیبتر از خیلی از کولهها مثل کوله خودم که همه چیز است از بالش تا تکیه گاه و انبار وسایلم.
نماز صبح را به تنهایی میخوانم و باید عادت کنم به این تنهایی فقط من هم نیستم. اذان که میشود همه به تنهایی نماز میخوانند. جز دو سه نفر که رفاقتی دارند با هم در گوشهای جماعت برپا میکنند. حس تنهایی دارم ولی حس غربت ندارم، وقتی که کولهام را زیر سر میگذارم که چرت بزنم چون دیگران همه از سفر میگویند به کربلا، جوانی هم مداحی گوش میدهد از موبایل با صدای گوش خراش و وقتی خواستم چیزی بگویم دیدم که دلش خراشیده و اشک میریزد و مینالد. رهایش کردم که این صحنه نادر هم در فرودگاه ثبت شود.
با خودم کلنجار میروم که باید بخوابم و به سفر فکر میکنم که عجیب است و سفر پای پیاده عجیبتر، حتی برای منی که این بار خودم را با هواپیما به نجف میرسانم و از آنجا پیاده راهی میشوم. سنتی بوده است پیاده روی برای زیارت در تاریخ شیعه تا جایی که تاریخ ثبت کرده که سبط اکبر امام مجتبی «علیه السلام» نیز پیاده از مدینه به مکه مشرف میشدهاند و دیگران هم به تاسی از ایشان، مرکب رها کرده، دیگر سوارهای نبوده و سالهای بعد امام حسین «علیه السلام» هم.
و چه سری است در همواره پیاده رفتن مسیر که معلوم نیست. به قاعده تفاوت بوده وقتی زمامداری حکمروایی میکرد بر این سرزمین «آب و آتش» در پیاده روی اربعین اما به هر روی به صورت آیین و تجمع شیعی در طول تاریخ مطرح بوده و الان بارزتر ازگذشته.
صدام هم نتوانست جلوی چنین تجمعی را بگیرد و از 2003 و با سقوط حزب بعث عراق، زیارت پیاده اربعین بیش ازگذشته جان گرفت و جمعیتهای میلیونی به خود دید. یا زینب کبری« سلام الله علیها» یا جابر عبدالله انصاری و یا هر دو در اربعین حضرت حسین«علیه السلام» به زیارت مزارش شتافتند و 1377 اربعین بعد، در سال 1392، حدود 15 میلیون و در سال 1394 این تعداد 27 میلیون نفر گزارش شده و همچنان بیشتر هم گزارش میشود. مقصود آن نیست که کربلا در یک روز گنجایش چنین جمعیتی را دارد و نمیخواهم به برخی حرفهای عوامانه که در این روز زمین وسعت بیشتر مییابد دامن بزنم و اشاره کنم. بلکه این جمعیت قریب به سی میلیون نفر در یک بازه زمانی در عراق حضور دارند. شاید سر فتوای این سالهای سید سیستانی نجفی هم این باشد که یک روز قبل و بعد اربعین را به عنوان شریک در ثواب زیارت اعلام نمود.
خدا رحمت کند صاحب کتاب شریف «مستدرک الوسایل» جناب محدث نوری را که احیاگر آیین پیاده روی اربعین، پس از مرحوم شیخ انصاری بود. جالب اینجاست که برخلاف خیلی از انتقادهای شبه روشنفکری امروز، که میهراسند از مقایسه حج با آیین پیاده روی اربعین که مبادا اختلافی افتد، در کتاب «ادب الطف» ایشان برای حدود 50 سال پیش که جمعیت راهپیمایی اربعین را به یک میلیون نفر تخمین زده، این مراسم را اجتماع مسلمانان در مکه تشبیه نموده است. همین طور به حضور هیئتهای عزاداری در آن اشاره کرده که برخی به ترکی، عربی، فارسی و حتی اردو نوحه سر میدادهاند و جالب اینجاست که نشان میدهد ایرانیها نیز در آن مراسم حضور داشتهاند. خدا رحمت کند سیدنا الاستاد سید ابراهیم خسروشاهی را که ایشان نیز به طرز عجیبی بر این سفر صحه میگذاشتند.
چشمهایم بسته بود و همه صداها به گوشم میرسید. لابه لای صدای بلند فکر خودم بودم که ایستگاه صلواتی فرودگاه بساط چای و نبات را راه انداخت با سر و صدای نوحه و البته جماعتی که چای در دست داشتند بیشتر جلب توجهم کرد. نمیدانم که اگر بر سوار شدن به هواپیما صدا میکردند هم این قدر عجله داشتم یا نه. اما به موقع رسیدم که شنیدم مسافری میپرسید نسکافه ندارید و من در دلم جواب دادم که همین چای غنیمت است آن هم با نبات. لابد مسافر کشوری اروپایی است و یا چنین جایی، بالاخره فرودگاه بین المللی است به اقصی نقاط میروند حتی اگر غلبه جو، با زائرین باشد.
باید خدا را شاکر بود که دیگر تاخیر آنچنانی نداشت این پرواز ایرباس 310 و البته به همت تاخیرهایی که آژانس اعلام کرد از ساعت 11 شب که رسید به 5:50 دقیقه صبح علی الطلوع.
هر چه قدر سفر عجیب است و این سفر عجیبتر، به راحتی سوار شدیم و مثل بقیه سفرها نشستیم تا مسافری همه به تعبیر عامیانه «چند صلوات چاق کند» و معلوم نیست این اصطلاح از کی و کجا باب شد در میان ما؛ و باز باید خدا را شاکر بود بابت صبحانه خوبی که در این پرواز نصیب مسافران شد و همه میخوردند املت قارچ را پنداری که دیگر غذایی نباشد در سرزمین که جنگ زده است و سامان نیافته و یا غذایی وداع است، با غذای ایرانی.
فریاد یکی از مسافران همه را سر صرف صبحانه سردرگم میکند این عصبی شدنها و فریاد زدنها را بارها دیدهام. خودم همه عصبی شدم و فریاد هم زدهام. برای این که یاد گرفتیم که برای گرفتن حقمان فریاد بزنیم. راه و چاره زدن زنگ و کمک گرفتن از مهماندار، همان قدر از ما دور است که حقوق و روشن بودن حق ما، هر چقدر که ما تجربه کردیم، طرف ایرانی هم کمتر گفته که این سفر سخت است از هر نوعش چه زمینی و چه هوایی و چه دریایی برای کسانی که از سمت بصره میآیند و متفاوت با هر نوع دیگرش. آستانه تحمل هم برای کسانی که عادت ندارند پایینتر میآید.
تمام میشود این جدال بیهوده و باز هم مسافران سرگرم کار خویشند تا فرودگاه نجف، شنیدهام که فرودگاه بغداد خیلی سختتر است و با بگیر و ببندها، حال حسابی میگیرند از مسافران، مسافران هواپیما بیهیاهو پیاده میشوند و مسیر ایست و بازرسیها شروع میشود. امسال خیلی جدی بلیط کاغذی را چک میکنند و عکس آن را خیلی دشوار روی موبایل قبول میکنند. روی پایم بند نیستم تا مهر ورود به کشور عراق بخورد و عوارض ورود هم بپردازم قریب به 50 هزار تومان ایرانی. به سرعت از فرودگاه خارج میشوم. میدانم تاکسی هست تا حرم و میدانم حرم خیلی شلوغ است. اولین تاکسی که قبول میکند مینشینم. بیشتر از آنکه قبول کند مرا به خاطره اینترنت گول میزند. مینشینم که نتام را وصل کنم که همین وصل نشدن کمک میکند که به اطراف نگاه کنم. ماشینهای دیگر زودتر پر میشوند و میروند. نزدیک ظهر است و وقت ندارم. پایین میآیم بدون اینکه راننده متوجه شود و کولهام را برمیدارم. ماشینی همان نزدیک است نه به تمیزی این اولی، سه مسافر دارد که با من تکمیل میشود. به 25 هزارتومان میبرد تا حرم. نمیدانم میارزد یا نه. از بقیه میپرسم و آنها هم تجربهای ندارند و بعد سکوت میکنیم تا برسیم.
در سفر قبلی حدود دو روز و نیم در نجف بودم و به خاطر سیل جمعیت باید پیاده مسیرها را گز میکردیم. برای همین خیابانها را میشناسم و میفهمم وقتی به مقبره شهید حکیم و شهید صدر میرسیم یعنی به وادی السلام رسیدیم و آنجا هم فاصلهای ندارد با حرم. کوچه پس کوچهها را به زور میراند و از بین جمعیت ماشینها بوق زنان رد میشود و من هاج و واج این جمعیت کثیرم که از آن سال هم بیشتر است و بعید میدانم که نزدیکتر برود و همین طور هم میشود و یک جا متوقف میماند. پیاده میشویم. میشناسم این خیابانها را گویی سالهاست در آن زندگی کردهام. بدون این که از کسی سوالی بپرسم راه میافتم و ساعت را نگاه میکنم. هر چه نزدیکتر میشوم، جمعیت هم متراکم میشود اول بازار جنوبی از همان مغازهای که سیم کارت میخریدیم، سیم کارت زیارت تهیه میکنم.«زین» است و میگوید تا چهل روز «انترنت» دارد و ... خیلی دلم میخواهد عربی بلغور کنم و او به راحتی فارسی حرف میزند با کمی لهجه عربی، بس که مشتری ایرانی دارد.پول را هم به خوبی میشناسد و حتی دستگاه کارتخوان گذاشته که میشود با کارتهای بانک ایرانی، کارت کشید و پول برداشت کرد و برای هر برداشت2000 تومان هم اجرت میگیرد. مغازه ابتدای راه است و داخل بازار جمعیت است که هل میدهند و به آنها میپیوندم مثل قطرهای که به رودی رسیده. تنها مانع جدی«سیطره»ها هستند.
چیزی مثل کانکسهای پلیس سیار در تهران که به جد میگردند خودت و وسایلت را هر چه به حرم نزدیکتر شوی، کم کم گنبد مطهر علوی از دور نمایان میشود و هرکس حالی دارد. یکی عکس میگیرد، یا فیلمی به یادگار برمیدارد و دیگر تماس تصویری خودش را به حرم نمایان میکند و حواسش نیست تصویر زن نامحرم را همه میبینند، و صد البته هستند کسانی که دلشان لرزیده و چشمهاشان تر شده. من هم مبهوتم از این جمعیتی که داخل حرم گنجایش آن را ندارد و مسدود شده راه. همچنان چشم دوختهام و این شعر را زمزمه میکنم: عشق قهارست و من مقهور عشق، چون شکر شیرین شدم از شور عشق، برگ کاهم پیش تو ای تندباد، من چه دانم که کجا خواهم فتاد».
تصمیم قطعی میشود که بروم سمت کاظمین. چارهای نیست. با این شلوغی جمعیت نمیتوانم زیارت به طور معمول داشته باشم. شاید در مسیر بازگشت از کاظمین و یا سامرا و یا در پایان راهپیمایی باز هم بتوانم بیابم. همانجا سلام و والسلام میگویم و از سمت چپ به طرف بازار میروم ...
مینشینم در ون که به سی هزار تومان بروم به کاظمین. از حرم تا پیدا کردن این ماشین بیش از دو ساعت طول کشید قیمت مناسبی دارد و ایرانیها بیشترند و خانوادهاند. منتظریم تا پر شود و هنوز جا دارد. تا روشن نشود خبری از کولر نیست و گرماست که هم دم میشود بعد از گرد و غبار فراوانی که نجف دارد.پر از خاک است نجف حتی در سایر اوقات سال و کوچه پس کوچههایش هر چه از حرم دورتر باشد هم کثیفتر است.
ناهار خوردم قسمت شیرین سفر است که اینجا برای هر ذائقهای غذا هست و در هر ساعتی. فرق نمیکند کی برسی و کی بیایی. اول ظرف کوچک پلو و نخود و بعد هم کتلت با نان عراقی و جور جدیدی از سالاد شیرازی برای غولها، تکههای درشت گوجه و خیار و پیاز در کنار غذا. از ترشیهای عراقی هم لایش بود که شیرین بود تا ترش. کتلت خیلی خیلی چرب است و میترسم. اما چارهای نیست باید عادت کرد به غذاهای چرب عراقی که شبیه شاید حدود 30 سال پیش هیاتهای خودمان است اما با طبع الان ما کمتر میسازد. شانس آوردم کنار مسجد خنکی بود و همانجا دقایقی دراز کشیدم خستگی باعث شد به فکر نرفتن به کاظمین باشم ولی با خودم کنار آمدم که باید بروم و راه افتادم، بلافاصله بعد از نماز تا این ماشین را پیدا کردم پشت کاراژ ضلع جنوبی حرم نماز هم با ایرانیها خواندم که مسجد را غرق کردند و با حال خاصی نماز خواندند.
غبطه خوردم و دوست داشتم زودتر من هم شروع کنم این مسیر را در راه دو دختر خرما تعارف میکردند؛ مریم و فاطمه دستبندی که برای بچههای عراقی خریده بود را هدیه دادم. کلی ذوق کردند و من هم دل تنگ دخترانم شدم؛ حلما و حسنا.
مسیر زیادی پیاده رفتم و خستهام. دوست دام بخوابم و چشمانم هم یاری میکند اما منتظر خنکی اتوبوس میمانم. ماجرای عراق از نگاه ما «نظم در عین بی نظمی» است. خودشان میدانند چه کار میکنند. نظمی که مثل نظم ما نیست ولی موجود است. نظمی که من مانندش را در خاطرات کودکی به ذهن دارم.بگذارید مثالی بزنم.یکبار نزدیک محل کار به بانکی رفتم و برق رفته بود و دستگاه نوبت دهی از کار افتاده. دوباره شاهده همان قیل و قال جای من بود و نوبت من بود. نشستم که شاید سالهای نه چندان دوری از آن میگذرد و حافظههای ما آن را از یاد برده است.یعنی دستگاه نوبت دهی ما را منظم نکرده بلکه به نوبتمان کرده، همین و بس. اگر برخی عناصر از زندگی شهری ما پاک شود، ما هم برمیگردیم به دوران قبل از نوبت دهی بانکی و چه بسا خیلی بینظمتر و ذوق زدهتر برای بی نظمی.
آری عراق و رفتار مردم عراق ازنگاه ما، نوعی آشوب است اما در این آشوب و بی نظمی ظاهری و نه حقیقی، نظمی نهفته است که میتواند چنین جمعیت عظیمی را با کمترین مساله ممکن به پیش ببرد. همه خودشان را با این وضعیت تطابق دادهاند و نوعی سازگاری پویا در بین کلیه عناصر مشهود میتوان دید. این همه تنوع در تهیه و طبخ غذا تا توزیع و پخش خوراکی تا اسکان و استراحت زائران همه و همه را میتوانی به راحتی در نظمی ببینی. نظمی که هم ریشههای تاریخی دارد و هم رنگ و بوی سنتی. نظمی که نظام و نگاه بوروکراتیک از تجزیه و تحلیل آن عاجز میماند. در این سالیان دور و نزدیک تاخیری در این آیین نبوده است. کسی هم در این مسیر سر گرسنه بر بالین نگذاشته است و بیهوده نیست که بگوییم:«صراط الذین انعمت علیهم» و اگر اینها نشانه نظم نیست پس چیست؟
«لحب الحسین و الحسین صلوا علی محمد و آل محمد» صدای راننده است یا شاگرد شوفر که انگاری پسرش است یا فرد نزدیک دیگری. این گونه صلوات میفرستند و این گونه من از فکر و خیال خودم بیرون میآیم که چقدر زیبا صلوات را اعلام میکنند و برایش مصداقی میآورند که با ذوق آن را ادا کنیم. کولر روشن میشود و ایرانیها مشغول پچ پج هستند از همه چیز و همه جا و صداهایی که کم کم به گوشم میرسد و مرا به خواب میبرد.
انتهای پیام