آثار مثبت و منفی علوم انسانی مدرن بر کلام اسلامی
کد خبر: 3941441
تاریخ انتشار : ۲۶ آذر ۱۳۹۹ - ۱۶:۰۱
حجت‌الاسلام خسروپناه تشریح کرد:

آثار مثبت و منفی علوم انسانی مدرن بر کلام اسلامی

عضو هیئت علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی اظهار کرد: نقش مثبت علوم انسانی مدرن بر کلام اسلامی این است که برای علم کلام، مسئله درست می‌کند و منشأ بسیاری از مسائل در این علم، روانکاوی است اما تأثیر منفی این است که متأسفانه روشنفکران دینی این نظریات را به صورت گزینشی از یک یا دو مکتب گرفته‌اند و تأثیر منفی روی بدیهیات و مسلمات علم کلام گذاشته‌اند.

حجت‌الاسلام والمسلمین عبدالحسین خسروپناه

به گزارش خبرنگار ایکنا، وبینار «نقش متقابل دانش کلام و علوم انسانی» امروز چهارشنبه، 26 آذرماه با سخنرانی حجت‌الاسلام والمسلمین محمدتقی سبحانی، رئیس پژوهشکده کلام اهل بیت(ع) و حجت‌الاسلام والمسلمین عبدالحسین خسروپناه، عضو هیئت علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی برگزار شد. در ادامه متن سخنان حجت‌الاسلام خسروپناه را می‌خوانید:

بنده بحثم را در ابتدا به چیستی علم کلام و چیستی علم انسانی اختصاص می‌دهم. تا تلقی درستی از این دو دانش نباشد نمی‌توان از تعامل و رابطه دو سویه این دو دانش سخن گفت. درباره علم کلام تعابیر مختلفی از زمان فارابی تاکنون ارائه شده است. جناب فارابی در احصاءالعلوم می‌فرماید علم کلام، صناعتی است و بعد می‌فرماید ملکه‌ای است که انسان با کمک آن می‌تواند از راه گفتار به یاری آرا و افعال محدود و معینی که واضع شریعت آنها را به صراحت بیان کرده بپردازد و آنچه باطل بیان کرده را رد کند. در واقع در این صناعت، یک مهارت هم هست و متکلم، هم دانش شناخت و دفاع از آراء و افعال معینی را داشته و هم مهارت آن را داشته باشد و نمی‌توان صرفاً به آگاهی بسنده کرد.

قاضی عضدالدین ایجی، کلام را دانشی می‌داند که انسان در پرتو آن قدرت پیدا می‌کند که برای عقاید دینی، هم دلایل پیدا کرده و هم شبهات آن را رد کند. پس معلوم می‌شود آن آراء و افعال معین و محدودی که فارابی ذکر کرد صرفاً عقاید دینی است. جناب سعدالدین تفتازانی نیز علم کلام، را علم به عقاید دینیه، البته از طریق دلایل قطعی و یقینی معرفی می‌کند. جناب محقق لاهیجی هم تعبیر صناعتی نظری به کار برده که به وسیله آن انسان به اثبات عقاید دینی توانا می‌شود.

حال اگر ما بر این نکته نسبتاً مشترک توجه کنیم که حوزه و قلمرو علم کلام، عقاید دینی یعنی آن چیزی است که مؤمن باید به آن عقیده پیدا کند این سؤال پیش می‌آید که مؤمنین باید به چه چیزی اعتقاد داشته باشند؟ مؤمنین باید به وجود خدا، صفات سلبیه، ذاتیه و فعلیه اعتقاد داشته باشند. همچنین باید به افعال الهی همانند ارسال رسل، انزال کتب، بعثت پیامبران، نصب امامان معتقد باشد بنابراین بحث نبوت و امامت و تکالیف الهی باید از اعتقادات مؤمنین باشد.

البته وقتی از تکالیف سخن گفته می‌شود احکام تکلیفی الزامی، احکام تکلیفی غیرالزامی و احکام وضعی را شامل می‌شود و در اینجا منظور از تکالیف در مقابل حقوق نیست. این تکالیف برای سعادت انسان و آشکار شدن رابطه دنیا و آخرت است لذا انسان باید تکالیف خود را از شارع مقدس دریافت کند. همچنین بحث معاد یعنی آفرینش عالم و عوالم دیگر قبل از این دنیا از دیگر اعتقادات مؤمنین است. به تعبیر مرحوم مطهری علم کلام، علم بلاموضوع است و سنخیت مباحث علم کلام، همین عقیده داشتن نسبت به مواردی است که بیان شد لذا علم کلام، دانش و مهارتی است که اولاً با کمک متون اسلامی یعنی قرآن و سنت، و طهارت ائمه، عقاید دینیه را شناسایی، استخراج و نظام‌مند می‌کند و بعد با دلایل عقلی، نقلی یا حتی با روش‌های تجربی یا سایر روش‌ها به تبیین و اثبات آنها می‌پردازد و سپس به دفاع از این عقاید می‌پردازد.

یکی از نکاتی که متکلمین در دوره جدید به آن توجه دارند مسئله تبیین عقاید دینی است. قدما گاهی حتی به تعریف معارف اعتقادی هم نمی‌پرداختند و مثلاً به اثبات امامت می‌پرداختند اما ماهیت آن را مورد توجه قرار نمی‌دادند اما برخی نیز به تعریف، معاد و امامت و نبوت پرداخته‌اند. در یک قرن اخیر به مسئله تبیین هم توجه شده است لذا شهید مطهری در کتاب «امامت و رهبری» فقط به تبیین یا اثبات امامت نمی‌پردازد بلکه تبیین مؤلفه‌های امامت را نیز ذکر می‌کند.

قرآن چون کتاب هدایت است همه مسائل فقهی و اعتقادی را در نظامی شبکه‌ای بیان کرده است لذا وقتی قرار است علم کلام تبیین به دیسیپلین شود باید اول سراغ قرآن و سنت برود سپس سراغ تجربه و سایر روش‌های امروزی خواهیم رفت که البته همه این روش‌ها کارآمد نیستند. این تلقی ما از علم کلام بود.

اما درباره اینکه علوم انسانی چیست باید گفت یکی از نکاتی که حتی بسیاری از متخصصان در علوم انسانی همانند روانشناسی، جامعه شناسی و اقتصاد در ان دقت نمی‌کنند دقت در فرآیند علوم انسانی است. علوم انسانی به معنای مدرن که امروزه پذیرفته شده است از قرن نوزدهم توسط اگوست کنت و دیلتای ایجاد شد. اگوست کنت با نگاه پوزیتیویستی و دیلتای با نگاه هرمنوتیکی سراغ این دانش رفتند اما باید توجه کرد مباحث علوم انسانی قبل از قرن نوزدهم و از رنسانس به بعد، قرون وسطی، یونان باستان و در دوره تمدن اسلامی هم بوده است. حتی علوم انسانی که امروزه در قرن بیست و یکم با آن سر و کار داریم هم با علوم انسانی که اگوست کنت و دیلتای دنبال کردند نیز تغییر کرده است لذا باید این سیر تطور را بدانیم.

در یونان باستان امثال ارسطو و افلاطون که کتب مختلفی همانند سیاست و جمهوری را نوشتند به بحث‌هایی پرداختند که عمدتاً مربوط به جامعه مطلوب، انسان مطلوب و باید و نبایدهای تغییر جامعه موجود به مطلوب اما با روش عقلانی بود یعنی از منابع دینی استفاده نمی‌کردند اما توصیف انسان و جامعه محقَق را نیز چندان مورد توجه قرار ندادند. بعد از یونان و روم باستان و دوره هلنیسم، ما با قرون وسطی مواجه هستیم. در این دوره مسیحیت به ویژه از قرن پنجم به بعد امثال اگوستین، آنسلم و توماس آکوئیناس همین نگاه یعنی توصیف جامع و انسان مطلوب و تغییر انسان محقق به انسان مطلوب از علوم انسانی داشتند اما به اینکه انسان محقق چیست نمی‌پرداختند و تفاوت آنها با یونان و روم باستان در این بود که از مسیحیت نیز در کنار عقل استفاده می‌کردند و در واقع پیوندی بین مسیحیت و علوم زمانه خود برقرار کردند که به مسئله علوم انسانی بپردازند.

در همین دوره تمدن اسلامی را نیز شاهد هستیم و علوم انسانی که فارابی، خواجه نصیرالدین طوسی و بزرگان دیگر مورد توجه قرار دادند را که دقت کنیم متوجه می‌شویم دغدغه آنها مدینه فاضله و غیرفاضله است و یکسری باید و نبایدهایی را مطرح کردند که چگونه انسان و جامعه به مدینه فاضله منتهی شود اما باز به توصیف انسان محقق و جامعه تحقق یافته نمی‌پرداختند. در تمدن اسلامی امثال فارابی وخواجه نصیر چون در تفکر اسلامی و شیعی به سر می‌بردند مشخصاً از آموزه‌های شیعی همانند بحث امامت هم استفاده کردند و تعبیری که فارابی از رئیس دوم دوم یا اول مطرح می‌کند مبتنی بر آموزه‌هایی است که نسبت به امامت و نبوت دارد و این تفاوت آن با یونان و روم باستان و قرون وسطی است.

رنسانس که اتفاق افتاد چون گوهر مدرنیته از اواخر قرن پانزدهم و شانزدهم اصالت انسان بود بنابراین از اصالت انسان، انشعابی به نام عقلانیت خود بنیادی یا اصلات فاعل شناسای انسانی و شعبه‌ای دیگر به نام سکولاریزم و اصالت دنیا و جدایی دین از آخرت ایجاد شد که البته به اشتباه به جدایی دین از سیاست تعبیر شد لذا وقتی کالون می‌خواهد سکولاریزم را تعریف کند می‌گوید صومعه‌ها را رها و در همین دنیا با روش عقلانی کار کنید و این عین عبادت است. وبر نیز خیلی جالب این را در کتاب اخلاق پروتستان و روح نظام سرمایه‌داری تبین کرده و نشان می‌دهد چه اتفاقی در مسیحیت افتاد و چه مؤلفه‌های در پروتستانتیسم اتفاق افتاد که این اخلاق با روح سرمایه‌داری جمع شد.

در رنسانس، این اصالت عقلانیت که انسان سابجکت است و هر چیز دیگر آبجکت است و حتی متن دینیِ متعلق و شناخت و فاعل شناسا انسان است با این مبنا به مسائل علوم انسانی پرداختند اما باز مراد توصیف جامعه مطلوب و غیر مطلوب و تغییر آن است؛ مثال بارز آن کتاب لویاتان هابز است که درست است از کتاب عهد جدید استفاده کرده است اما این کتاب نیز آبجکت است و بر این اساس جامعه مطلوب به ویژه در انگلیس آن زمان را توصیف کرده است که دعوایی بین جمهوریت و سلطنت وجود داشت. در اینجا نیز به توصیف انسان محقق پرداخته نمی‌شود.

اما اگوست کنت و دیلتای با تجربه‌ای که از علوم طبیعی داشتند و گالیله از نیمه اول قرن هفدهم، و در قرن نوزدهم داروین، به توصیف طبیعت تحقق یافته پرداختند و قانون جاذبه، قانون اول، دوم و سوم و قوانین ترمودینامیک را کشف کردند و گفتند چرا به توصیف انسان تحقق یافته نپردازیم لذا باید قبل از آنکه بگوییم جامعه مطلوب و نامطلوب چیست و چگونه باید آن را تغییر دهیم جامعه تحقق یافته نیاز به شناسایی دارد. دیلتای گفت باید انسان محقق را بشناسیم اما با روش تجربی به چنین هدفی نمی‌رسیم بلکه نیازمند روش تفسیری و هرمنوتیکی هستیم چراکه روش‌های استقرایی و تبینی، علت‌کاوی می‌کند و این در علوم طبیعی جواب می‌دهد اما افعال انسان انگیزه و معنا دارد لذا باید دنبال روش‌های معنا دار برویم و این روش را نیز هرمنوتیک به ما می‌دهد. البته قبل از دیلتای، هرمنوتیک نیز مطرح بود اما وی برای اولین بار از این روش برای بررسی کل افعال انسان استفاده کرد.

اما آخرین مرحله‌ای که الان در علوم انسانیِ محقق شاهد آن هستیم شامل سه فعالیت یعنی توصیف انسان مطلوب، توصیف انسان محقق و تغییر انسان محقق به مطلوب است. ما باید عالَم شناسی و انسان شناسی کلامی داشته باشیم. حال سؤال این است که این باید جزء علم کلام باشد یا علومی مستقل شود؟ شهید مطهری می‌گفت که جزیی از علم کلام است اما بنده معتقدم به دلیل گستردگی این بحث‌ها نیازمند دیسیپلین‌های مختلفی هستیم ولو اینکه آبشخور آن، همان مبانی اصلی کلامی است. به تعبیری یکسری مبانی و مسائل کلامی و از سوی دیگر علومی مبتنی بر این مسائل کلامی داریم که انسان‌شنای و عالم شناسی کلامی از این سنخ است.

معتقدم اگر علم کلام را فقط این مسائل اصلی اعتقادی بدانیم نه علوم کلامی که مبتنی بر این مسائل هستند، این چه تأثیری بر علوم انسانی می‌گذارد که سه کار شامل توصیف انسان مطلوب، توصیف انسان محقق و تغییر انجام می‌داد. به نظرم علم کلام در این گسترده در توصیف انسان مطلوب نقش زیادی دارد. سؤال این است که انسانِ مطلوب، انسان اومانیستی است یا خدامحور؟ ما در توصیف مطلوب، انسان سیاسی، اقتصادی و ... را معرفی می‌کنیم که خدامحور و توحید محور است و توحید ما هم توحید نیوتنی نیست که خدای رخنه‌ها را مطرح می‌کند؛ یعنی هر جا علم جواب داد خدا نیست اما اگر در جایی علم جواب نداد خدا پیدایش می‌شود.

این تفکر قطعاً بر انسان مطلوب سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی و سازمان مطلوب در حوزه مدیریت تأثیر می‌گذارد. در تغییر انسان محقق به مطلوب، دنیای امروز هم قوانین رفتاری، هم راهبردی و هم ساختاری دارد که امروزه اصطلاحاً به آن حکمرانی می‌گویند و قطعاً این مبانی کلامی بر حکمرانی تأثیر می‌گذارد. در توصیف انسان محقق ممکن است کسی بگوید روش‌های تجربی، تبیینی و تفهمی وجود دارد بنابراین نیازی به مباحث کلامی نداریم اما وقتی مباحث کلامی بر انسان مطلوب تأثیر گذاشت زاویه دیگری نسبت به انسان محقق باز می‌کند؛ یعنی اینکه انسان محقق را چگونه ببینیم؟

حال اگر محدوده علم کلام را وسیع‌تر بگیریم و علومی همانند عالم شناسی کلامی و انسان شناسی کلامی که می‌تواند با انسان شناسی و عالم شناسی فلسفی تفاوت داشته باشد را در نظر داشته باشیم و چنین وسعتی برای علم کلام قائل باشیم آنگاه تأثیر علم کلام بر توصیف انسان مطلوب و تغییر انسان محقق به مطلوب، تأثیری به مراتب حداکثری خواهد بود.

درباره تأثیر علم کلام بر علوم انسانی باید گفت با این تأثیر می‌توان از علوم انسانیِ اسلامی یعنی تمام نظریه‌های شخصیت، نظریات رشد، فرهنگی، جمعیت، مصرف، عرضه و تقاضا و ... سخن گفت. در علوم طبیعی، اگر به قول پوپر، که معتقد بود جهان اول، جهان طبیعت، جهان دوم جهان نظریات علمی و جهان سوم، جهان علم است موافق باشیم، باید دانست در علوم انسانیِ جهان سوم، جهان جزایر علمی درست است نه جهانِ علم؛ چراکه هیچ نظریه‌ای نداریم که اجماعی بر آن باشد و به همین دلیل خود پوپر، فروید را قبول ندارد می‌گوید نظریات وی ابطال‌گرا نیستند اما نظریات رفتارگرا را می‌پذیرد چراکه ابطال‌گرا هستند.

در علوم طبیعی، اجماع وجود دارد اما تفاسیر بر گزاره‌ها همانند تفسیر عدم قطعیت یکسان نیست اما علوم انسانی مکاتب مختلفی دارد لذا وقتی می‌گوییم علم کلام بر علوم انسانی تأثیر می‌گذارد باید توجه داشت ممکن است نظریات یک مکتب با نظریات ما که مستخرج از علم کلام است نزدیک باشد اما به نظر من بسیاری از نظریات بنیادین تغییر پیدا می‌کند چراکه استقرایی انجام داده‌ایم و حدود صد نظریه علوم انسانی و اجتماعی را با نظریات انسانی سنجیده‌ایم و به این نتیجه رسیده‌ایم این نظریات عمدتاً تغییر کرده‌اند. البته این استقراء تام نیست و باید این تحقیقات را ادامه دهیم.

اما درباره اینکه علوم انسانی مدرن، چه نقشی بر علم کلام دارد باید گفت مهم‌ترین نقش‌ها شامل یک نقش مثبت و یک نقش منفی است. نقش مثبت این است که برای علم کلام، مسئله درست می‌کند و خیلی از مسائل که با عنوان کلام جدید مطرح می‌شود منشأ آن روانکاوی است لذا متکلم باید همیشه عالِم به زمانه باشد و چالش‌ها و مسائل علوم جدید را مورد بررسی قرار دهد و اینجا باید به استقبال علوم انسانی مدرن برویم اما یک تأثیر منفی هم دارد که متأسفانه روشنفکران دینی و نواندیشان دینی این نظریات را به صورت گزینشی از یک یا دو مکتب گرفته‌اند و تأثیر منفی روی بدیهیات و مسلمات علم کلام گذاشته‌اند و مثلاً گفتند وحی کلام خداوند نیست بلکه کلام پیامبر(ص) است.

انتهای پیام
captcha