تا به سر قرآن گرفتم، جان خود را یافتم
کد خبر: 3968232
تاریخ انتشار : ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۰:۵۷
نشست نیایش و شب قدر در ادب فارسی/

تا به سر قرآن گرفتم، جان خود را یافتم

نشست مجازی «نیایش و شب قدر در ادب فارسی» شب گذشته با شعرخوانی شاعران برگزار شد.

تا به سر قرآن گرفتم، جان خود را یافتمبه گزارش خبرنگار ایکنا؛ نشست مجازی «نیایش و شب قدر در ادب فارسی» شب گذشته ۱۰ اردیبهشت با حضور شاعران و اساتید فارسی زبان ایران و هند به همت گروه هندیران برگزار شد. در این نشست شاعران سروده‌های خود درباره موضوع یادشده را ارائه کردند.
 
علیرضا قزوه
چه شب‌هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم
نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم
 
برات من شبی آمد که در آیینه لرزیدم
شب قدرم همان شب شد که در زلف تو تب کردم
 
شب تنهایی دل بود، چرخیدم، غزل گفتم
شب افتادن جان بود رقصیدم، طرب کردم
 
تمام من همین دل بود دل را خون دل دادم
تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم
 
دعایی بود و تحسینی، درودی بود و آمینی
اگر دستی بر آوردم، اگر چیزی طلب کردم
 
تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم
تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم
 
نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن
اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم
 
الهی عشق، در من چلچراغی تازه روشن کن 
ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم
 
عبدالرحیم سعیدی‌راد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آن قدر، تا جان خود را یافتم 
 
سوره اخلاص را می‌خواستم پیدا کنم
لای شب بوها، شبی، قرآن خود را یافتم
 
گرچه چرخیدم هزاران بار، با اهل نظر 
در سماعی شعله‌ور عرفان خود را یافتم
 
یک شب «قدر» آسمان گل کرد در آیینه ام
ذکر «یا منّان» و «یا رحمان» خود را یافتم
 
ذکر می‌گفتم، ولی حالی پریشان داشتم
در شب «الغوث» ها، درمان خود را یافتم
 
شانه‌ام لرزید و برپا شد قیامت در دلم
تا به سر قرآن گرفتم، جان خود را یافتم
 
ناگهان هفت آسمان گل ریخت روی شانه‌ام
مصرعی دیگر شد و پایان خود را یافتم
 
مهسا ایمانی
آه بابا، روز و شب ورد زبان زینب است
حال غمگینی دوباره میهمان زینب است
 
چشم‌های کودکان از اشک بارانی شده
کوچه از دوری مولا، چون بیابانی شده
 
نان و خرمایی به دست سائلان می‌داد او
کاسه شیری به دست کودکان می‌داد او
 
امشب از اعماق دل سویت پناه آورده‌ام
بار غم کم بود همراهش گناه اورده ام
 
شاعر از این درد‌ها بغضی شکسته دارد و
تار و پود شعر او وزنی گسسته دارد و
 
شب نشینی‌های ما غرق سکوت و ماتم است
برگ برگ صفحه قرآن لبالب شبنم است
 
زیر لب تکرار کردم آیه‌های روشنش
آیه انا توجهنا، دعای جوشنش
 
سوره قدر و نوای یا علی و یا امیر
السلام هی حتی مطلع الفجر و مجیر
 
کوچه با این چند واژه غرق غوغا و فغان
صوت نورانی قرآن، خانه، بابا، آب و نان
 
محمدحسین انصاری‌نژاد
تاصبح کوفه می‌بردم با اشاره‌ای
یعنی که نیست «حاجت هیچ استخاره ای»
 
مرغابیان که در قدمش سرنهاده اند
دارند از شکوه شهادت گزاره‌ای
 
تیغی مگر شکافته فرق امیر را؟
خورشید در خسوف به دارالاماره‌ای
 
پشت در است کاسه‌ای از شیر روی دست
پشت در است با جگر پاره پاره‌ای
 
بر ساحل این تلاطم خیزاب‌های اوست
«بحری است بحر عشق و ندارد کناره‌ای»
 
از کودک یتیم چه مانده است غیر آه
از زورقی شکسته به جز تخته پاره‌ای
 
کفر است بی‌ولایتش از عشق دم زدن
دل چیست بی‌محبت او؟ سنگ خاره‌ای
 
این قوم سخت در ظلماتند بی‌ولا
حیران میان دایره بعد از هزاره‌ای
 
نهج البلاغه دستخوش ابر خطبه‌هاست
ابری ست برقلمرو غرق ستاره‌ای
 
قرآن گونه‌اش ورق افشانده در تنور
قرآن که دیده است میان شراره‌ای؟!
 
دیشب به گریه گفته‌ام این عهدنامه است
چون شب چراغ‌ها به کدامین اداره‌ای؟
 
حتی اجازه نیست امانت دمی برد
از آن خزانه زینب او گوشواره‌ای
 
در نجف به معرکه هنگامه می‌کند
هر دم از اوست معجزه آشکاره‌ای
 
ای کاش از ترک ترک کعبه داشت باز
خورشید خانه زاد، طلوع دوباره‌ای
 
این دست کیست در گذر چاه و نخل‌ها
تا صبح کوفه می‌بردم با اشاره‌ای
 
نغمه مستشار نظامی
سلام بر شب زیبای قدر تا سحرش
قطار باغ بهشت است و باز مانده درش
 
به سمت و سوی دلم آمده ست و سوزن بان
فرشته ایست که قرآن گرفته روی سرش
 
صدا از آینه و سنگ در نمی‌آید
کسی که غرق تو باشد نمی‌رسد خبرش
 
شبی‌ست روز‌تر از صد هزار سال و دریغ
ازین دلی که درین شب شکسته بال و پرش
 
سیاه نامه‌تر از خود... تو آبرو دادی
خودت مریز، خودت جمع کن، خودت بخرش
 
بگیر دست زمین را، زمانه تلخی ست
ببر زمین و زمان را به سمت خوب ترش
 
کجاست آنکه به تقدیر خلق آگاه است
سلام و عرض ارادت، به ساحت نظرش
 
مسافران قطار بهشت در شب قدر
دعا کنید که او باز گردد از سفرش
 
رضا اسماعیلی
با این شتاب، می‌روی از خود کجا عزیز؟!
غافل ز خویش درسفر لحظه‌ها، عزیز! 
 
افتاده باز هم تب دنیا به جان تو
آری شدی به بوی بلا، مبتلا عزیز! 
 
می‌بینمت که بار دگر پرسه می‌زنی
در کوچه‌های غفلت دنیا! چرا عزیز؟
 
تقویم روز‌های دلت پر ز خالی است
خط می‌کشی به زندگی لحظه‌ها، عزیز! 
 
روز و شبت مرور دو حرف است: آب و نان! 
کی می‌شوی ز غصه‌ی بودن رها، عزیز! 
 
دنیا تمام وقت دلت را گرفته است
دنیا گرفته از تو تمام تو را، عزیز! 
 
آبی نمی‌دهی به دلت از زلال عشق
قلبت ترک ترک شده و بینوا، عزیز! 
 
خیلی بد است حال دلت در غیاب عشق
عاشق نمی‌شوی که بگیری شفا، عزیز!‌
 
ای بی‌خیال! حال دلت را بیا بپرس
دستی بکش تو بر سر قلبت، بیا عزیز! 
 
یک شب تو دل شکسته بیا در حضور دوست
یک شب تو دلشکسته بگو «ربنا»، عزیز! 
 
اُدعُونی اَستَجِب لکُم، آری، بگو «بَلی»
امشب بیا به خلوت سبز خدا، عزیز! 
 
بوی تب «اِذا وَقَعَت...» می‌وزد به خاک
آماده شو برای شب ابتلا، عزیز! 
 
«مَاالقارِعه...»، نوای «اِذا زُلزِلَت...» شنو
عبرت بچین ز زلزله این صدا، عزیز! 
 
مویت سپید گشت و دلت از گنه، سیاه
از سیب سرخ توبه نخوردی چرا، عزیز؟!
 
روزی بلند می‌شوی از خواب و ناگهان
زُل می‌زند کسی به نگاه شما، عزیز! 
 
لطفا شما...؟! منم، ملک الموت، پیک مرگ
دنیا تمام گشته قسم بر خدا، عزیز! 
 
پرونده‌ی تو بسته شد و فرصتت تمام
لطفا بدون عذر و بهانه، بیا عزیز! 
 
اما... ولی... به روی زمین مانده کار من
دیگر نمانده فرصت، چون و چرا، عزیز! 
 
فردا که می‌رود همه‌ی پرده‌ها کنار
شیطان و یا فرشته... کدامی شما، عزیز؟!
انتهای پیام
captcha