
به گزارش خبرنگار ایکنا، علیرضا قزوه، شاعر پیشکسوت کشورمان غزلی که دو دهه پیش برای احمد شاه مسعود، یکی از فرماندهان نظامی افغانستان درباره این کشور خوانده است، منتشر کرد.
وی درباره این غزل گفته است؛ این غزل را حدود بیست و یک سال قبل سروده بودم و در یکی از سفرهای برگشتم به تهران این سعادت را داشتم که از تاجیکستان با هواپیمای حامل احمدشاه مسعود به ایران برگردم. آن روز تنها در آن هواپیمای کوچک من بودم و احمدشاه مسعود و یکی دو نفر از همراهانش. مدت سه ساعت روبروی این مرد بزرگ نشستم و با هم حرف زدیم و بیشتر درباره شعر، سعدی، بیدل و مولانا صحبت کردیم. عجب انسان بزرگی بود، احمدشاه مسعود عزیز. به ویژه سعدی را خوب خوانده بود. برایش آن روز این غزل خودم را خواندم و او به هدیه و رسم صله، سنگ یاقوتی سرخ که از بدخشان بود و قیمتی بیش از پنج هزار دلار داشت به من هدیه کرد، به رسم ادب هدیه را گرفتم و بعد اجازه خواستم و آن را به مقاومت افغانستان هدیه کردم. بعد از آن سفر هم هرکس از دره پنجشیر به دوشنبه میآمد، سلام احمدشاه مسعود را برایم به ارمغان میآورد.
غزلی که علیرضا قزوه ۲۱ سال پیش برای احمد شاه مسعود خوانده بود؛
کاری نمیآید دگر حتی از دست حکمتیار و ربانی
باید خدا پا پیش بگذارد در این خراب آباد طلمانی
هر سوی آتش، هر طرف آتش، از این همه آتش چنین پیداست
زرتشت آذربایجانی نیست، زرتشت افغانی ست، افغانی
از پایتخت درد پرسیدی از کوچههای زخمی غزنین
در دست دیو افتاده آری دیو، انگشتر و تخت سلیمانی
در این همه تسبیحگردانان یک تن جمارانی نمیبینم
اینجا فراوانیست از قحطی، قحط الرجال است از فراوانی
گرگاند این آلودهدامانان، زین نابرادرها چه میپرسی؟
اینان به قول حضرت بیدل، اسلامشان پشم است و پیشانی
میترسم ای خاک رها در آب، ای باد و آتش، خون و خاکستر
حتی به دیروزت رسیدن را صد سال دیگر نیز نتوانی
دیروز طفلان تخاری را در بیسرانجامی رها کردند
امروز هم در بلخ و در سالنگ شلاق سرما بود و عریانی
دیگر نه دینداری و نه دنیا، بدمستیات تا کی؟ گل مولا!
ای سرزمین تاک و مولانا، برخیز از این خواب زمستانی
وی میافزاید: این غزل را حوالی سالهای ۱۳۸۰ گفته بودم. ابتدا سروده بودم: کاری نمیآید دگر حتی از دست احمدشاه و ربانی، بعد دلم نیامد و شد حکمتیار و ربانی.
انتهای پیام