به مناسبت آغاز ایام حج، یادداشتی از حجتالاسلام والمسلمین امرالله شجاعیراد از روحانیون کاروان عمره مفرده، با موضوع خاطرهای از حضور یک جوان سنی مذهب در یک کاروان دانشجویی تقدیم مخاطبان میشود:
این خاطره پیش از این در کتاب «سفیدپوشان قبله» (خاطرات روحانیون و مدیران کاروانهای دانشجویی) در سال ۱۳۹۲ توسط دفتر نشر معارف منتشر شده بود:
بار اول که او را دیدم احساس کردم میشناسمش حس غریبی به من میگفت او میخواهد با تو حرف بزند او با تو کار دارد این را از نگاهش میفهمیدم نگاهش با من حرف میزد. نگاهش پر از پرسش بود. کلید آغازین را زدم و در پایان جلسه آموزشی حین سفر همه را به بهرهگیری از فرصت به دست آمده و تعجیل در ایجاد ارتباط با یکدیگر به ویژه با روحانی کاروان دعوت کردم. شماره اتاقم را اعلام کرده و این بیت از شعر حضرت امام راحل(ره) را بر در اتاق نصب کردم: «خادم درگه میخانه عشاق شدم/عاشق مست مرا خادم درگاه نمود».
گام بعدی را او برداشت به اتاقم آمد. در چهرهاش رازی نهفته میدیدم که گویی مجال اظهارش را پیدا نمیکرد. وقتی فهمیدم دانشجوی رشته فیزیک دانشگاه شهید بهشتی و از برادران اهل سنت است تا حدودی تصویری را که از او در ذهن داشتم تصحیح کرده و خود را آماده مواجهه با موقعیتهای جدید در برابر، او نمودم. حرکتها و گزینههای مختلف را مانند یک شطرنجباز تا چندین مرحله بعد مرور کرده و میسنجیدم. نباید مرتکب خطا و اشتباه میشدم.
به نظرم میآمد مستعد تحول است به شرط آن که افراد و عوامل مؤثر به کمکش بیایند برای آشنایی و ارتباطگیری بیشتر به او پیشنهاد کردم در گروه سرودی که به مناسبت میلاد حضرت علی(ع) گرد هم آمده بودند؛ بپیوندد. عجیب به نظر میآمد ولی او پیشنهاد و دعوت ما را با رویی باز پذیرفت و در جلسات تمرین گروه بسیار مشتاقانه شرکت میکرد.
روز موعود فرا رسید و گروه سرود در محضر اعضای بعثه مقام معظم رهبری و جناب آقای ریشهری برنامهشان را اجرا کردند. بعد از خروج اعضای بعثه از جلسه و اجرای برنامههای بعدی، مداح برنامهاش را شروع کرد که البته ای کاش شروع نمیکرد. ایشان مطلبی زشت و زننده را به زبان آورد که من حس کردم هرچه رشته بودم، پنبه شد. مداح با یک شور و اطمینان مثالزدنی انگشت سبابه خود را بالا برد و خطاب به جمعیت حاضر گفت: به شما بگویم هر که غیر شیعه است؛ ناپاک است.... و در ادامه جملهای گفت که تا چند لحظه مدام بر سرم کوبیده میشد. نمیدانم شاید جمله او برای من و سایر حاضرین در جلسه نقش یک پتک را ایفا میکرد. در این میان اولین چیزی که ذهنم را میآزرد، آزرده خاطر شدن برادر سنی بود که آنطور مشتاقانه در جشن میلاد حضرت امیر المؤمنین علی(ع) با گروه همکاری میکرد.
رویم را به طرفش چرخاندم از جا بلند شد. احتمال دادم بخواهد عکسالعملی از خود نشان دهد ولی او در حالی که به شدت ناراحت به نظر میرسید در کمال نجابت سرش را پایین انداخت و به آرامی سالن را ترک کرد. مانده بودم مداح را نهی از منکر کنم یا او را دریابم؟! جای درنگ و دست دست کردن نبود. گزینه دوم را انتخاب کردم و با عجله دنبالش دویدم. سوار اتوبوسی که راهی مسجدالحرام بود شد من هم سوار شدم و کنارش نشستم. واقعاً شرمنده گفتار ناپسند مداح بودم از او عذرخواهی کردم و گفتم: «این رفتار و گفتار جاهلانه را به حساب مذهب ما نگذار ما در فقه شیعه حتى فرزندان اهل کتاب را حلالزاده میدانیم و نکاح مردان و زنان را در هر قومی میپذیریم؛ تا چه رسد به شما اهل سنت شما که مسلمانید و ما «برادر» خطاب تان میکنیم. برای خودم هم سخت بود ولی فرصت چندانی تا بازگشت به ایران نمانده بود. باید با او که با تمام وجود ایستادنش را روی مرز تحول احساس میکردم حرف میزدم و زمینه را برای مباحث جذاب موجود در مذهب شیعه فراهم میکردم. برای انتخاب بهترین و مؤثرترین موضوع به خدا توکل کردم. ناخواسته بحث به اهمیت دعا و شیرینی مناجات با حق تعالی و غنای فرهنگ شیعه در این زمینه کشیده شد. حالا دیگر او آرام به نظر میرسید من هم آرام تر شده بودم.
اتوبوس وارد پارکینگ شد پیاده و در معیت هم به سمت مسجدالحرام روانه شدیم. به مسجدالحرام که رسیدیم برای ادامه مباحثمان گوشهای را انتخاب کردیم. برایم مهم و لذتبخش بود که سؤالات و شبهاتش را بیان کند تا در مورد یک به یک شان با هم صحبت کنیم. بیشتر شنونده بود. بحث به نعمت وجود اهل بيت عليهم السلام، قرآن و جمع این دو در حدیث ثقلین کشیده شد. انگار کار اشتباه آن مداح زمینه دوستی و ارتباط و مصاحبه بیشتر من و آن جوان را فراهم کرده بود اما نه! اشتباه آن مداح زمینهساز این ارتباط صمیمی نبود بلکه خداوند اراده فرموده بود ماجرا ختم به خیر شود.
روز آخر اقامتمان در مکه بود، جوان با نگرانی نزد من آمد و گفت: حاج آقا وقت دارید؟ میخواهم مطلب مهمی را با شما در میان بگذارم.» انگار قصد داشت راز بزرگی را به زبان آورد و به چیزی اعتراف کند. مشتاقانه هم راهش شدم گوشهای را انتخاب کردیم و نشستیم. بغض کرده بود، صدایش میلرزید. چندان بر واژهها و ترتیب آنها تمرکز نداشت.
حرفهایش را اینطور شروع کرد راستش را بخواهید خیلی در مورد حرفهای شما فکر کردم به نظر میرسد مذهب شیعه نسبت به سایر مذاهب امتیازات و غنای بیشتری دارد. من فکر میکنم اگر کسی واقعاً شیعه باشد در زندگی احساس خلأ نخواهد کرد. راستش را بخواهید من مدتهاست راجع به تغییر مذهب خود فکر میکنم اما حتماً خودتان هم تأیید میکنید این موضوع اصلاً ساده نیست، بار سنگین روانی دارد. دوست دارم انتخاب و تصمیمم، انتخاب و تصمیمی آگاهانه باشد. باید راه را بفهمم. مسیر را درک کنم نظر شما چیست؟
به خوبی میتوانستم کشمکش او با خودش را بفهمم نیاز به فرصت داشت. به او گفتم تمام حالات تو طبیعی است. باید با خودت کنار بیایی و این کنار آمدن میسر نمیشود مگر بعد از چشیدن طعم آگاهی و علم. یا شیعه نشو یا اگر شیعه شدی یک شیعه آگاه باش. شیعهای که به محض قرار گرفتن در یک محیط غیر شیعی و شنیدن چند شبهه پایههای فکری و اعتقادیش سست نشود. گفت: شما بگویید من چه کنم؟» گفتم: مطالعه و گفتگوی مستمر. آدرست را به من بده تا کتابهای مناسب در این مورد را برایت ارسال کنم.
به ایران که برگشتیم، مطابق قولی که به او داده بودم کتابهایی را به همراه نامهای کوتاه تهیه و برایش ارسال کردم. در بخشی از نامه این چنین آمده بود: خلاصهای از ترجمه کتاب مراجعات که شامل بحث و گفتگوی دو عالم برجسته شیعی و سنی است را برایتان ارسال کردهام. حسن این کتاب در این است که گفتگوی این دو عالم در کمال ادب و متانت صورت گرفته و از هرگونه پیشداوری و توهین و نیش و کنایه خالی است. بنابراین راه برای انتخاب آگاهانه و عالمانه شما باز است. البته شما در ابتدای راه هستید و حتماً سؤالات و شبهات زیادی برایتان پیش خواهد آمد بهتر است برای رفع این ابهامات با هم گفتگو کنیم. من از شما دعوت میکنم بعد از مطالعه کتابها و یادداشت نکات مبهم، مهمان ما در قم شوید تا در این زمینه با هم به بحث و گفتگو بپردازیم.
بعد از مدتی با من تماس گرفت و گفت حق با شما بود. سؤالات زیادی برایم پیش آمده است و چارهای جز حضور در قم و گفتگوی با شما ندارم. روز جمعه ای بود که مهمانم در قم شد. از صبح تا غروب آفتاب با هم صحبت کردیم. سعی کردم پاسخگوی یک به یک سؤالهایش باشم مستنداتی را از کتب اهل سنت بیان کردم و کتابهای مفیدی را در باب سؤالات جدیدش معرفی کردم.
چند روزی گذشت در منزل بودم که صدای زنگ تلفن به صدا درآمد. صدای آن جوان سنی مذهب بود: الو... حاج آقا الان دارم فرم پرسشنامه اطلاعات کارشناسی ارشد را پر میکنم. در این پرسشنامه آمده مذهب و من میخواهم آگاهانه و عالمانه، بنویسم: شیعه. من اشتباه نکرده بودم صدا، صدای آن جوان شیعه مذهب بود. جوان شیعهای که برای چشیدن طعم شیرین آگاهی و دریافت خیر و خوبی از جانب پروردگار، تلاش و تحقیق کرد. جوانی که برای انتخاب و تصمیمش ارزش قائل شد. «مَّا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِن سَيِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِكَ» آن چه از خوبی به تو میرسد از جانب خداست و هرچه بدی به تو می رسد از خود توست.
انتهای پیام