سهل بن عبدالله گوید، رضی الله عنه: المحبه معانقه الطاعات و مباینه المخالفات؛ محبت آن است که با طاعات محبوب دست در آغوش کنی و از مخالفت وی اعراض کنی؛ از آنچه هرگاه که دوستی اندر دل قویتر بود فرمان دوست بر دوست آسانتر بود و این رد آن گروه است از ملاحده که گویند: «بنده اندر دوستی به درجتی رسد که طاعات از وی برخیزد.» و این محال بود که اندر حال صحت عقل حکم تکلیف از بنده ساقط شود؛ از آنچه اجماع است که شریعت محمد مصطفی(ص) هرگز منسوخ نشود و چون از یک کس روا باشد برخاستن آن در حال صحت، از همه کس روا باشد و این زندقه محض باشد و باز مغلوب و معنوه را حکمی دیگر است و عذری دیگر. اما روا باشد که بنده را خداوند تعالی اندر دوستی خود به درجتی رساند که رنج گزاردن طاعت از وی برخیزد؛ از آنچه رنج امر بر مقدار محبت آمر صورت گیرد هر چند که محبت قویتر بود رنج طاعت سهلتر بود و این ظاهر است اندر حال پیغمبر اکرم(ص) که چون از حق بدو قسم آمد «لعمرک(72 الحجر)»
وی چندان عبادت کرد به شب و روز که از همه کارها بازماند، و پایهای مبارک وی بیاماسید؛ تا خداوند تعالی گفت: «طه ما انزلنا علیک القرآن لتشقی(1و2 طه)» و نیز روا بود که اندر حال گزارد فرمان رویت طاعت از بنده برخیزد؛ کما کان للنبی علیه السلام: «وانه لیغان علی قلبی حتی کنت استغفر الله فی کل یوم سبعین مرة» هر روزی هفتاد بار من بر کردار خویش استغفار کنم؛ از آنچه به خود و به کردار خود میننگریست تا معجب شدی به طاعت خود از تعظیم امر حق میننگریست و میگفت: «طاعت من سزای وی نیست.»
سمنون محب رضی الله عنه گوید: «ذهب المحبون لله بشرف الدنیا و الاخرة لان النبی صلی الله علیه و سلم قال: المرء مع من احب.» دوستان خدای تعالی اندر شرف دنیا و آخرتاند؛ از آنچه پیغمبر میگوید صلی الله علیه که: مرد با آن کس باشد که ورا دوست گیرد پس ایشان در دنیا و عقبی با حق باشند و خطا روا نباشد با آن که با وی بود پس شرف دنبا آن بود که حق با ایشان است و شرف عقبی آنکه ایشان با حق باشند و یحیی بن معاذ الرازی رحمه الله علیه گوید: «حقیقة المحبة ما لا ینقص بالجفا و لا یزید بالبر و العطاء.»
محبت به جفا کم نشود و به بر و عطا زیادت نگردد؛ از آنچه این هر دو اندر محبت سبباند و اسباب اندر حال عیان متلاشی بود، و دوست را بلای دوست خوش باشد و وفا و جفا اندر تحقیق محبت متساوی بود؛ چون محبت حاصل بود وفا چون جفا باشد و جفا چون وفا و اندر حکایات معروف است که: شبلی را به تهمت جنون اندر بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند پرسید: «من انتم؟» قالوا «احباوک» سنگ اندر ایشان انداختن گرفت. جمله به هزیمت شدند گفت: «لو کنتم احبائی لما فررتم من بلائی؟ فاصبروا علی بلائی.» اگر دوستان من آید از بلای من چرا میگریزید؟ که دوست از بلای دوست نگریزد. اندر این معنی سخن بسیار آید و من بر این مایه بسنده کردم و بالله التوفیق.