در گوشهای از اردوگاه تکه سنگ بزرگی بود. به طرف آن رفتم و سر در بالین گرفتم و میگریستم. نمیدانم چقدر آنجا بودم. برای لحظهای دستان پر از مهری که دستهایم را لمس میکرد، مرا به خود آورد. در تصویر مات قطرات اشکم، چهره حاج آقا ابوترابی را دیدم. به من نگاه میکرد؛ نگاهی عمیق و پدرانه.