تفکیک وحی از فلسفه در بنیان‌های فکری مدرنیته / علم در خدمت قدرت اساس دنیای جدید است
کد خبر: 3910569
تاریخ انتشار : ۲۵ تير ۱۳۹۹ - ۰۹:۰۲
غلامرضا ذکیانی در گفت‌وگو با ایکنا:

تفکیک وحی از فلسفه در بنیان‌های فکری مدرنیته / علم در خدمت قدرت اساس دنیای جدید است

ذکیانی با اشاره به تفاوت‌های سنت و مدرن بیان کرد: در عالم سنت خداوند محور عالم بود و همه چیز اعم از تاریخ، طبیعت و جامعه با محوریت خداوند تحلیل می‌شد، اما در عالم مدرن انسان محوریت و مرکزیت پیدا کرده و همه چیز در خدمت اوست؛ بنابراین علم نه برای کشف حقیقت، که برای تسلط بیشتر بر طبیعت به کار گرفته شد. از همین رو بنیان‌های مدرنیته با تفکیک وحی از فلسفه و کنار زدن محوریت خداوند ایجاد شد.

غلامرضا ذکیانی، رئیس مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران و عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی است. از جمله کتب او می‌توان به  هنر استدلال»، «حکیم پارسا»، «فن الاستدلال» و «جستاری در مطالعات اربعین‌پژوهی» اشاره کرد. همچنین وی در مجلات علمی کشور نیز مقالات مختلفی دارد و در این سال‌ها علاوه بر فعالیتهای پژوهشی در امور آموزش و تدریس، به تدریس فلسفه و منطق نیز مشغول بوده است.

خبرگزاری ایکنا، به منظور بررسی چیستی فلسفه و کارکردهای آن و همچنین نحوه شکل‌گیری مدرنیته و تفاوت‌های عالم سنت با مدرن با وی به گفت‌وگو پرداخت که در ادامه بخش نخست این گفت‌وگوی تفصیلی در محل استودیو مبین از نظر می‌گذرد؛

ایکنا ـ در ابتدا دوست داریم که از تعریف این بحث را آغاز کنیم، ولو به اختصار بفرمایید که اساساً فلسفه چیست و چه کارکردهایی برای بشر به ارمغان می‌آورد؟

اگر بخواهم بدون اینکه وارد تعریف اصطلاحی فلسفه شوم، یک تاریخچه مختصری از آن ارائه کنم، برای شنوندگان و بینندگان این تعریف، خود به خود شکل می‌گیرد و اصلاً از ذهن آنها بیرون نخواهد رفت. در دوره‌ای که در کتب تاریخ فلسفه به آن اشاره شده است، اصلاً علمی به نام فلسفه نبوده، بلکه یک تعداد افراد بودند که درباره همین می‌اندیشیدند که آیا امر ثابتی در ورای این همه تغییر و تحولی که در عالم می‌بینیم، وجود دارد یا خیر.

مسئله در همین حد ساده بود و چون با عناصر چهارگانه آب، خاک، آتش و هوا آشنا بودند، لذا ذهن‌ها خیلی سریع به آن سمت می‌رفت که ببینند روز، شب، پیری، جوانی، بیماری و سلامتی، چیزی هم در ورای خود دارند و آیا پشت آن‌ها امر ثابتی هست یا خیر؟ ذهن‌ها سراغ این رفت که ممکن است آب، هوا، آتش و یا خاک باشد و هرکدام از این چهار عناصر، قائلانی داشته است.

این جریان برای دو هزار و پانصد سال پیش است که در یونان باستان اتفاق افتاد. عده‌ای گفتند آب، یک عده‌ای گفتند خاک، یک عده‌ای گفتند هوا و بعد یک نفر پیدا شد و گفت این چهار عنصر باهم قابل تبدیل نیستند. بنابراین باید یک چیزی مانند شَبح و یا هیولا باشد که در یک شرایطی تبدیل به خاک، هوا، آب و یا آتش بشود. یک عده‌ای آمدند و گفتند عدد، ریشه این تغییرات است و یک عده گفتند اجزای غیرقابل تجزیه، کوچک، نشکن و اتم هستند که نوع ترکیبشان سبب این تغییرات می‌شود.

سخنی که باعث انقلاب شد

این سلسله بحث‌ها ادامه داشت تا اینکه نوبت به فردی رسید که گفت این سؤال از اصل اشتباه بوده است. اساساً چرا باید پشت این همه تغییرات یک ثباتی باشد؟ خیر، همه‌چیز در حال تغییر است و این حرف، شبیه حرف‌های گذشته نبود. اصلاً این حرف انقلابی در همه حوزه‌ها مانند اخلاق، علم، معرفت، سیاست و قضاوت ایجاد کرد و در همه جا، همه چیز را به‌هم زد که ما امر ثابتی نداریم. متقابلاً به خاطر موج عظیمی که این نظریه ایجاد کرد، عده‌ای پیدا شدند و گفتند که خیر، اتفاقاً ما امر متغیر نداریم و همه چیز ثابت است. این تغییراتی هم که می‌بینید، برای خطای حس است.

وقتی به آتش‌گردان نگاه می‌کنید، آن را شیئی گِرد می‌بینید، اما وقتی آن را نگه می‌دارید معلوم می‌شود گِرد نبوده است. یا وقتی چوب صاف را در آب می‌گذارید، کَج دیده می‌شود و مثال‌های دیگری که می‌توان در این زمینه به آن‌ها اشاره کرد. بنابراین، خطای حواس جزو مشهورات است و در واقع خواستند این ضدموج را در مقابل موجی که «هراکلیتوس» ایجاد کرده بود که می‌گفت هیچ چیزی ثابت نیست، برپا کنند. اتفاقاً شاگرد «زنون» این موج را ایجاد کرده بود و معروف است که چهل برهان برای بطلان حرکت اقامه کرد.

یکی از آن‎ها که بسیار مشهور است می‌گوید که مسابقه آشیل، قهرمان دو آتن را با لاک پشت تصویر کنید که یک متر به او آوانس داده شود. ثابت می‌کند که آشیل هیچ وقت برنده نمی‌شود. چون برای اینکه بخواهد آن یک متر را طی کند، اول باید یک دوم را طی کند، قبل از یک دوم، باید یک چهارمش را طی کند، قبل از یک چهارم، یک هشتم، یک شانزدهم، یک سی و دوم، یک شصت و چهارم، تا بی‌نهایت و چون هیچ موجود محدودی نمی‌تواند بی‌نهایت نقطه را طی کند، بنابراین آشیل اصلاً نمی‌تواند به لاک پشت برسد تا چه برسد به اینکه از لاک پشت جلو بزند، برخلاف آن چیزی که ما در حس می‌بینیم، از نظر ریاضی محال است که او برنده شود. بنابراین از اینجا ثابت می‌کند که حرکت محال است و امکان ندارد و حالا اگر شما حرکت را در این عالم می‌بینید دلیلش خطای حس است.

تأثیر نظر «هراکلیتوس» در نسبیت‌گرایی

با این حال این ضدموجی که «زنون» در مقابل «هراکلیتوس» ایجاد کرده بود، هیچ گاه نتوانست تأثیرگذار باشد و به نظر «هراکلیتوس» غلبه کند، اما نظر «هراکلیتوس» تأثیر خود را در همه حوزه‌ها گذاشت، لذا گفتند اخلاق و معرفت نسبی است. بنابراین، همه چیز نسبی و مشمول حرکت شد تا اینکه سقراط و مکتب سقراط پیدا شد و دو شاگرد او یعنی افلاطون و ارسطو آمدند که در مقابل این موج، ضدموج دیگری ایجاد کردند. البته از سقراط آثار مکتوبی نداریم و ایشان را از طریق آثار افلاطون می‌شناسیم که بیشتر روی تعریف و اخلاق متمرکز شده است، اما افلاطون گفت ما امر ثابت داریم، اما در این عالم دنبال آن نگردید. چون در این عالم، محسوسات هستند و در عوالم بالاتر مانند عالم معقول و مُثُل باید دنبال آن بگردید.

شاگردش ارسطو نیز با این نظر مخالفت کرد و گفت که این گونه نیست. چون کسی از آنجا خبری نیاورده است، ما خودمان اگر بتوانیم این دنیا را طوری تحلیل کنیم که امر ثابت هر شیء با امر متغیرش معلوم باشد، نیازی به فرض عالم مُثُل نداریم، لذا خودش دست به تحلیل مادی و صوری اشیاء زد و گفت هر شیئی یک امر ثابت به نام صورت و یک امر متغیر به نام ماده دارد که هر لحظه تغییر می‌کند، اما صورت تغییر نمی‌کند. در حقیقت ماده است که تغییر می‌کند و متکامل می‌شود. مدام بالفعل می‌شود و به سمت صورت نهایی حرکت می‌کند.

از اینجا بود که سقراط گفت که برخلاف چیزی که به ما نسبت می‌دهند و می‌گویند ما دانشمندیم، اینگونه نیست و ما دوست‌دار دانش هستیم. ما سوفیست نیستیم، بلکه فیلوسوفس هستیم. از همین جا بود که بحث فلسفه به معنای تاریخی کلمه پیدا شد و بیشتر با نام افلاطون و ارسطو سکه خورد و وقتی که با ترجمه به جهان اسلام آمد. فیلوسوفوس یا فیلسوف به معنای دوست‌دار دانش در نظر گرفته شد که این اسم از یک فروتنی برخوردار است. این افراد می‌گفتند که خودمان را دانشمند نمی‌دانیم، بلکه دوست‌دار دانش هستیم، اما در ادامه، علم فلسفه تبدیل به مادر علوم شد تا زمانی که در عصر مدرن فلسفه از علم جدا شد که در جهان غرب و شرق به انحای مختلف این جدایی را شاهد بودیم.

ایکنا ـ اینکه بیان کردید فلسفه مادر علوم بوده، آیا الان هم چنین است؟

در یونان باستان و حتی هزار و چهارصد سال بعد از یونان باستان، در زمان فارابی و ابن سینا، کسی که فیلوسوف بود، باید با علوم اصلی آن دوران آشنا می‌شد، لذا در تقسیم‌بندی علوم، ارسطو می‌گوید: علوم به دو دسته تقسیم می‌شود؛ یکی علوم عملی و یکی هم نظری. علوم نظری را به طبیعیات، ریاضیات و الهیات تقسیم می‌کند و علوم عملی را هم به اخلاق، تدبیر منزل و سیاست مُدُن تقسیم می‌کند که در این زمینه‌ها کتاب هم دارد. حتی منطق را جزو این تقسیم‌بندی نمی‌آورد، بلکه منطق را شرط علوم و ابزار علوم می‌داند.

ایکنا ـ در فلسفه امروزه تقسیم‌بندی فلسفه به غرب و اسلامی را شاهد هستیم، اما در بحث غایت کار که فیلسوف غربی به چه جایی می‌خواهد برسد و فیلسوف مسلمان به دنبال چیست، هم توضیح می‌دهید؟

این سؤال، خیلی سؤال مهم و عمده‌ای است. فلسفه یعنی حداقل این فلسفه‌ای که ما از یونان باستان به ارث بردیم، هم قبل از پیدایش مسیحیت و هم قبل از پیدایش اسلام شکل گرفته است. بعد از یهودیت بوده، ولی قبل از مسیحیت و اسلام پیدا شده است و خواه و ناخواه به سمت مبادی و اصول و مسائلی رفت که مربوط به اصل آفرینش، اصل هستی و مربوط به نسبت ثابت با متحرک یا قدیم با حادث و ... بوده است؛ یعنی خواه و ناخواه مباحث اصلی هستی‌شناسی، معرفت‌شناسی، ارزش‌شناسی و حتی انسان‌شناسی در فلسفه شکل گرفت.

اما، اجازه بدهید اسلام را از مسیحیت جدا کنم. این فلسفه هزار و چهارصد سال بعد آمد و از سوی امثال فارابی و ابن‌سینا که بعد از عصر ترجمه بودند، با این ترجمه‌های نسبتاً خوب، با آرای افلاطون و ارسطو و دیگر بزرگان یونان باستان آشنا شدند، اما اینها چه کسانی بودند؟ اینها کسانی بودند که سیصد یا چهارصد سال بعد از آمدن اسلام، نزول قرآن و بسط سنت نبوی، شرح‌ها و توضیح‌هایی که درباره خود قرآن داده شده بود، با فلسفه آشنا شدند که آشنایی‌شان با فلسفه هم داستان خیلی شیرینی دارد.

فلسفه اسلامی واقعاً فلسفه است

آنچه روی آن تأکید می‌کنم این است که فلسفه اسلامی هم واقعاً فلسفه است و هم واقعاً اسلامی؛ یعنی هیچ کدام از این دو کلمه، قید توضیحی یا تعارفی نیستند و حتماً مدلول دارند. مدلول فلسفی‌شان یعنی آن مبادی که از ارسطو، افلوطین و افلاطون گرفته‌اند و مدلول اسلامی‌اش، همان قسمتی است که ادیان، خواه و ناخواه، به طور کلی و اسلام نیز خواه و ناخواه به طور جزئی و به طور ویژه با این مبادی سروکار دارد.

یعنی ممکن نیست دینی بیاید و آن دین و مکتبی که ادعاهای کلی دارد، درباره اصل هستی، معرفت، انسان، گذشته انسان، آینده انسان و تاریخ حرف نزند؛ یعنی ادیان، خواه و ناخواه درباره اموری حرف زدند که چندین سال قبل از مسیحیت، یک عده‌ای در یونان باستان درباره این امور بحث‌های کاملاً عقلانی و اشراقی داشتند و البته عبارت کاملاً عقلانی را هم باید یک مقدار بااحتیاط به کار ببریم، چون افلاطون رویکرد اشراقی داشته و ارسطو بیشتر هویت عقلانی داشته است.

بنابراین، متفکرانی که در مسیحیت و اسلام آمدند، متأثر از بحث‌های پیش از مسیح که در یونان باستان می‌شد، بودند. خواه و ناخواه روی این کلمه تأکید دارم، چون کمتر می‌بینیم که روی آن مانور داده شود. مسئله تقدم پیدایش فلسفه نسبت به دو دین بزرگ توحیدی و ابراهیمی، یعنی مسیحیت و اسلام، بسیار مهم است. البته فقط صِرف تقدم تاریخی آن اهمیت زیادی دارد؛ یعنی خواه و ناخواه، بزرگان اندیشه ما در طول تاریخ اسلام، با رویکرد فلسفی به سراغ سنت و قرآن رفتند و کمتر آدمی را می‌بینید که حتی وقتی می‌خواهد کاملاً حدیثی و روایی برخورد کند، در نوشته‌ها، گفتارها و مواضعش رگه‌های فلسفه به چشم نیاید. حتی عرفان نظری با آن عظمتی که بعد از ابن‌عربی جدی می‌شود، به گونه‌ای است که رگه‌های فلسفی در آن کاملاً هویدا است.

ایکنا ـ گفت‌وگو را به سمت دستاوردهای ملموس فلسفه برای بشر ببریم؛ عده‌ای معتقدند که تکنولوژی یا مدرنیته، ثمره فلسفه غرب است. علی‌الحساب شما این گزاره را قبول دارید و چنین دیدگاهی منطقی است یا خیر؟

در جهان اسلام شخصیت‌هایی مانند کِندی، فارابی و بوعلی پیدا شدند که در ادامه اندیشه‌های آنان با واکنش‌های نسبتاً تندی از جانب متکلمین مواجه شد که از جمله این افراد غزالی بوده است. «حجةالاسلام» غزالی با احتساب تاریخ فوت بوعلی سینا، حدوداً 70 سال پس از وی از دنیا رفته و در نوع خود یک پدیده بود و برای جهان اسلام جایگاهش به مانند جایگاه امام صادق(ع) در تشیع است.

در زمانی که وی زیست می‌کرده قدرت هم همراهش بود؛ یعنی در زمان سلجوقیان وی جایگاه ممتازی داشت، اما او یک مدرس نظامیه بود و فقه، اخلاق و اصول تدریس می‌کرد، اما در مدت سه سال فلسفه را مطالعه کرد. چه اینکه می‌دید چقدر حرف‌های بوعلی پس از درگذشتش مورد توجه قرار گرفت و مردم چقدر تحت تأثیر فارابی و بوعلی بوده‌اند. در نتیجه تصمیم می‌گیرد که فلسفه را بخواند و در نهایت هم کتاب «مقاصدالفلاسفه» را می‌نویسد که بسیار خوش‌خوان و روان است.

ضربه ماندگار غزالی به فلسفه در جهان اسلام

علت تألیف کتاب، اتهامی بود که فلاسفه به منتقدینشان می‌زدند و می‌گفتند که منتقدین ما فلسفه را نمی‌فهمند، بنابراین، غزالی تصمیم گرفت این کتاب را بنویسد که تا تاریخ تاریخ است، از این اتهام فلسفه بلدنبودن مبرا باشد. این کتاب با نام «خودآموز حکمت مشاء»‌ ترجمه شده است. این اسم به این معناست که ای مردم دنیا، اگر کسی می‌خواهد حکمت مشاء را بیاموزد، کتاب غزالی را بخواند.

بنابراین،‌ اینکه می‌شنویم دوره‌ای به نام دوره تمدن اسلامی داریم که از قرن سوم تا ششم بوده و حتی پس از حمله مغول‌ها نیز تداوم یافته است،‌ صرفاً یک شعار و اسم نبوده است که خودمان آن را باب کرده باشیم. البته غربی‌ها بیشتر از ما ادعا دارند و می‌گویند که یکی از دانشمندان این دوره غزالی بوده که اگر هم می‌خواهد با فلسفه مخالفت کند، در ابتدا نشان می‌دهد که کاملاً از مبانی، مبادی، اصول و قواعد اطلاع دارد.

اما پس از نگارش این کتاب، اقدام به تالیف کتاب «تهافت‌الفلاسفه» کرد که در آن 20 مسئله را مطرح می‌کند و با دقت بسیار زیادی به جنگ با فلاسفه می‌رود که در هفده مورد به صورت خیلی دقیق نشان می‌دهد که فلاسفه اهل بدعت هستند و در دین بدعت آورده‌اند. وی می‌گوید که در سه مسئله که عبارت از قِدم عالم، عدم علم خدا به جزئیات و عدم امکان معاد جسمانی است، فلاسفه بدعت‌گذاری نکرده‌اند، بلکه کافر شده‌اند. بنابراین آنها را تکفیر می‌کند. نکته مهم اینکه کسی دارد تکفیر می‌کند که حداقل در شرق جهان اسلام بسیار شخصیت تأثیرگذار و بانفوذی است. از همین رو، ضربه‌ای به فلسفه می‌خورد که به تعبیر آقای مطهری تا به امروز جهان اسلام در غرب نتوانسته کمر راست کند و علتش هم ضربه غزالی بوده است.

پس از غزالی، افرادی که طرفدار حکمت بوعلی و حکمت مشاء بودند، هریک به نحوی خواستند از آن‌ها دفاع کنند. مثلاً ابن‌رشد در غرب جهان اسلام بود که کتاب «تهافت‌التهافت» را نوشت. البته کسانی که مستقیماً کتاب را نخوانده‌اند، شاید تصور کنند که وی غزالی را نقد کرده است، در حالی که وی در این کتاب بیش از اینکه بخواهد به غزالی پاسخ دهد، به ابن‌سینا و فارابی پاسخ داده و گفته این دو، حرف‌هایی را به ارسطو و افلاطون نسبت داده‌اند که اصلاً ربطی به آن‌ها ندارد.

تأثیر تفسیر ابن‌رشد در سکولارسازی فلسفه غرب

بنابراین، وی دو حوزه از فلسفه را جدا می‌کند و می‌گوید فلسفه با وحی نسبتی ندارد و به حقیقت دوگانه یا مضاعف باور پیدا می‌کند. این تفسیر ابن‌رشد هرچند که در شرق جهان اسلام طرفداری پیدا نمی‌کند، اما در غرب جهان اسلام بسیار مورد استقبال واقع می‌شود. مخصوصاً زمانی که در قرون وسطی ترجمه می‌شود. 

بنابراین، هم تفسیر سینوی و هم تفسیر ابن‌رشدی تفسیر شدند، اما در سال‌های بعد، به اعتراف مورخین مدرنیته، یکی از مبانی جدی دوران رنسانس و نوزایی، همین تفسیر ابن‌رشدی می‌شود که قائل به تفکیک وحی از فلسفه است. بنابراین وقتی وحی را از فلسفه جدا کنید، این فلسفه کاملاً غیروحیانی و سکولار می‌شود که هیچ نسبتی با خدا و به معنای دینی‌اش ندارد. از اینجا می‌شود که در این حدود 400 سال اخیر اتفاقی رخ می‌دهد که اسم آن را مدرنیته می‌گذاریم.

ایکنا ـ کمی عینی‌تر وارد بحث می‌شویم. تفاوت‌های عالم سنت و مدرن چه چیزهایی هستند. مدرنیته به صورت محسوس چه تغییراتی نسبت به عالم سنت داشته است؟

از نظر تاریخی، عالم مدرن از حدود قرن 15 به این طرف پیدا شد که پروتستان هم در این زمان به وجود آمد. البته عصر پروتستان، عصر رنسانس و عصر دکارت و فلسفه هریک بحث‌های مستقلی هستند، اما پس از اینها به دنیای روشنگری می‌رسیم و بعد رمانتیسم و قرن بیستم را داریم. بنابراین، این تاریخ برای عالم مدرن است و تاریخ قبل از آن را می‌توانیم به عالم سنت تعبیر کنیم. این نکته نیز ضروری است که این تقسیم‌بندی زمانی اصلاً دقیق نیست، برای اینکه بسیاری از افراد در این عصر که عصر مدرن است، همچنان در جهان سنت زیست می‌کنند.

با این ملاحظه قصد دارم که عالم سنت و مدرن را تبیین کنم تا روشن شود که در مدرنیته چه اتفاقی رخ داده است. در عصر سنتی، ما یک محور داریم که عبارت از خدا است و چهار شاخص و حاشیه داریم که هر چهار مورد با خدا تعریف می‌شوند. خدا محور عالم است و این چهار شاخص نیز عبارت از طبیعت، انسان، تاریخ و فلسفه یا معرفت هستند. در این عالم سنتی، انسان مخلوق خدا است و خدا خالق است. بنابراین، هرچقدر خدا را بیشتر بشناسیم، به همان میزان می‌توانیم او را عبادت کنیم. اما طبیعت چیست؟ «الدنیا مزرعةالآخره»، طبیعت برای این است که ما از کوه، جنگل و شگفتی‌های دیگری که در آن وجود دارد استفاده کنیم و در حقیقت این طبیعت امکاناتی در اختیار ما می‌گذارد تا از رهگذر آن‌ها به خدا برسیم و معاد ما آباد شود.

محوریت خدا در تعریف انسان، تاریخ و اجتماع

اما تاریخ و اجتماع چگونه تعریف می‌شوند؟ طبیعی است که وقتی انسان را خداوند خلق کرده است، فقط انسان را خلق نکرده، بلکه دیگرانی هم آفریده است و ما با دیگران زندگی می‌کنیم، اما برای اینکه زندگی ما به یک نظم قابل قبولی برسد، خداوند قوانینی درنظر گرفته که با توجه به این قوانین که از عالم بالا آمده است، زندگی خودمان را اداره می‌کنیم؛ خواه از طریق دین مسیحیت و یا دین اسلام برای جامعه آمده باشد. در مورد تاریخ هم باید بگویم که قوانین خدا بر تاریخ حاکم است و از همین طریق، تاریخ کاملاً به صورت الهی و قدسی پیش می‌رود.

با این شاخص‌هایی که برای عالم سنتی بیان کردم، اکنون به راحتی می‌توان عالم مدرن را تحلیل کرد و از باب «تُعرَف الاشیاء باضدادها» بهتر می‌توان به معرفی آن پرداخت. در عصر جدید انسان، محور و مرکز عالم می‌شود و جای خدا را می‌گیرد. بعد آن شاخص‌های دیگر، به علاوه خدا، با انسان تعریف می‌شوند. از طبیعت شروع کنیم. سؤال شد که طبیعت چه نسبتی با انسان دارد؟ قبلاً می‌گفتیم طبیعت چه نسبتی با خدا دارد، چون خدا محور بود و همه چیز با خدا تعریف می‌شد، اما الان باید بگوییم طبیعت چه ارتباطی با انسان دارد. نگاه کنیم ببینیم، ما با طبیعت چه نسبتی داریم. طبیعت، سرما، گرما، تابستان، مرگ‌ومیر و بیماری دارد و اگر مراقب خودمان نباشیم و طبیعت را کنترل نکنیم، به راحتی مورد آسیب و صدمه واقع می‌شویم.

گذر از حقیقت به قدرت؛ اساس دنیای مدرن

بنابراین در عالم مدرن گفتند، بهترین راه این است که به سراغ طبیعت برویم و آن را بشناسیم. چرا بشناسیم؟ برای اینکه آن را کنترل کنیم. ما از «بیکن» و پس از او از «مارکس» جمله‌ای شنیدیم که به راحتی از کنار آن عبور می‌کنیم اما این جمله اساس دنیای مدرن است و آن اینکه ما تا امروز علم را برای کشف حقیقت می‌خواستیم، اما از این پس علم برای کسب قدرت و تسلط بر طبیعت می‌خواهیم. برای کسانی که چندان اهل این مباحث نیستند، این جمله هم از اهمیتی برخوردار نیست، اما اگر کسی بخواهد با دنیای مدرن آشنا شود باید بداند که این حرف اساس مدرنیته است.

علت این است که تا پیش از این، دنیای سنتی می‌گفت که می‌خواهم به حقیقت برسم، این حقیقت خواه هرچیزی باشد، اما انسان جدید می‌گوید که با حقیقت کاری ندارم، بلکه می‌خواهم ببینم چطور می‌توان بر طبیعت غلبه کرد. در نتیجه علم، ابزاری برای کسب قدرت شد. در مورد انسان نیز گفتند که تا امروز او حیوان ناطق بود، اما از این به بعد باید بگوییم او حیوان مرید و حیوان مسلط است.

طرد عرفان و فلسفه و محوریت علوم تجربی

در نتیجه نوع مواجهه انسان با طبیعت متفاوت شد. تا پیش از این، انسان از طبیعت لذت می‌برد که از مظاهر آن باید به آبشار و کوه و اقیانوس و باران ... اشاره کرد. در گذشته انسان‌هایی بودند که از این پدیده‌ها الهام می‌گرفتند و در طبیعت اشعاری را می‌سرودند که از دل همان فضا شعرای بزرگ ما همانند حافظ و سعدی و خیام بیرون آمدند، اما انسان جدید گفت که الآن من هستم و طبیعت که مضرات بسیار زیادی هم دارد. وقتی کار به این جا رسید، عرفان و فلسفه کنار می‌رود و شناخت طبیعت برای شناخت حقیقت هم موضوعیت پیدا نمی‌کند و تمام برنامه انسان این می‌شود که راه‌های کنترل طبیعت را پیدا کند تا بتواند آن را مهار کند.

در اینجا انسان جدید به این نتیجه رسید که برای شناخت طبیعت فقط یک راه وجود دارد و آن هم استفاده از علم تجربی است و خواستند با این علم سوار بر طبیعت شوند. البته نه‌اینکه ما در عالم سنتی علم تجربی نداشته‌ایم، خیر. ابوریحان بیرونی یکی از افراد برجسته‌ای است که در این زمینه نقش‌آفرینی کرده و در علم تجربی متخصص بوده است، اما تفاوتش با عالم جدید این بود که آنها خدامحور عمل می‌کردند و طبیعت را نیز برای این می‌شناختند که برخی از مشکلات را برطرف کنند و گزاره «الدنیا مزرعة الآخره» برای انسان قابل حصول‌تر باشد، اما در حال حاضر ما برای این هدف می‌خواهیم دنیا و طبیعت را بشناسیم که لذت بیشتری نصیبمان شود.

بنابراین در این عصر که دوران جدید باشد تجربه آغاز شد و در ادامه برق و زغال‌سنگ و ... کشف می‌شود و حتی انرژی‌هایی که می‌توان از این‌ها گرفت نیز کشف شدند. رفته‌رفته انسان تکنولوژی‌هایی را شناخت که موجب شد بتواند چیرگی بیشتری بر طبیعت پیدا کند. طبیعت که در عالم پیش از مدرن به منزله مزرعه‌ای برای آخرت بود، اندک‌اندک اکتشافات انسان موجب شد تا بیش از پیش تحت سلطه او درآید.

مواجهه انسان با جامعه نیز دچار تغییرات جدی شد. در دنیای جدید که خداوندمحوری از بین می‌رود، در نتیجه خدایی وجود ندارد که از بالا، قوانین را ابلاغ کند، بنابراین، انسان‌های مدرن گفتند باید خودمان تکلیف خودمان را پیدا کنیم. روش را نیز همان روش تجربی قرار دادند و گفتند همان طور که در شناخت طبیعت تنها راه مؤثر همان روش تجربی بود، در اینجا نیز همان روش صادق است. چه اینکه این روش تجربی قدرت تسلط بر طبیعت را داده بود و اکنون هم باید از این روش به دنبال قدرت باشیم. لذا تصمیم گرفتند در جامعه تجربه کنند.

انسان و قرارداد اجتماعی

در ابتدا تجربه کردند و به قرارداد اجتماعی رسیدند. گفتند که انسان‌ها دور یکدیگر جمع شوند و به یک قرارداد اجتماعی برسند؛ مثلاً انسان‌ها می‌توانند دور هم جمع شوند و قرارداد کنند که فلان شخص در رأس حکومت قرار گیرد و یا نحوه حکومت‌داری را قرارداد می‌کنند و می‌گویند حکومت به این صورت تحت نظارت باشد و قوا هم از یکدیگر تفکیک شوند. همچنین هیچ قوه‌‌ای از بالا نداریم و همه‌چیز از پایین به بالا می‌آید. بنابراین به تفکیک قوا و مسائلی که مشهور است رسیدند و تکلیف جامعه را نیز به همین صورت روشن کردند.

اما به تاریخ می‌رسیم. در تاریخ هم گفتند اینطور نیست که از بالا کنترل و اداره شود، بلکه تاریخ همین سرگذشت بشری محسوب می‌شود که خودش محوریت دارد. البته یک دوره‌ای این بشر فکر می‌کرد که خداوند، محور است اما الآن به این نتیجه رسیده که محوریت خودش درست است. بنابراین در تاریخ هم با همان روش‌های تجربی جلو رفتند و با مباحث تجربی تاریخ را شناختند و به این صورت تکلیف تاریخ هم روشن شد.

تا اینکه به خدا می‌رسیم. اینها گفتند انسان با طبیعت و جامعه و تاریخ نسبتی دارد و در عین حال با خداوند هم نسبتی دارد و در این زمینه تجربه‌هایی دارد. لذا گفتند از همان روشی که در طبیعت به ما قدرت داد و از آن استفاده کردیم، در اینجا نیز بهره می‌بریم و انسان‌ها در مورد خدا هم یکسری تجربه‌ها را تعریف می‌کنند و تجربه دینی یکی از مباحث کاملا جدید و برای همین قرون است. چون در این عصر انسان، محور است، تجربه‌های انسان هم مهم می‌شود. انسان با طبیعت، جامعه و تاریخ تجربه‌هایی دارد اما در نسبتش با خدا نیز تجربه‌هایی دارد و گفتند دیگر تجربه‌ها را نیز مطالعه می‌کنیم تا ببینیم چه چیزی هستند. بنابراین تجربه دینی، انتظار بشر از دین و همه مباحثی که در کلام جدید می‌بینید به این دلیل مطرح شدند که انسان به جای خداوند، محور قرار گرفت.

ایکنا ـ پیشتر به فلسفه اشاره کردید اما نفرمودید که چه اتفاقی برای فلسفه رخ داد.

برای فلسفه در زمان دکارت یک اتفاقی افتاد. او یک مسیحی معتقد بود و برای اینکه خدا را اثبات کند تلاش‌هایی را انجام داد. دکارت دید همه برهان‌هایی که در این زمینه آورده شده، ممکن است مخدوش شوند و از همین ‌رو برهان معروفش را آورد و گفت من به همه چیز شک می‌کنم. یعنی در اینکه خدا هست، خورشید هست، محسوسات هستند و یا اینکه چیزی باشد، شک می‌کنم. همچنین گفت در وجود خودم و در وجود همه چیز شک می‌کنم. ولی در اینکه در همه چیز شک می‌کنم هم شک می‌کنم؟ گفت دیگر در این شک نمی‌کنم. برای همین گفت پس یک یقین پیدا کردم و آن اینکه در همه چیز دارم شک می‌کنم، پس من هستم. در حقیقت از شک به من رسید. این نکته‌اش بسیار مهم است، هرچند بعد از من به خدا می‌رسد و خدا را ثابت می‌کند و بحث‌های خیلی زیادی هم دارد، ولی مهم این است که از شک به من و از من به خدا می‌رسد.

لذا آنچه از فلسفه که قبل از دکارت مهم شمرده می‌شد، هستی‌شناسی بود که برای ارسطو و بعد ابن سینا و ابن رشد اهمیت داشت، اما بعد از دکارت همه متوجه می‌شوند که شک مهم است. یعنی شما، من و خدا را از طریق همان شک شناخته‌اید. در تقسیم‌بندی‌هایی که انجام می‌شود، شک در معرفت قرار می‌گیرد. بنابراین شاهد یک شیف از هستی‌شناسی به معرفت‌شناسی هستیم. در حقیقت رویکرد فلسفه بعد از دکارت تغییر می‌کند و در این قرن چون انسان، محور است، معرفت هم محور فلسفه می‌شود.

حدود 200 سال عقل‌گراها و حس‌گراها در معرفت با یکدیگر دعوا داشتند که بالاخره به عقل اعتماد کنیم یا حس. شخصیت برجسته حس‌گراها «هیوم» و شخصیت‌های بارز عقل‌گراها نیز «کانت»، «هگل» و «لایبنیتس» بودند. این اتفاق رخ داد تا اینکه به قرن بیستم رسیدیم. در این قرن شاهد تحول دیگری هستیم که از معرفت‌شناسی به زبان‌شناسی است. مهم‌ترین مباحث هر دو نحله بزرگ فلسفه غرب، که عبارت از تحلیلی‌ها و اگزیستانس‌ها باشند، درباره زبان‌شناسی است. تا اینکه پست‌مدرنیسم از دل مدرنیسم بیرون آمد.

ادامه دارد

گفت‌وگو از مرتضی اوحدی

 

انتهای پیام
مطالب مرتبط
captcha