به گزارش ایکنا؛ در برنامه شب گذشته، 27 تیرماه معرفت، غلامحسین ابراهیمیدینانی، مدرس برجسته و چهره ماندگار فلسفه به شرح ابیاتی از غزلیات شمس پرداخت که در ادامه میخوانید؛
شمس میگوید «آن ره که بیامدم کدام است، تا بازروم که کار خام است». راه برای رفتن است، اما برای آمدن نیز هست. اول انسان باید بیاید تا برود، نه اینکه نیامده برود و شمس نیز همین را میگوید. یک راهی را تصویر میکند که از آن راه آمده است و حالا که آمده، میخواهد همان راه را به سمت موطن اصلی بازگردد. در شعر، گویی دارد صغری و کبرای منطقی را ترسیم میکند. شعر و تخیل است، اما منظم، معقول و منطقی است. از یک راهی آمدهام و باید این راه را بازگردم، چون در اینجا خام هستم، اما آیا حالا که آمدهام، پخته هستم یا خام؟ اگر بخواهم خام بمانم که میمانم، اما اگر خواسته باشم که از خامی بیرون آیم، باید همین راه را بازگردم؟
اینجا بحثی است و آن اینکه وقتی انسان راهی را میآید، اگر این راه را ادامه دهد، تا کی ادامه میدهد؟ تا ابد و لایتناهی ویا سرانجامی دارد؟ سرانجام دارد که بازگشت به اصل است. اگر کسی از آنجایی که آمده، به آنجا بازنگردد و همچنان برود، به جایی نمیرسد. مقصد آنجایی است که از آنجا آمدهایم. سوال دیگر اینکه انسانی که سالک است و میرود، مقصدی دارد یا بدون مقصد است؟ قطعاً مقصدی دارد و اگر کسی مقصدی نداشته باشد، به جایی نمیرسد.
پس کسی رفتنش معقول است که مقصدی دارد، اما مقصد از اول باید تعیین شود، یا تعیین نشده میرویم تا بعد مقصد بشود؟ باید از اول معلوم باشد. اگر مقصد معلوم است، پس از اول میدانی که به کجا خواهی رفت. «همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس، که دراز است ره مقصد و من نوسفرم» به هر صورت مقصد اگر معلوم نباشد و انسان برود، به جایی نمیرسد. کسی به مقصد میرسد و رفتن او مفید است که مقصد را بداند. پس در مرحله اول باید مقصد معین باشد، اما با چه چیزی معین میشود و چه موجودی مقصد دارد و مقصد را میفهمد جز انسان؟ حیوانات مقصد ندارند و به حکم غریزه میروند، همچنان که نباتات غریزه ندارند و به حکم طبیعت میروند. جماد و نبات و حیوان به حکم طبیعت و در حیوان علاوه بر طبیعت، به حکم غریزه که غریزه نیز طبیعت است، میروند، اما انسان هم میرود، ولی نه به حکم طبیعت و غریزه، بلکه آگاهانه میرود. این آگاهی کار عقل انسان است. انسان آگاهانه میرود.
آگاهی به معنی درک مقصد با تجربه علمی به دست میآید، یا از اول باید مقصد داشته باشید؟ اول با مقصدی به آزمایشگاه میرویم. آن مقصد اولیه که به واسطه آن به آزمایشگاه میرویم و با ابزار کار میکنیم، آن مقصد را از طریق عقل به دست آوردهایم و بدون عقل نمیشود به سوی علم رفت. اینجا است که کار فلسفه معین میشود و تفاوت فلسفه با علم همین است. علم میرود و تجربه میکند و به نتایج مهمی میرسد و رسیده است و هماکنون به نتایج محیرالعقولی میرسد. پیشرفت علم را ستایش میکنم، اما مقصد اول را عقل تعیین میکند که ما در علم پیش برویم.
کار عقلانی، یک کار فلسفی است و فلسفه پس از اینکه مقصد را تعیین کرد و به مقصد رسید، آیا انسان را به حقیقت مطلق میرساند یا سرانجام نوعی تفسیر از جهان به دست میدهد؟ از آغاز آفرینش تاکنون این همه انسان به دنیا آمدهاند و رفتهاند، اما به مطلق حقیقت دست نیافتهاند، بلکه با نوعی تفسیر، به بخشی از حقیقت دست یافتهاند. علم امروز با همه پیشرفت خود به همه حقیقت دست نیافته است، بلکه به بخشی از حقیقت دست یافته است و حقیقت پایان نمیپذیرد، بلکه انسان همچنان باید برود و به جلوهای از حقیقت دست یابد.
حقیقت همیشه هست و انسان هر اندازه پیش برود، تفسیری از حقیقت دارد. ما به حقیقت عالم نمیرسیم، بلکه عالم را تفسیر میکنیم. الآن مورخان بزرگ ما تاریخ را میخوانند و این همه کتب تاریخی داریم. ما نیز تاریخ را میخوانیم، اما آیا ما که تاریخ را میخوانیم، با خواندن تاریخ به واقعیت میرسیم یا به تفسیر مورخان از تاریخ دست مییابیم؟ به تفسیر آنها میرسیم. ما که تاریخ را میخوانیم، به آنچه مورخان نوشتهاند، دست مییابیم و آنها نیز تاریخ را تفسیر کردهاند، نهاینکه واقعیت را به صورت عریان نشان داده باشند.
پس اگر تاریخ را بخوانیم، تفسیری از تاریخ داریم و خود تاریخ نیز تفسیری از جهان بوده است و اگر اینگونه است، تفسیر ما بر یک تفسیر دیگر است. تفاسیر دیگران را تفسیر میکنیم، نه اینکه به عین واقعیت رسیده باشیم. بنابراین مرتب کار ما تفسیر کردن است. بدون فلسفه، کار تفسیر ممکن نمیشود. ما که از فلسفه صحبت میکنیم، برای این است که برخیها بدون جهت با فلسفه مخالفت میکنند. اما فلسفه عقلانیت است و انسان بدون فکر فلسفی نمیتواند پیشرفت کند. فلسفه تفسیر معانی است و علم دارد طبیعت را تجربه میکند و جسم را تجزیه میکند، تا به اتم و زیر اتم میرسد. اما فیلسوف معانی را تفسیر میکند. کار فیلسوف بررسی معانی است. البته اگر نتوانیم معانی را تفسیر کنیم، علم پیشرفت نمیکند.
ما در این عالم، زمانمند هستیم و در زمان زندگی میکنیم. زمان دو کار را انجام میدهد؛ زمان با یک دست خراب میکند و با یکی آباد. با یک دست میمیراند و با یک دست میزایاند. هر روز بسیاری از افراد میمیرند و متولد میشوند که این اتفاقات در زمان رخ میدهد. زمان میمیراند و میزایاند. با یک چشم خراب، و با یک چشم آباد میکند. ما نیز باید با این دو چشم به عالم نگاه کنیم. ما دو چشم و دو دست داریم و قرآن کریم فرمود «أَلَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَ لِسَانًا وَ شَفَتَيْن»، با یک چشم رفتن و نابود شدن را باید دید و با یک چشم زاییده شدن را.
آنچه رفتنی است، میرود و آنچه آمدنی است میآید، اما در این رفتن و آمدن مقصدی است و بدون مقصد نمیشود به آینده رفت. این مقصد از اول معین است و انسان میکوشد تا مقاصد خود را به تحقق برساند. اما نو شدن عالم در همین رفتن و آمدن است و نباید ماند، بلکه باید حرکت کرد. این خصلت حرکت است.
نمیشود حرکت، حرکت باشد و یکنواخت باقی بماند. خاصیت حرکت زاییدن و نو شدن است و این عالم متحرک است. حرکت این عالم در جوهر است. اگر به مبنای حکمی صدالمتالهین شیرازی باور داشته باشیم که به حرکت جوهری جهان باور دارد که قبل از او نیز مطرح بوده است و او توفیق داشته که آن را برهانی کند، عالم در یک حرکت جوهری مرتب میرود و میآید. آب رودخانه کهنه نمیشود، بلکه میرود. اگر یک آب در حوضچهای بماند، صفای سابق را ندارد و آلوده میشود. رودخانه اگر سرچشمه پاکی داشته باشد، آبش آلوده نیست و در روان بودن، آلودگی ندارد.
انتهای پیام