روایت ضدکلیشه قیصر امین‌پور از جنگ/ می‌خواستم شعری برای جنگ بگویم
کد خبر: 3925235
تاریخ انتشار : ۰۶ مهر ۱۳۹۹ - ۱۴:۴۹

روایت ضدکلیشه قیصر امین‌پور از جنگ/ می‌خواستم شعری برای جنگ بگویم

«شعری برای جنگ» قیصر امین‌پور برای قدیمی‌های این عرصه که بی‌غرض و مرض دفتر ادبیات جنگ را ورق می‌زنند، اثری درخشان و در زمان خود سخت ضدکلیشه است.

قیصر امین پوربه گزارش ایکنا؛ به بهانه چهلمین سالگرد دفاع مقدس نگاهی به شعر جنگ و یا شعر دفاع مقدس داریم، شعری که همزمان با آغاز جنگ تحمیلی هشت ساله متولد شد و در دامن انقلاب رشد و پرورش یافت. در گزارش پیش‌رو گذری بر شعر‌های مرحوم قیصر امین‌پور، شاعر، نویسنده و مدرس دانشگاه داریم.
 
وی متولد دوم اردیبهشت ۱۳۳۸ دزفول است. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در گتوند و دزفول به پایان برد سپس به تهران آمد و دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران در سال ۱۳۷۶ اخذ کرد. وی فعالیت هنری خود را از حوزه اندیشه و هنر اسلامی در سال ۱۳۵۸ آغاز کرد. در سال ۱۳۶۷ سردبیر مجله سروش نوجوان شد و از همین سال در دانشگاه الزهرا و دانشگاه تهران به تدریس اشتغال یافت. در سال ۱۳۸۲ نیز به عنوان عضو فرهنگستان ادب و زبان فارسی انتخاب شد. اولین مجموعه شعرش را با عنوان «تنفس صبح» منتشر و سپس «در کوچه آفتاب» را وارد بازار نشر کرد. از آثار دیگر وی می‌توان به «منظومه ظهر روز دهم» و «آینه‌های ناگهان» اشاره کرد.
 
«شعری برای جنگ» سروده قیصر امین‌پور از سروده‌های به یادماندنی و ماندگار وی در عرصه ادبیات جنگ هشت ساله تحمیلی است. مرحوم سیدحسن حسینی درباره این شعر می‌گوید: «این شعر شاید برای نسلی که جنگ را ندیده و از برخی در عرصه شعر، تنها روایت مخدوشی از آن را شنیده است، سرشار از شعار و خالی از ایجاز باشد، اما برای قدیمی‌های این عرصه که بی‌غرض و مرض دفتر ادبیات جنگ را ورق می‌زنند، اثری درخشان و در زمان خود سخت ضدکلیشه است.
 
وی می‌افزاید: جنگ همواره در هر کجای جهان دو راوی داشته و دارد؛ یکی مردم و دیگری رسانه‌های دولتی. قیصر در این اثر با طعنی پنهان به رسانه‌های نارسا- اینجا خبر همیشه فراوان است - از درون سینه مردم دزفول یعنی ایرانی‌های خط مقدم هم خبر داده و با نما‌های درشت و دردآور از زشتی‌های تجاوز دشمن و به قصد بیدار کردن دیوار‌هایی که در پایتخت از جنگ می‌کوشیدند تا مینیاتور‌هایی دل‌فریب ارائه دهند.»

****

می‌خواستم
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی‌شود
دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم:
باید زمین گذاشت قلم‌ها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
- با واژه فشنگ -

می‌خواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم - دزفول -
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد.
اما
موشک
زیبایی کلام مرا می‌کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه‌های شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم.
چون خانه‌های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
- هر چند ناتمام -
گفتم:
در شهر ما
دیوار‌ها دوباره پر از عکس لاله هاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می‌نالد
تنها میان ساکت شب‌ها
بر خواب ناتمام جسد‌ها
خفاش‌های وحشی دشمن
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره‌ها را
با پرده‌های کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه پشت کسی نیست
کاین گور دیگری است که استاده است
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتی
هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره‌ها
شبگرد‌های دشمن ما باشند
اینجا
حتی
از انفجار ماه تعجب نمی‌کنند
اینجا
تنها ستارگان
از برج‌های فاصله می‌بینند
که شب
چه قدر موقع منفوری است.
اما اگر ستاره زبان می‌داشت
چه شعر‌ها که از بد شب می‌گفت
گویاتر از زبان من گنگ
آری
شب موقع بدی است
هر شب تمام ما
با چشم‌های زل زده می‌بینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه می‌پوشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته‌ایم:
شاید
این شام، شام آخر ما باشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته‌ایم:
امشب
در خانه‌های خاکی خواب آلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده می‌خشکد؟
اینجا
گاهی سر بریده‌ مردی را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانایم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود می‌کنیم
در زیر خاک ِ گل شده می‌بینیم:
زن روی چرخ کوچک خیاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را
همراه می‌برد
اینجا برای ماندن
حتی هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بار‌های گل و سنگ
بر قلب‌های کوچک
در گور‌های تنگ.
اما
من از درون سینه خبر دارم
از خانه‌های خونین
از قصه عروسک خون آلود
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رویاهاست
- رویای کودکانه‌ شیرین -
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خیابان
خم بود
با چشم‌های سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود می‌گشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکی ز ترس خطر تند می‌دوید.
اما سری نداشت
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه
سوی مزار کودک خود می‌برد
چیزی درون سینه او کم بود.
اما
این شانه‌های گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه می‌لرزند
اینان
هر چند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوه
- بی هیچ خان و مان -
در گوششان کلام امام است
- فتوای استقامت و ایثار -
بر دوششان درفش قیام است
باری
این حرف‌های داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست؟
دیوار!
دیوار سرد سنگی سیار!
آیا رواست مرده بمانی
در بند آنکه زنده بمانی؟
نه!
باید گلوی مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانیم
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیزتری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست...

انتهای پیام
captcha