به گزارش ایکنا، حجتالاسلام والمسلمین حمید پارسانیا، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران، 22 اسفند، در هفتمین دوره علمی - پژوهشی مشکات که به همت انجمن علمی دانشجویی الهیات دانشگاه امام صادق(ع) برگزار شد، به ایراد سخن پرداخت که متن آن را در ادامه میخوانید؛
در ابتدا باید به نقش و جایگاه فلسفه در تمدنسازی اشاره کنم. هر فرهنگ و تمدنی بر اساس نوع رویکردی که انسان به جهان و خودش دارد، شکل میگیرد و بر محور هویت یک انسان با اغراض و آرمانهایی که دارد ساخته میشود. هیچ تمدنی نیست که بدون یک صورت و تصویری از عالم و آدم و جایگاه آدم نسبت به عالم و اهدافی که به تناسب این صورت ارائه میدهد، شکل بگیرد. هر کنشی که انسان دارد به حسب غرض و نیاز است و ممکن است نیازهایش در محدوده نیازهای زندگی دنیوی باشد. اگر مجموعهای از انسانها که جامعهای را تشکیل میدهند ارتباطات خود در این سطح قرار دهند، جامعهای به وجود میآید که در حد ضروریات زندگی و نیازهای زندگی دنیوی است. هیچ جامعهای نیست که براساس تصویری که از خودش و جهان دارد شکل نگیرد.
تفاوت فرهنگ و تمدن نیز به این صورت است که فرهنگ، جنبه نرمافزاری و معرفتی را دارد و تمدن بیشتر به جنبه سختافزاری قضیه توجه دارد. تمدن باید به صورت امور جسمانی، ساختمانها و سازهها و تمامی اموری که در زندگی حضور دارند خود را نشان دهد، اما این رفتارها و مناسبات بدون یکسری از اهداف و معرفتها شکل نمیگیرد و بُعد نرم مسئله که روح تمدن است، فرهنگ نام دارد. همچنین در مورد اغرض انسان برای شکلدهی فرهنگ و تمدن باید گفت که چیزی نیست که افراد فقط از خودشان تصور میکنند، مراد امری است که با آن زیست دارند و به آن باور دارند.
گاهی اوقات انسان چیزی را تصویر میکند که به آن دل نداده است و بر اساس چیزهای دیگری تصمیم میگیرد. فرهنگ واقعی همان است که به صورت بیان و زبان درمیآید و اینها فقط در افق کلاس، کتاب و ... نیست، بلکه در افق اعتقاد، حیات، احساس، محبت، دوستی و دشمنی ظاهر میشود و مجموعه این امور باید باشند تا شکل یک فرهنگ و تمدن پیدا شود. ممکن است روی تمدن بحثهایی به صورت نظری بیان شود، اما این بحثهای نظری به تنهایی گویای هویت آن فرهنگ نیست.
در مقدمهای که قیصری بر فصوص دارد، اقسام فنا را ذکر میکند؛ چون فصل یازدهم تفصیل بحث معاد است و اشاره به مطلبی دارد و آن اینکه: اصل فنا در مقام عمل، اقسامی دارد که تنها با عرفان نظری حاصل نمیشود، زیرا فنا و مراتب آن یک امر ذهنی و علمی محض نیست تا برای کسانی که اهل شهود و حال نیستند حاصل شود و عارف تا زمانی که عین و یا صفتی از او باقی باشد به فنا نمیرسد. عارفی که سخن از فنا میگوید برای فانی شدن باید دل به فنا بسپرد و تفاوت انسان فانی با کسی که از فنا میگوید، تفاوت عاشق با کسی است که در مورد عشق حرف میزند. این بحث ادامه پیدا میکند و میگوید محبت را تنها کسی میشناسد که در رنج آن قرار گیرد، چه اینکه خدا انسان را در رنج آفریده است و کسی که محبوبی دارد در فراق اوست.
ابنسینا عبارتی دارد که در اشارات، تنبیهات و در مقاماتالعارفین آمده است که کسی که معرفت خدا را به خاطر معرفت او طلب کند، او نیز قائل به ثانی شده و مشرک است. گاهی بیان میکنند راه وصول به خدا عقل نیست، چون کسی که با برهان عقلی میخواهد به خدا برسد مشرک است، چون او عقلپرست است، نه خداپرست. البته اگر عقل نداشته باشیم نمیتوانیم تشخیص دهیم کدام درست و کدام غلط است و لذا با عقل است که امکان تعبد و عبودیت حاصل میشود. البته عقلی که فرامیخواند اعم از نظری و عملی است، ولی به هر حال عقل طریقیت دارد و نه موضوعیت و اگر این طریق هدف بشود، انسان از غرض بازمیماند.
این برای کسی است که شیفته علم باشد اما یک مرحله پایینتر اینکه انسان شیفنه علم نیست، بلکه شیفته منزلت و مقام است و درس میخواند تا این منزلت را پیدا کند. در بحث عرفان نظری و عملی این بحث مطرح است که عرفان نظری نیز حجاب است و عارفی که از مقام فنا سخن میگوید غیر از کسی است که در مراتب فنا حرکت میکند.
بنابراین انسانها براساس دلبستگی و وابستگی عملی که به سوی اغراض و غایات خود دارند که بر اساس شناخت وجودی نسبت خودشان است، رفتار میکنند و وقتی این رفتارها از یک نفر فراتر رود گروه میشود و تبدیل به یک امت یا ملت میشود و هیچ فرهنگ و تمدنی بدون نوعی دلبستگی به اغراضی که دارد حاصل نمیشود. ممکن است انسان امور محدود را غرض قرار دهد و یا به ابدیت فکر کند. یکی از چیزهایی که اغراض کاذب را تحت تأثیر قرار میدهد مرگ است.
تصور کنید کسی مدارک دانشگاه را گرفته و به او گفته شود، یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، در این صورت آیا زندگی را به همین صورت ادامه میدهد؟ در این صورت معنای همه چیز برای ما زیر سؤال میرود و اگر دنبال یک جایگاهی هستیم، اینها نیز برای ما بیمعنا میشود و این نشان میدهد چیزی که به ما آرامش میدهد، چیزی نیست که در این محدودههای خاص واقع شود و وقتی دل به اینجا بستیم یک لایه فطرت ما با غلفت از چیز دیگری دارد کار میکند. اینها را برای این میگویم که ممکن است در جامعهای مردم و مجموعه نظام جامعه یک اغراض خاصی داشته باشند، اما به دلایلی انضمامی، نظام آموزشی و علمی، به نحوی باشد که با این نظام رفتاری ما سازگار نیست؛ یعنی دنبال دنیای خود هستیم، اما نظام حصولی که وجود دارد، مثلاً از آخرت سخن میگوید.
تمدن و فرهنگ واقعی سبک زندگی آدمهاست و اگر زبان خود را نداشته باشد زبان خود را طلب میکند، آن هم از بیانهایی که او را تأیید و توجیه کند و او را بپذیرد. این بیانها نیز او را حمایت میکند و تعبیر قرآن در مورد کسانی که منکر معاد بودند این است که میگوید: «بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ»، چون دوست دارند هرطور میخواهند زندگی کنند، لذا آن آگاهی که با این شیوه زندگی سازگار نباشد را پس میزنند و انگیزههای اینها اندیشههایشان را تحریک میکند و یک اندیشه دیگری که انگیزههایشان را حمایت کند، تبلیغ میکنند. اگر اندیشههایی به دلایل تاریخی و غیرتاریخی وجود داشت و از درون انسان فرشته و فطرتی بود و این اندیشه را برجسته میکرد، انسان سعی میکند که خود را از این اندیشه عبور دهد و به سمت اندیشه مطلوب خود برود.
انسان مدرن این است و حادثهای که در رنسانس رخ داد نوعی گرایش عملی انسان به سمت زندگی اینجهانی است و انسان خود را در این عالم اصل میبیند و ملکوت فراموش میشود. رنسانس که یک نوع عبور از فرهنگ مسیحیت و بازگشت به ماقبل مسیحیت و برای عبور از یونان و آمدن به عالم کثرت بود، انسان را که در این عالم است به عنوان اصل قرار داده و این عالم را متن واقع میداند و حقایق عقلی را واقعیت نمیداند، از فلسفههایی حمایت میکند که این رویکرد را قبول کند و تعالی را یا با سکوت از کنارش بگذرد و یا انکارش کند و اگر عقلی هم هست باید در خدمت این زندگی باشد و شهودهای عقلی بیمعنا میشود و شهودهای حسی میخواهد به متن واقع پیوند بخورد.
لذا قرون بعد به تدریج این انسان، فلسفههایی که این نوع زیست را تأیید کند، مورد قبول قرار میدهد و فلاسفه این عالم که زبان این فرهنگ میشوند، وقتی این رویکرد زبان خود را پیدا میکند یک فرهنگ کاملتری میشود و علم و معرفت سنخیت کاملتری را پیدا میکنند. در این بحث این را نشان دادم که هر شیوه از زیست یک نوع بیان و زبانی میطلبد که توجیه این زیست در سطح کلان است یا هر فلسفهای نوعی از زیست را طلب میکند؛ چون فلسفه دانش حضوری و بحثی است.
بنابراین هر فرهنگ و تمدنی در کلیت خودش یک نوع علم و معارف و دانشها و تصویری متناسب با شیوه زندگی و رفتار خودش طلب میکند و با آن هماهنگ میشود و این فقط در سطح فرهنگ و تمدن نیست و در سطح آدمها نیز هست. انسانها همواره آن طور که زندگی میکنند، میاندیشند. ممکن است بین اندیشه و عمل آنها فاصله باشد، اما اگر این فاصله زیاد باشد رنجآور است. این آگاهی نمیتواند به یک نحو باشد ولی در مرحله گرایشها، برخلاف این یقین و آگاهیهایش عمل کند و آدمهای اینچنینی شقی به معنای عالیاش هستند.
اکثر بهشتیان افراد سادهای هستند که یک معرفت روشنی را پیدا نکردند و از این حیث گرفتار استضعاف بودند، اما آنهایی که در جهنم هستند و مراتبی را دارند باید حقیقت را درک کرده باشند و حجت خدا بر آنها تمام شده باشد و بدانند چه گذشته و باز خلاف آن عمل کرده باشند، چه اینکه سعادت عالی نیز برای کسی است که خوب میداند و گرایشش با دانستهاش همراهی دارد و بدون داشتن معرفت مناسب به سعادت نیز نمیشود دست یافت و در فرهنگ و تمدن نیز به همین صورت است.
مدینه فارابی مدینهای است که در آن معرفت، معرفت درست است و انگیزهها با اندیشههای درست و معرفت عقلانی همراه است و این میشود مدینه فاضله. البته مدینه جاهله نیز جایی است که معرفت غیرعاقلانهای نسبت به هستی و خود وجود دارد و زندگی آنها اینجهانی است و برای هریک از این مدائن نیز فارابی اسم میگذارد که اینها یک غرض دنیوی دارند. سپس از مدینه دیگری با نام فاسقه یاد میکند که از نظر فرهنگ همان مدینه فاضله را دارد، اما آدمهای فاسق خلاف آگاهی خود عمل میکنند. مدینه فاسقه جایی است که سلوک عملی افرادش یک چیز است، اما آگاهیاش نحو دیگری است و برخلاف یقین خود عمل میکند.
حاکمان در مدینه فاسقه یا فاسق یا منافق هستند، اما زیر پوشش فرهنگ قرار دارند، لذا معاویه باید ذیل پوشش نام رسول خدا(ص) خلیفه رسول خدا(ص) شود. در این حالت ارزشها الهی است و فلسفهای که عالم را تبیین میکند الهی است، اما در رفتار اینها را به خدمت میگیرند و از اینروست که حضرت امیر(ع) فرمود، ای مالک این دین در اسارت اشرار بود، یعنی همان روابط قبیلهای است اما تحت پوشش مفاهیم دینی کار میکند.
انتهای پیام