دور تا دور حرم را چرخیدیم. شب بود. شاید سحر، شاید نزدیکهای اذان صبح، گنبد طلایی بود. خوب یادم هست، وقتی روی فرش سرخ توی صحن راه میرفتیم، چشمم خورد به گنبد. بچه توی بغلم سنگینی میکرد. مادرم جلو جلو میرفت و گریه میکرد. نشد که دست بگیرم به سینهام. گفتم سلام امام رضا و سر خم کردم.
اولین بار بود میآمدیم. بابا نبود. بابا خسته بود. خودش گفت. ماند شهرمان. هر چقدر مامان گفت هم نیامد. پول هم نداشت. این یکی را مامان توی اتوبوس به من گفت، وقتی اتوبوس بین راه ایستاد و معدهام از گشنگی سوز میزد، به او گفتم برویم غذا بخریم، گفت نه. نرفتیم. همانجا تخممرغ آبپز خوردیم. نانمان هم سرد بود. مامان فقط برای ابالفضل غذای خوب گرفت، چون که مریض بود. این را همه میدانستند. کسی نگفت، اما همه هم میدانستند.
ابالفضل را هر جا که شده بود، بردیم. یکبار بابا رفت و مامان. یک بار من و مامان و ابالفضل. خوب نمیشد اما. دهه کرامت که شد، مامان دلش خواست بیاید مشهد. گفت راه آخر را هم میرویم. بابا نیامد اما. بابا خسته بود.
رفتیم خانه زنعمو ریحانِ مامان. چادر گره زدم زیر گلویم. چادر را زنعمو ریحانِ مامان داد. کمی بلند بود. ابالفضل را بغل گرفتم. شهر همهاش چراغانی بود. شهر همهاش پرچمباران بود. پرچمهای رنگارنگ نصب کرده بودند سر هر خیابان، سر هر چهارراه، بالای همه پلههواییها. مامان به ابالفضل نگاه میکرد، من به شهر، به سور و ساتِ مشهدیها.
راننده که گفت زوار رو چش مایَن، همان وقت یکی از منارهها را دیدم. مامان از مرد تشکر کرد. من به مناره خیره بودم. ابالفضل توی بغلم مثل بیجانها بود. گفتم ببین ابالفضل، ولی ندید. فقط مردمک توی کاسه چشم چرخاند. میدانم ندید.
مامان میرفت و من هم پشت سرش. سنگفرشهای سفید امام حال میداد برای سُر خوردن. مردها و زنها چمدانهای چرخدارشان را پشت سرشان میکشاندند. محلیهای ساک به دست هم بودند.
بابالجواد را رفتیم تو. فرش لاکی شش متری را مامان داد کنار، رفتم بین زنها. خادم امام مدام به همه میگفت التماس دعا. ابالفضل را که دید، چشمهاش اشکی شد. به ما هم گفت. بعدش مامان بغلش کرد. مامان هر وقت ابالفضل را بغل بگیرد، گریه میکند. بابا بهم گفت تا میتوانم پیش خودم باشد که داغ جگر مامان نشود. جلوتر از مامان رفته بودم و چشمهام چراغانیهای بنفش و قرمز و آبی را تار میدید.
نشستیم توی یکی از ماشینهای سفید که زوار را میبردند این ور و آن ور. رفتیم آنجا که گنبد طلا دارد. دور سقاخانه پر بود از مردم. آب شفای امام مثل رزق پخش میشد. دوربینها رو به چهرهها یا گنبد امام خیره بود. تماس تصویریهای اینترنتی بود و التماس دعا گفتنها. سلفی گرفتنهای زوار بود و عکسهای تمام قدشان با سقاخانه امام.
مامان هم ایستاد. من ازشان عکس گرفتم. ابالفضل نتوانست خیره شود به دوربین تا یک دو سه بشمارم. از شلوغی، زنی شانهاش خورد به مامان. زن عرب چادر عبادار، که مامان نیموجبی بود کنارش.
مامان گفت ابالفضل را ببریم تو، نفس کم میآورد، بیجان میشود. مامان رفت پیش خود امام. کمی آب شفا دادم دهن ابالفضل. زیر چانهاش خیس شد. روی دو زانو نشستم. حرم پر بود از نور. صحن بود و صدای مجری که از ایوان میآمد.
صدای مولودی میآمد و شربت و کیک و شیرینی بیرون پخش میکردند. به بچهها بادکنک میدادند، برای ما را باد برد. زنی که نشسته بود کنارم روی فرشهای توی صحن، گفت داداشته؟ گفتم ها. گفت معیوبه؟ از حرفش بدم آمد. شدم مثل مامان. ابالفضل شد داغ جگرسوز، به گنبد نگاه کردم. پرچم سبز تکان تکان میخورد.
از گرد و گوشه، چراغانیها پیدا بود. مردم با لباسهای رنگی و سیاه میرفتند و میآمدند. یک لحظه نگاهم رفت به پنجره فولاد؛ مثل پیش خود امام شلوغ نبود. چادر را گره زدم زیر گلویم، بچه را بغل کردم، جواب زن را نداده، بلند شدم.
مثل مامان گریهام گرفت. چه میدانم چند بار تن مردم بهم خورد، چند بار شانهام کج شد، اصلاً چند بار افتادم، من آن وقت خودم را دیدم که گریه میکردم، که میگفتم به والله معیوب نیست، به امام رضا معیوب نیست. فقط بیجان است. ابالفضل فقط مثل بچههای شما راه نمیرود. معیوب نیست، اما حرف هم نمیزد. فقط مردمک چشمش تکان میخورد.
زنها چه میگفتند، چه میدانم. مردها چه جور نگاه میکردند را هم. یه دستم قفل بود به پنجره فولاد و آن یکی قفل بود که ابالفضل چفت سینهام باشد. آن وقت که همش میگفتم به والله معیوب نیست، خیال کردم سر ابالفضل تکان خورد، انگار که بخواهد بگوید خفه شدم، ولم کن آبجی.
دلم رفت پیش خود امام، گفتم یعنی معیوبه؟ یعنی به مشهدیهات بگم زَوارِ کوچیکت معیوبه! اگر آن وقت شک داشتم، حالا یقین کردم. ابالفضل را نگاه کردم، نه که فقط مردمکاش، که سرش را تکان میداد. ابالفضل راست راستکی سرش را تکان میداد. سرش نیفتاده بود روی گردنش، تکان میخورد. سرش را راست گرفته بود. من داد میزدم حالا. گریه میکردم، اما نه از داغ جگرسوز، نه از زوار معیوب، که از شفا مثل آب شفای سقاخانه.
بلند شدم بروم پیش مامان. زنها دست میکشیدند به ابالفضل، لباسهایش را میکندند. دورمان شلوغِ شلوغ بود. ابالفضل گریه میکرد. دوربینها ما را میگرفت. همهشان سمت ما بود. چند تا زن دیگر هم گریه میکردند. مامان را پیدا نکردم. ما را بردند دفتر خدام.
به قلم نرگسسادات نوری
انتهای پیام