نخستین پرسشی که بدان خواهم پرداخت این است که ادیبِ سلاطینِ زبانآگاهِ ایران، از پس این یکسال انوشهروانیاش، برای ما چه دارد؟
آنگاه به مسئلهای در رویکرد ایشان به کار و پژوهش و نوشتار فلسفی خواهم پرداخت که در نگر من، گویا از فرط آشکارگی، از نگاه ما پنهان مانده است؛ سرانجام به فرازی کوتاه از درنگ ایشان در میراث فلسفی ایرانی در آخرین نگاشتۀ ایشان خواهم پرداخت که از امروز در اختیار ما خواهد بود.
آیا استاد شادروان فرهنگ ایرانی، ادیب سلطانی، در سالی که جهان ما را پشت سر نهاده است، برای ما دستاوردی داشته است؟
چنین پرسشی، هرگاه این خورشیدِ سخندان را همچون متنی همچنان باز و درنگبرانگیز و سامانخیز بینگاریم و بباوریم، نه تنها شگفتیآور نخواهد بود، بلکه چشمانداز و بسا که چشماندازهای نو و نوشونده و شاداب و پویایی از راه و روشِ اندیشهورزی را در اختیار ما تواند گذاشت.
یکسال پیش، هنگامی که از درگذشت او آگاه شدم، نخستین چیزی از خاطرم گذشت، این بود که مردانِ مردی که روزگار نوجوانیات را دگرگون کرد رفت، بیآنکه هرگز از تو چیزی بداند و بداند که از چه مهلکهای رهانیدتان و چه سپاسگزاری و ستایشی از او بر دوش تو و شماری از همنسلانت سنگینی میکند.
ماجرا به پانزده سالگی من بازمیگردد؛ روزگاری که با برخی دوستانم شیفته و درگیر خواندن نوشتههای مرد زبانباز کویری و اگر محترمانه بگویم، مرد خراسانیِ بیربطِ شنزدهای بودیم که به صراحت با تاریخ دشمنی داشت و با وقاحت تمام، فیلسوفان را پفیوزان تاریخ میخواند. تا روزی در خیابان انقلاب، در ویترین کتابفروشی انتشارات امیرکبیر، نام کتابی نگاه من و دوستی را به خود جلب کرد: سنجش خِرَد ناب. با همان شور نوجوانی دو نسخه از آن خریدیم و با شوقی نوجوانانهتر، پس از رسیدن به خانه، بیدرنگ کتاب را گشویم که بخوانیم؛ و در آغاز آن فهرستی بلند بالا از متفکرانی را دیدیم که ترجمان فارسی بدانها پیشکش شده بود. از پس شگفتی چنین کار نامرسومی، به سراغ پیشگفتار مترجم رفتیم که با این گفتاوردِ ارسطو آغاز شده بود: «آدمیان همگی به گوهر خویش خواستار دانستناند». روشمندی نویسنده در پرداخت مطالب، به رغم دشوارفهمی آنها، بر من و دوستم جهان دیگری برگشود: برخلاف زبان گزنده و بینزاکت آن مرد کویری که پرخاشگرانه توهّم سرکشی داشت، متن نگاشتۀ مرد شهرآیینی را پیش رو داشتیم که حتّی سپاسگزاری و قدردانی از یکایک دستاندرکارن چاپ کتابش، از دوستان همراه تا کتابخانهها و حروفنگار و نمونهخوان متن را چنان بایسته میدید که سرعنوان مستقلّی در پیشگفتار خود بدان ویژسته داشته بود.
خواندن متن ترجمان امّا، نه تنها دشوار، بلکه جانکاه بود. در خاطرم هست که در روزها و ماههای سپسین، بخشی از کار من و دوستم جستجوی فرهنگها و بازبینی و بازبینی چند باره و بلکه چند صد باره آنها برای دریافت معنای فرازهایی از متن بود. بسا شبهایی که از منزل پدر و مادر در میدان افسریه تا میدان بهمن کنونی، قدم میزدیم و در آن عوالم نوجوانی بر سر خواندههایمان با همان دریافتهای آنهنگامی گفتوگو میکردیم و بسا جنگ و آشتی را که از سر میگذراندیم. و این همه، اندک اندک به هر دوی ما آموخت که ماجرای اندیشه بسی و بسا جدیتر از پرداختن به یاوههای زبانبازان بیمایه مدعی است؛ به ویژه آنگاه که سر و کارمان با ادیب سلطانی باشد؛ با انسان والایی که به تعبیر دلنشین نیچه در فراسوی نیک و بد، منشی استوار دارد و تجربههایی همگون که پیوسته تکرار میشوند؛ تجربههایی زبانی و زبانورزانه که همچنان آموزنده و رهگشایندهاند؛ و پرداختن بدانها جز از یک جان شهرآشوب و سرکش برنمیتواند آمد.
باری، در نگر من، ادیب سلطانی، نه تنها از میان ما رخت سفر برنبسته است، بکه با گذارش از میان ما، آنچه به تنهایی و یکتایی انجام داده را بر ما گشوده داشته است؛ و اکنون این ماییم که بر متنهای بگشوده او میتوانیم نگریست؛ متنهایی که در ورای ظاهر آرام آنها، سرکشی و شوریدگی پنهانی نهفته است.
و پاره دوم سخن من به همین شوریدگی و سرکشی خواهد پرداخت.
در تاریخ اندیشه ایرانی، مفهوم سرکشی هماره به سکوت برگزار شده است؛ گویی اهل اندیشه پرهیز داشتهاند از اینکه سرکش بخوانندشان؛ و شگفتا که در احوال ژرفاندیشترین آنها از دادپویه نامور به ابنمقفّع تا معلّم ثانی و شیخ الرئیس و ابنسهلان ساوی و شیخ اشراق و صدرای شیرازی و میرزا آقاخان کرمانی که مینگریم، جز سرکشی نمیبینیم. سرکشی نسبت به روزگار، نسبت به جریانهای مسلّط اندیشه و فرهنگ و سیاست، و حتّی نسبت به استادان و نسبت به خودشان. و درنگانگیز است که از جمله جلوههای این سرکشی، کنارهگیری از جماعت بیکاره است؛ گویی آنان سدهها پیش از نیچه آلمانی دریافته بودند که تنها زیستن چرا و چگونه است که کاری است فیلسوفانه؛ و از این رو بود که برخلاف آنانی که در پی چند برابر شدناند، اینان هیچکارِگان را نمیجستند. هم از این رو، جای شگفت ندارد که فارابی، بغداد پُر شکوه عبّاسی را وامینهد تا در سایه باغی در دمشق خلوت گزیند، و ابنسینا آوارگی را به زیستن در شکوه محمود غزنوی برتری میدهد تا آزادگیاش را پاس دارد و ابنسهلان ساوی از منصب قضاوت به کتابت شفاء پناه میبرد و صدرای شیرازی تبعید خودخواستهاش را به از خدمت در دربار سفّاکی چون شاه صفی میداند و آقاخان کرمانی آزادگی و فلسفیاندیشی ایرانی را به تبعید و جانفشانیاش معنا میبخشد.
و طُرفۀ ماجرا آنکه، جملگی اینان، به مفهوم زبان و درنگهای زبانی و نسبت زبان و اندیشه دلبستگی دارند؛ و این دلبستگیِ مبنایی است که از نگارش کتاب الحروف فارابی به دانشنامه سینوی و تبصره ساوی و تا تکوین و تشریع و حکمت نظری کرمانی راه میبَرد.
روش و منش ادیب سلطانی نیز در همین سلسله است که معنادار میشود. در روزگاری که تازیگرایی بار دیگر میرود که تازیانه ناروای دیگری بر پیکر زبان پارسی زند، او دلآگاهانه و سرکشانه راهی دشوار با دستاوردی شگفت و شگرف را برمیگزیند: برنمودن توانایی زبان پارسی در اندریافتِ گرانسنگترین و تاریخسازترین نوشتههای معرفتشناختی. و برای دستیابی به این مهم به سه نگاشته سترگ فلسفی از روزگار کلاسیک و سدههای هجدهم و بیستم میلادی میپردازد؛ و در این کار، نه تنها از دانش زبانی ژرف و شورانگیز خود بهره میگيرد، بلکه به دستامد پیشگامانش نیز نگاهی بایسته و شایسته دارد؛ پس جای شگفتی نیست اگر که در پیشگفتار کتاب حلقه وین، از «عینیّت بیهقیوار» سخن میگوید و در اصطلاحگزینیهایش از دانشنامه علایی و اساس الاقتباس خواجه نصیر بهره میجوید. و این درنگ را تا بدان پایه پیش میبرد که در آغاز ویراست دوّم سنجش خِرَد ناب، دیگر بار از دانشنامه علایی و درنگهای منطقی ابن سینا یاد کند.
در واقع، ادیب بر آن است که از تهمتهای ناروا به زبان پارسی اندر نابسندگیاش در دریافت اندیشههای روزگار نو، آواربرداری کند؛ و هم از این روست که باریکبینانه در سرشت و سرنوشت زبان پارسی مینگرد و آن را وامیکاود و در جلوهگریهای گونهگون این زبان درنگ میکند و همهنگامِ واژهگزینی و واژهسازی و ترجمه، به شیوه خط پارسی و روشِ ویرایش ره میسپارد و برای بسامانکردن آن از روش ریاضی بهره میجوید تا عیّاری باشد که عیار زبان پارسی را فراز بُرد و فراز میبَرَد. در سده ششم هجری، مترجم فضایل بلخ، فارسی را زبان فرشتگانی خواند که گرد عرش الاهی میگردند. و از پس این سدهها، ادیب سلطانی، به کار سَخته و سُفته خویش برنمود که این زبان یارا و پروای آن دارد و تواند بود که دیگر بار، زبان اندیشمندانی باشد که جهان به گرد ایشان تواند گشت.
اینکه ادیب سلطانی بیرون از رخدادها و هنگامه شهریور تا اسفند ۵۷، همچون ویتگنشتاین، امّا این بار در سنگر خانه، رساله منطقی ـ فلسفی را ترجمه و یک دهه بعد بر آن تاریخ تأکید میکند، آیا نشان از چیزی جز سرکشی روح آزادهای دارد که به درستی دریافته است که راه گریز از فریبکارانِ زبانباز و زیانبار نیست مگر درنگ در منش زبان و برانگیختن نگاه و نگر من و شما به فریبندگی سطحی و پوچ زبان آنانی که شعار و شعور کویریشان جز ناسزاگویی به تاریخ و گزافهگویی درباره تاریخسازان برجسته ایران معاصر نيست و میتوان پرسید که دلبستگیِ او به هملت، آیا در آن شوریدگی و سرکشیِ دریادماندنیِ شاهزاده دانمارکی برای دستیابی به امر ستوده ریشه ندارد؟
و آیا این دلبستگیِ ریشهدار در جانِ ادیب سلطانی به دستیابی به امر ستوده نیست که او را به نگارش دفاعیه نسبیگرایی وامیدارد؟ دفاعیهای که در سرآغاز آن خود را نسبیگرایی رادیکال میخواند که نه تنها نازیسم را محکوم میکند، بلکه بر مطلقگرایی نازیها تأکید دارد؛ و بسا که این هشدار و هوشداری بر مایانی باشد که همچنان دلبسته فیلسوفانی هستیم که در ستایش آفرینندگان آشویتس و گولاک از چیزی فروگذار نکردند و پس از فرو ریختن آن هیمنه ضد بشری و نهایت بیاخلاقی آدمی، به گمان خود، سر سلامت و راه نجات خویش را در روستانشینی و عزلتگزینی بازجستند.
و این همان جایی است که ادیب سلطانی از چنان متفکرانی آگاهانه فاصله میگیرد؛ فاصله میگیرد تا همچون ویتگنشتاین دوره دوّم، که به درستی در پیشگفتار ترجمان رساله منطقی ـ فلسفی او از دو مرحله سلوک فلسفیاش سخن میگوید، برنماید که میان نسبیگرایی معرفتی و مطلقگرایی اخلاقی چه نسبتی برقرار میتوان نمود. بازگشت او به کانت و زرتشت همچون فیلسوفانی با اخلاق مطلقگرا نیز در چنین رویکردی ریشه دارد. یادکرد او از توجه کانت به زرتشت و خواست و برنامه کانت برای نگارش دو تکنگاری فلسفی درباره زرتشت از خواندنیترین فرازهای این کتاب است و اینکه آشکارا از زرتشت به عنوان متفکری بزرگ و فیلسوفی نژاده و اصیل یاد میکند، برانگیزاننده درنگهای نویی بر میراث فلسفی ایران تواند بود.
و این از نیکبختی ایران است که همامروز، نسل نویی از اندیشمندانی برخاستهاند که درنگ در میراث فلسفیِ زرتشتی و مانوی و تلاش برای برنمودن روایتی ایرانی از متافیزیک را همچون پروژه اصلی خود تعریف کردهاند؛ و تنی چند از ایشان، از جمله خانم دکتر صبا لطیفپور، خانم دکتر ملیحه کرباسیان و آقای دکتر اشکان خطیبی، در این دیدارگاه معنوی یادکردنیاند.
اگر شما نیز همچون من، خاستگاه فلسفه را نه حیرت بدانید و نه ناخرسندی و نه نابسندگی اندیشه، بسا که این خاستگاه را پرسش از نسبت برشمارید؛ نسبت من و جهان، من و دیگری؛ نسبت جهان با من، دیگری با من. و درباره استاد انوشهروان ما، این نسبت در نسبت زبان پارسی و جهان، شناخته میتواند شد.
اگر بخواهم از تعبیری ایرانی، بهره گیرم و سخن بگویم، ادیب سلطانی در نگر من از واپسین شهسوارانی است که در تاریخ اندیشه ما بالیدند و به تمام شرف خود و به زندگی و جان خویش بر سر عهدشان در پاسداشت و بزرگداشت میراث زبانی خویش ایستادند. ایستادند تا برنمایند که زبان پارسی تاب دریافت ژرفترین و دشوارترین آموزههای کلاسیک و مدرن را دارد، به شرط آنکه توانش تاریخی و مفهومیاش را دریابد و از هماوردی با آنچه رویارویش مینهند نهراسد.
هم از این روست من او را شرف زبان و اندیشه پارسی میدانم. باشد که نامش ماندگار و رهروانش به راه استوار باشند؛ به سخن دلنشین همو در پایان شماری از نگاشتههایش، ایدون باد؛ ایدونتر باد.