
به گزارش ایکنا، متن یادداشت اختصاصی
آیتالله احمد مبلغی، عضو مجلس خبرگان رهبری به ایکنا به شرح زیر است:
در این نوشتار، بر آنیم تا در آینه هماهنگ
شریعت و فطرت، سیمای هویت را بازشناسیم و اعتبار آن را بر بنیاد این همسویی استوار سازیم.
اثبات اعتبار هویت در چارچوب شریعت، مبتنی بر این هماهنگی بنیادین، در شش منزل سامان میگیرد:
۱. نسبت میان شریعت و فطرت
۲. فطریات بیواسطه و با واسطه
۳. جایگاه شریعت در نسبت با فطریات با واسطه
۴. هویت، بهمثابه مصداق والای فطریات با واسطه
۵. هویت؛ سنگبنیادِ همشناسی
۱/ پیوند شریعت و فطرت:
شریعت، آوای اراده تشریعی خداوند است که از افق وحی بر انسان میتابد؛ و فطرت، نغمه اراده تکوینی اوست که از ژرفای وجدان سر برمیدارد. یکی فرمانی است که از آسمان نازل میشود، و دیگری کششی است که از درون جان میجوشد؛ آن، گفتوگوی خدا با انسان است از بلندای لوح، و این، گفتوگوی انسان با خدا از خلوتگاه روح. «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا ۚ لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»؛ شریعت، سپیدهای است که از مشرق قدس سر برمیآورد؛ و فطرت، بازتاب آن نور است در آینه جان.
شریعت، جعلِ قدسی است در گستره هستی، و فطرت، جبلّتِ نورانی است در بافتار وجود. یکی بانگ برمیآورد: «باید!»، و دیگری نجوا میکند: «میخواهم...»؛ شریعت، فروغی است که بر فطرت تابیدن گرفته، نه برای خاموشکردن شعلهاش، بل برای بالیدن آن؛ نه آمده تا نغمه درون را مصادره کند یا آواز جان را خاموش سازد، که آمده است تا آن را تفسیر کند، تلطیف نماید، تفصیل دهد، و به سوی مقصدی روشن سوق دهد.
فطرت، چشمهای است که از ژرفای جان میجوشد، و شریعت، جویباری است که این جوشش را سمت و سامان میدهد، تا در مسیر عدل و کمال روان گردد و به بار بنشیند. شریعت نه در برابر فطرت، که در امتداد آن است؛ نه رقیب، که رفیق.
۲/ فطریات بیواسطه و باواسطه:
فطرت، آیینهای است دو رخسار: رخساری برآسمان دارد، رخساری بر جامعه. در رُخِ نخست، بیمیانجی و بیمعلم است: عطشِ دانستن، شوقِ پرستیدن، و حیرتِ قدسی، و... اینها نغمههای دیرینهاند که چونان نوایی ازلی، پیش از هر زبان و فرهنگ، در حریمِ جان طنین میافکنند.
حتی اگر آدمی به کنجِ غاری پناه بَرَد و از قبیله جدا افتد، این نغمهها در نهادش جاریست؛بینیاز از مخاطب، بیتعلیم و بیتمایل به خاموشی.
اما فطرت را رویی دیگر نیز هست؛ رویی که تنها در پرتوِ زندگیِ جمعی رخ مینماید: گرایش به نظم و نظام، احساسِ تعلق و تملّک، زشتیِ عهدشکنی، میل به عدالت و حرمتِ پیمان.
اینان صداهاییاند نه زادهی قرارداد، نه پروردهی آموزش؛ بل خوابهای کهنِ فطرتاند که در بسترِ جامعه تعبیر میشوند. چنانکه علامه طباطبایی میفرماید: «افکاری که از فطرت منبعث میشود، هیچگاه با اصل فطرت ناسازگار نیست، و چون خداوند، فطرت انسان را چنان آفریده که آدمی را به سوی سعادت سوق میدهد، پس هر حکمی که با فطرت سالم ناسازگار باشد، از خودِ فطرت ترشح نکرده است.» (المیزان جلد ۷ صفحه ۳۱۶)
و این سخن، با دیدگاه معروف ایشان (که معتقد است: اعتباراتِ مابعد اجتماع—چون عدالت، حکومت و ملکیت—زادهی زیستِ جمعیاند) در هم میآمیزد و نشان میدهد که فطریاتِ باواسطه، گرچه در بسترِ جامعه پدیدار میشوند، ریشه در همان سرشتِ الهی دارند.
۳/ نسبت دین با فطریات غیرمستقیم:
دین، چنانکه پیشتر آمد، آینهدار فطرت است؛ نه بر آن سیطره میجوید، نه آن را در سایه مینهد؛ نه به بندش میکشد، نه رهایش میسازد.
این مهر و وقوف، تنها به فطریاتِ بیواسطه محدود نمیماند، که تا ساحت فطریاتِ باواسطه نیز امتداد مییابد؛ آن دسته از حقایقی که در بستر اجتماع میبالند، اما ریشه در جانِ ازلیِ آدمی دارند.
شریعت، هم نغمههایی را میشنود که در خلوت جان میخروشند، و هم آوایی را درمییابد که از تلاقی فطرت و زندگی برمیخیزد.
فطریاتِ با واسطه، اگرچه در سکوتِ درون نمیشکفند، اما دانههایشان در مزرعهی فطرت نهفته است؛ چونان بذرهایی که تنها در پرتو آفتاب جامعه میرویند، ولی گوهرشان پیشاپیش در خاک جان جای گرفته است.
ملکیت، نمونهای گویاست: نه پدیدهای صرفاً قراردادی، نه امری تحمیلی یا تلقینی، بل حقیقتی ریشهدار و گریزانناپذیر، که با ظهور اجتماع قد میکشد، و در نهاد انسان چونان ارتکازی طبیعی جای میگیرد. شریعت، آن را انکار نمیکند، و به حال خود نیز وانمینهد؛ نه از آن روی میگرداند، و نه افسار گسیختهاش میسازد؛ بل در چارچوب عدالت مینشاند، بر آن حد مینهد و راه میگشاید.
در این گستره، دین نه ویرانگرِ تمایلات راستین است، و نه در برابر امواجشان منفعل. بلکه معمارِ حکیمِ آوردههای فطرت است: جهت میدهد، سامان میبخشد، و عدالت میآفریند.
بر چنین زمینیست که دین، نه بیریشه میروید، بل از ریشهها سیراب میشود. اسلام، اگر در این سرزمین بالیده است، از آنروست که به آبِ فطرت و خاکِ حافظه آغشته گشته.
و آری، هرکه از این شانهها برنخیزد، به آسمان ایمان نخواهد رسید؛ که پیامبر فرمود: «لو كانَ الدينُ مُعَلَّقًا بالثُّرَيّا، لَنَالَهُ رِجالٌ من أبناءِ فارس.» پس این خاک، نه تنها گهوارهی تمدن، که نردبانیست به سوی نور.
۴/ هویت؛ یکی از بلندپایهترین فطریاتِ غیر مستقیم:
اکنون، به آستانه بحث از هویت نزدیک میشویم؛ جایی که فطرت، نه در خاموشی، که در همسرایی با جمع، چهره مینماید. هویت، زاده تصادف نیست و فرزندِ قراردادهای سرد نیست؛ سایهایست که از قامتِ اجتماع بر دلِ فرد میافتد، و خطیست که قوم بر صفحه جانِ انسان مینویسد.
آن، نه نقش بسته بیرون، که جوشیده درونِ اجتماعیِ آدمیست؛ پدیدهایست فطری، اما نه در خلوت، بل در همنفسی با زبان، فرهنگ، تاریخ، و زمین سر برمیدارد.
انسان، چون در سرزمینِ قوم خویش میبالد، با زبانِ مادر، با لهجهی کوچه، با اشاراتِ خاطره و با رنجها و رؤیاهای اجدادی معنا میپذیرد. پس هویت، نه نقابی تزیینیست و نه ساختاری تحمیلی؛ بل ضرورتیست که از درونِ زیستِ جمعی میجوشد، و در مدار تداومِ اجتماعی، قوام مییابد.
و چون اقوام بسیارند، هویتها نیز متعددند؛ اما این تعدد، نه در تضاد با فطرت، بل تجلیِ تنوع ذاتیِ آن است.
دین، که خویشاوندِ فطرت است، این کثرت را بر صدر مینشاند، نه برکنار؛ و هویت هر قوم را، چون امانتی الهی در آغوش میگیرد.
از اینرو، حبّ وطن، نه آوای نژادگرایی، که آهنگِ دلِ اهلِ فطرت است. نه شعاری بر آمده از غیرت جاهلانه، بل شعوری است از جنسِ شُکر نعمتِ خاک، از سنخِ پاسداشتِ مأوایی که جان در آن روییده و خاطره در آن قامت افراشته است.
بدینسان، اگر این اندیشه را بر بستر هویت ایرانی بگسترانیم، باید گفت: هویتِ ایرانی، در آیینهی دین، نه تنها پذیرفته و رواست، که مکرم و معزّز است؛ نه از آنرو که ریشه در خاک و نژاد دارد، بل از آن جهت که میوهایست بالیده بر شاخسار فطرت، که در اقلیم این دیار سر از خاک برآورده، و در نسیم فرهنگ و تمدّن آن بالیده و به بار نشسته است.
این هویت، نه خصم دین، که همنفس آن است؛ و نه غریبه با شریعت، که در آغوش آن مأمن یافته است.
۵/ هویت؛ سنگبنای همشناسی:
و اینک، ایستادهایم بر آستانه آیهای که چون ناقوسی ازلی، در طنین جان انسان طنین میافکند: «إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَىٰ وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا؛ ما شما را از مرد و زنی آفریدیم، و شما را تیرهتیره و قبیلهقبیله ساختیم، تا یکدیگر را بشناسید.» (حجرات: ۱۳)
در ژرفای این کلام، حقیقتی تنیده است؛ حقیقتی که همچون ریشهای پنهان، شاخسار شناخت را میرویاند: «همشناسی، از خاک هویت میروید.»
این معنا را میتوان در دو تصویر باز گفت:
نخست: هویت، نقشه گمشده آگاهی
بیهویت، قوم، چون ابریست بیبار و ملت، چون رودیست بیمبدأ؛ سرگردان، بیجهت، در کویر نسیان.
هویت، شناسنامه هستی هر انسان است؛ نقطهی آغازِ هر «من کیام؟» و نخستین لبیک به هر «ما کهایم؟»
بیآن، قبیلهها به ریگهایی مبدل میشوند که از خاطر تاریخ میافتند، و انسان، در آینه بینشان، خویش را نمیبیند.
دوم: همشناسی در سایه خویشتنشناسی
آیه ما را به همشناسی میخواند، اما چگونه میتوان دیگری را شناخت، آنگاه که او هنوز به خویشتن خویش آگاه نیست؟
در دشت بینشان، هیچ راهی به مقصد نمیرسد و در هیاهوی واژههایی که از ریشه بریدهاند، معنا، چون سراب، میگریزد.
شناخت، در گرو نشان است، و شناسایی، وابسته به شناسنامه. آیه، آرام زمزمه میکند: «شعبهشعبه شدن، برای درک است، نه برای درک نشدن؛ و شناخت، آنگاه ممکن است، که هر شاخه، قامت خود را شناخته باشد.»
پس اگر این آیه شریف را منشوری الهی برای انسان بدانیم که تیرهها و قبیلهها را در کانون توجه خویش نهاده است، پس لاجرم باید بپذیریم که آیه، در ژرفترین لایهی خویش، بر «هویت» انگشت نهاده است؛ چرا که «قوم»، بی هویت، مفهومی میانتهیست؛ و «ملت»، بی شناسنامهای روشن، جز ازدحامی از آدمیانِ بیسرگذشت نیست.
قوم بودن، بی قوامِ هویت، چون کلبهایست بر ریگ روان، که نه سقفی دارد بر گذشته، نه ستونی برای ایستادن در آینده.
پس اگر قبیلهای آمده است، تا شناخته شود، باید نخست خود را بشناسد؛ و اگر شناختِ متقابل، مقصود خلقتِ کثرت بوده است، پس این کثرت باید در درون خویش، به وحدتِ تعریف دست یابد؛ و آن وحدت، جز در هویت، مأوا نمیگیرد.
۶/ هویت ایرانی: تجلّی فطرت در این سرزمین:
هویت ایرانی، زاده کتیبه نیست، خَلقِ تاریخ است و صبر قرون؛ آزموده در آتشها، و افروخته در اندیشهها.
ایرانی بودن، سکونت در خاک نیست، زیستن در افقی از معناست؛ در جایی که فطرت، به زبان قوم سخن میگوید و شریعت پیامبر (ص)، بر جان، ادب، و حکمت این ملت تجلی مییابد.
انتهای پیام