به گزارش ایکنا؛ غلامحسین ابراهیمی دینانی، چهره ماندگار فلسفه، در برنامه معرفت که شب گذشته، پنجم مهرماه، از شبکه چهارم سیما پخش شد به بحث در زمینه هستی و تعریف آن پرداخت و بیان کرد: مهمترین مسئله، هستی، وجود و بودن است. انسان میخواهد بداند که هستی، وجود و بودن به چه معنا است و از سوی دیگر انسان اشیاء را میشناسد. یعنی هر نوعی از انواع جماد، نبات و حیوان را میشناسد و حتی میداند که چه زمانی به وجود آمده است؛ بنابراین علم شناخت امور وجود دارد، اما مسئله اینجا است که ببینیم آیا میتوان هستی را مانند هر موجود دیگری بشناسیم یا خیر.
پرسش از زمان پیدایش هستی بیمعناست
وی در ادامه افزود: میتوانید در مورد ماهیت آب، خاک و هوا صحبت کنید و بگویید که از چه چیزی درست شده اند. انسان نیز هر روز کشف جدیدی دارد، اما اگر کسی بپرسد که هستی چیست، در جواب او چه باید گفت؟ چه کسی میتواند به این سوال که هستی چیست پاسخ بدهد؟ بنابراین اول باید دید که هستی چیست و سوال دوم اینکه، هستی به وجود آمده و عالم پیدا شده، اما میتوانیم بگوییم هستی پیدا شده است؟ خیر، هستی همیشه وجود داشته و دارد. هر چیزی از این موجودات تاریخ پیدایش دارند، اما اگر کسی بپرسد که هستی چه زمانی پیدا شده، معنا ندارد.
ابراهیمی دینانی تصریح کرد: کسی که میپرسد هستی چه زمانی پیدا شده، یا اینکه هستی چیست، خود این پرسنده، هست که میپرسد. یعنی پرسیدن یک پرسنده از هستی اش میآید و نه از نیستی اش. پرسنده، چون هست، میپرسد و پرسیدن نیز از هستی میآید. یعنی در اینجا، خود هستی از خودش میپرسد، حالا اگر خودش از هستی میپرسد که هستی چیست، در اینجا نیز باید خود هستی پاسخ سوال را بدهد و نه ذهن او. من میپرسم، اما با زبان هستی میپرسم، پس هستی باید جواب بدهد. شاعر هم میگوید «ای هست ما از هست تو، ما مهرهای در دست تو»، ما نیز جلوهای از هستی هستیم، پس با این اوصاف آیا میشود پرسید که هستی جه زمانی پیدا شده؟ چه کسی میتواند دقیق و ماهوی و با حد و رسم پاسخ بدهد که هستی چیست؟ وقتی میگوییم انسان چیست، یک جوابی داده اند که حیوان ناطق انسان، حیوانی است که سخن میگوید و اگر بپرسید که اسب چیست میگویند حیوانی است که شیحه میکشد. اما در مورد هستی قضیه فرق دارد.
وی ابراز کرد: بنابراین هر موجودی خواص ذاتی و عرضی دارد و خواص ذاتی او تعریف او است و ذاتیترین چیز برای انسان، حیوانیت و ناطقیت او است. اینها را میتوان در تعریفش گفت و معرفی کرد؛ لذا هر موجودی را میشود تعریف کرد. به این صورت که ذاتیاتش، یعنی جنس و فصلش را بشناسیم و تعریف کنیم و این کار را نیز میکنیم و کرده اند، اما با هستی باید چه کنیم؟ اگر کسی گفت هستی چیست؟ جنس و فصل آن چیست؟ چه باید گفت؟ هستی اصلاً جنس و فصل و حد ندارد و اصلا کجا را داریم که هستی در آنجا نباشد؟ در کل عالم هستی یک جایی را پیدا نمیکنید که هستی در آنجا نباشد.
هستی تعریف ندارد و هرچه در این باب گفته شده شرحالاسم است
ابراهیمی دینانی بیان کرد: این چیزِ فراگیری که جایی خالی از آن نیست و لحظهای از زمان را نداریم که هستی نداشته باشد چطور تعریف میشود؟ این است که حکما گفته اند هستی تعریف ندارد و برخی میگویند هستی عین منشأیت آثار است، اما این چیزی که گفته اند تعریف نیست، بلکه رسم است. این یک تعریف لفظی است، ولی ماهیت را بیان نکرده اند؛ بنابراین برای هستی تعریف حقیقی نداریم و اگر هم توضیحی بدهیم، شرح الاسم است. وقتی میخواهید کره زمین را تعریف کنید، به آن اشراف فکری پیدا میکنید و بعد تعریف میکنید، حتی بر کرات و کهکشانهای دیگر نیز این طور است که ذهن شما به آن اشراف پیدا میکند. حال آیا بر هستی میتوانید اشراف پیدا کنید؟ ذهن شما، چون هست، میخواهد اشراف پیدا کند و حال، هستی بر هستی چطور میخواهد اشراف پیدا کند؟ ذهن جلوهای از هستی است و این جلوه بر تمام هستی نمیتواند اشراف پیدا کند، بنابراین نمیتواند آن را تعریف کند، چون تعریف بدون احاطه ممکن نیست؛ بنابراین ذهن بر هستی احاطه ندارد، چون خودش جلوهای از هستی است.
وی ادامه داد: مثالی که میزنم یک قطره از دریا است. اگر از یک قطره بپرسید که دریا چیست، قطره نمیتواند دریا را تعریف کند. فقط باید بگوید که من قطره هستم. مولوی هم میگوید «کاشکی هستی زبانی داشتی، تا ز هستان پردهها برداشتی». او در اینجا از هستان یعنی هستندهها سخن میگوید. ما یک هستی داریم و یک هستنده و مولوی نیز از هستان و هستندهها میگوید و نه هستی. تعریف کردن، عبارت از پرده برداشتن است، اما هستی پرده ندارد. آن پردهای که قرار است روی هستی بیفتد نیز هست است و در اینصورت هستی نمیتواند روی روی هستی بیفتد.
میتوان در مورد هستندهها سخن گفت و نه هستی
ابراهیمیدینانی تصریح کرد: ما هستی را تعریف نمیکنیم و زمانی که به مفاهیم و ماهیت میآییم، موجودات را تعریف میکنیم. میتوانیم در مورد موجودات مانند حیوانات و گیاهان و ... حرف بزنیم و حق داریم که در مورد ماهیات همه اشیاء از ملک تا ملکوت و از ذره تا کهشکان صحبت کنیم، اما در مورد هستی نمیتوان تعریف ارائه کرد. هستی غیر از هستندههاست و در مورد هستندهها میتوانیم صحبت کنیم، اما کسی جرئت ندارد در مورد هستی صحبت کند و اگر هم کسی صحبت کند در حد شرحالاسم است.
وی افزود: اما در مورد هستندهها تعریف حقیقی داریم که میتوانیم جنس و فصل و ... آن را مشخص کنیم. حافظ هم میگوید: «با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم، یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد» که در اینجا رندی کرده و میگوید هم او نشان ندارد و هم من خبر ندارم. البته آن نشان دارد و من نشانه هایش را میشناسم، اما صاحب نشان را نمیتوان شناخت. در نشانهها باخبر، اما در صاحب نشان بی خبر هستیم. نشان دهنده یعنی ذات حق تعالی را نمیشناسیم، بلکه نشانهها را میشناسیم. پس هم از ذات حق خبر نداریم و هم در عین حال نشانه دارد. در ادامه هم میگوید: «هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است، دردا که این معما شرح و بیان ندارد»، مراد از معما، معمای هستی است که شرح و بیان ندارد؛ یعنی هستی تعریف حقیقی ندارد. شبنم رطوبتی ندارد و از قطره کمتر است، حال هر شبنمی در این راه که راه حقیقت باشد، صد دریاست، آن هم دریای آتش که دریای آتش را هم کسی ندیده است و شما ببینید که راه حقیقت چقدر راه سختی است.
این مدرس برجسته فلسفه تصریح کرد: هستی در عین حال که تعریف حقیقی ندارد و تاکنون کسی آن را تعریف منطقی نکرده است، بدیهیترین نیز هست. از هستی واضحتر چیزی را نداریم. شما اول وجود را میشناسید و بعد موجود را، پس بدیهیترین چیزها وجود است. ولی همین وجود تعریف ندارد. هم بدیهیترین است و به قول ملاصدرا «ابده بدیهیات» است و هم مشکلترین است و به جنس و فصل نمیتوان هست را تعریف کرد. اما جلوههای هستی را میتوان شناخت و تعریف کرد. هستی جلوههای بی نهایتی دارد و از ازل تا به ابد جلوههای هستی هستند. همچنین هر جلوهای نیز از جلوه دیگر است. هر کسی یک عمری دارد و نفس میکشد، اما دو نفس ما یکی نیست و هر نفس نو میشود و هر نفس خودش هم نو است. یک آدمی اگر هزار سال عمر کند، دو نفس یکسان ندارد. حالا اگر جلوههای هستی را نفَس هستی حساب کنیم، میبینیم که هستی جلوههای بی کرانی دارد. اگر جلوههای هستی را تازه به تازه بدانیم و ببینیم، عالم نو است و نه کهنه و اگر کسی این طور به عالم نگاه کند، عالم همیشه نو است.
وجود در پرتو موجودات شناخته میشود.
وی در ادامه افزود: خداوند سال ندارد و ازلی است و همیشه بوده و خواهد بود، ولی کهنه هم نیست. شاعر میگوید «بیزارم از آن کهنه خدایی که تو داری، هر لحظه مرا تازه خدایی دگر هست». یعنی جلوههای حق تازه است و خدا همیشه تازه است، چون همیشه در یک شانی است. «لیست شئونه الا افعاله و تجلیاته» همچنان که در آیه فرمود: «کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ». پس هستی را نمیتوان تعریف کرد، اما میتوان در مورد هستندهها تعریف ارائه کرد. وجود تعریف نمیشود، اما موجودات را میتوان تعریف کرد. پس وجود را در پرتو موجودات میشناسیم، اما خود وجود را نمیتوانیم بشناسیم.
ابراهیمیدینانی با اشاره به آیه «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ»، بیان کرد: ابصار جمع بصر است و بصرها و چشمهای مردم خدا را آنچنان که هست درک نمیکنند و نمیبینند. اما در ادامه گفت «وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ»، یعنی خدا بصرها را درک میکند و نه بصیرها را. به عبارتی خود بصر را درک میکند. درک بصر درک بصیر هم هست، یعنی خدا دیدن شما را میبیند. شما اشیاء را میبینید، اما خدا دیدن شما را میبیند. دیدن هر بینندهای از خداست. پس خدا همه دیدنها را میبیند و اصل دیدن خودش است و ما به چشم او میبینیم. حافظ هم میگوید که «همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب، به که بینم که تویی چشم مرا بینایی» که این بیت نیز اشاره به آیه است. چشم من، چشم من است، اما بینایی چشم من، از تو است.
انتهای پیام