شهیدان دیباج؛ دو برادر انقلابی که ساواک آنها را کشت و بی‌خبر دفن کرد
کد خبر: 3953184
تاریخ انتشار : ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۷:۳۲
به روایت یک مبارز انقلابی؛

شهیدان دیباج؛ دو برادر انقلابی که ساواک آنها را کشت و بی‌خبر دفن کرد

سیدرضا و سیدحسین دیباج دو برادر نخبه همدانی هستند که به دست ساواک دستگیر شده و پس از تحمل سخت‌ترین شکنجه‌ها یکی در سال 1351 و برادر دیگر در 1353 به شهادت می‌رسند، اما سنگدلان رژیم شاهنشاهی حتی از دادن آدرس محل دفن این دو شهید بزرگوار به خانواده آن‌ها اِبا می‌کنند.

شهیدان دیباج؛ دو برادر انقلابی که ساواک آنها را کشت و بی‌خبر دفن کردسید مرتضی دیباج، از مبارزان انقلابی همدان و برادران شهید سیدرضا و سیدحسین دیباج با حضور در دفتر ایکنا همدان از خاطرات دو برادر خود که هر دو از اولین مبارزان شجاع همدانی بودند می‌گوید.

ایکنا: خودتان را معرفی کنید.

سید مرتضی دیباج هستم فرزند مهدی، متولد 1336 در همدان، متأهل و دارای 5 فرزند، از بازنشستگان استانداری همدان و آموزش فنی و حرفه‌ای هستم، لیسانس فرهنگ و معارف اسلامی دارم و در حوزه فرهنگ، سیاست و مسائل جامعه علاقه‌مند و فعال هستم.

ایکنا: از برادران شهید خود برایمان بگویید.

با برادرم سیدرضا 9 سال و با سیدحسین 6 سال اختلاف سنی داشتم، با آن‌ها در مراسم‌های مذهبی شرکت می‌کردم و به سبب فعالیت‌های آنان با مسائل سیاسی جامعه آشنا شدم.

شهیدان دیباج؛ دو برادر انقلابی که ساواک آنها را کشت و بی‌خبر دفن کرد

سید رضا متولد 1327 در همدان بود، مقطع تحصیلی ابتدایی خود را در مدرسه علمی که مدرسه‌ای مذهبی بود، گذراند پس از اخذ دیپلم ریاضی با معدل بالا از دبیرستان ابن‌سینا در رشته روانشناسی رشته مورد علاقه‌اش در دانشگاه شیراز پذیرفته شد، آن زمان ورود به دانشگاه بسیار دشوار بود.

در سال 1350 با خانواده‌ای مذهبی از شهر ری که از سوی یکی از دوستانش به او معرفی شد وصلت کرد که ثمره این ازدواج دختری به نام عطیه بود.

پدرم سید مهدی روحانی بود و اصالتاً اهل اصفهان، برای تبلیغ به همدان می‌آید و درنهایت با مادرم ازدواج می‌کند و در همدان می‌ماند، سید رضا اولین فرزند خانواده بود و پدرم در تربیت فرزندان خود دقیق و پرتلاش بود، سید رضا در عنفوان جوانی وارد حوزه قرآن می‌شود و قرآن را زیر نظر معلم خود آقای هوشنگی فرامی‌گیرد، نقش مؤثر این معلم قرآنی موجب درخشیده شدن سید رضا در این حوزه می‌شود.

سید رضا از دوران ابتدایی اهل خودسازی و دین‌داری بود به نقل از ناظم مدرسه ابتدایی‌اش آقای سپهری روزی در یک مراسم جشن که در حال توزیع شیرینی در بین بچه‌های مدرسه بودند به سید رضا تعارف می‌کند که شیرینی بردارد اما او امتناع می‌کند و درنهایت متوجه می‌شود که او روزه است.

فعالیت‌هایی که ساواک را به دنبال سیدرضا کشاند

سیدرضا اهل تئاتر و نگارش بود مقالاتی را می‌نوشت که این مقالات اکثراً در حوزه روشنگری مردم بود، فعالیت‌های هنری تئاتر خود را نیز به‌صورت نیمه مخفیانه دنبال می‌کرد چراکه با این هنر به دنبال هدف خود یعنی مبارزه با طاغوت و استکبار بود که البته این فعالیت‌های هنری از چشم ساواک به دور نماند، متون رزمی و چریکی را از انگلیسی به فارسی ترجمه می‌کرد و همین متون هم به‌عنوان مدرک بعدها به دست ساواک افتاد.

سیدرضا به همراه همسرش که اعلامیه‌های امام خمینی(ره) را در زیر چادر خود پنهان می‌کرد صبح پنج‌شنبه‌ها به باغ بهشت (آرامستان) همدان می‌رفتند و روی هر قبر یک برگه اعلامیه می‌گذاشتند و از این طریق سعی در انتشار پیام امام(ره) داشتند.

برپایی حکومت اسلامی حتی در یک منطقه کوچک همچون روستا آرزوی شهید رضا بود

بعدها در دانشگاه شیراز نیز در انجمن اسلامی دانشگاه کنار افرادی چون غلامعلی حداد عادل‌آباد فعالیت می‌کرد، دوستان خوبی داشت و با روحانیون، هیئت و مسجد ارتباط خوبی برقرار می‌کرد در شیراز در مسجد جامع (آیت‌الله دستغیب) و مسجد شمشیرگر(آیت‌الله حائری) حضور فعال داشت، آرزویش این بود که بتواند حکومت اسلامی را حتی شده در یک منطقه کوچک مثلاً حتی شده یک روستا به منصه ظهور بگذارد و به‌عنوان یک الگو معرفی کند.

شهیدان دیباج؛ دو برادر انقلابی که ساواک آنها را کشت و بی‌خبر دفن کرد

قبل از ورود به دانشگاه، با افرادی چون سید کاظم اکرمی، محمدصالح مدرسه‌ای، محمود آزادیان و حسن مشتاق و گروهی شامل 30 الی 40 نفره از دوستانش در همدان رفاقت داشت، ارتباطی دوستانه با انجام فعالیت‌ها و هدف‌های انقلابی، اغلب در منزل مدرسه‌ای و اکرمی جمع می‌شدند و به بیان تفسیر قرآن، نهج‌البلاغه و مباحث روشنگرانه روز جامعه می‌پرداختند.

دستگری شهید سیدرضا دیباج به دست مأموران ستمشاهی

در شیراز به دلیل برگزاری جلسه‌ای با نظارت آیت‌الله حائری شیرازی و آیت‌الله دستغیب و فعالیت‌های دیگرش در دانشگاه دستور دستگیری‌اش صادر می‌شود، سید رضا مطلع می‌شود و به همراه همسر و فرزندش به همدان می‌آید، خاطرم هست که اعضای خانواده را جمع کرد و از ما خواست اگر ساواک ما را تحت‌فشار قرار داد هیچ‌کدام از فعالیت‌های او را لو ندهیم در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد و مأموران شهربانی وارد منزل شدند، بازرسی انجام دادند، سید رضا خیلی آرام بود و از آنجا که به دنبال عادی‌سازی بود تلاشی برای فرار نکرد، چراکه از دید مبارزاتی فرار روند فعالیت‌هایشان را بدتر می‌کرد.

شرایط سختی بود مادرم با آن‌ها بحث و مقابله می‌کرد اما درنهایت در مقابل چشمان ما سید رضا را بردند و ما نمی‌دانستیم این آخرین دیدار ما با او بوده است. دو الی سه ماه هیچ خبری از او نداشتیم و در یک بایکوت خبری بودیم، درنهایت پدر و مادرم برای پیگیری به مراکز مختلف سر می‌زدند و هرچه بیشتر جست‌وجو می‌کردند کمتر خبری از رضا به دست می‌آوردند، در همدان خبری از او نبود، گفتیم شاید او را به شیراز برده باشند، پدر، مادر و خاله‌ام که فردی بسیار جسور و انقلابی بود به شیراز رفتند و در ابتدا سعی کردند از دانشگاه و از طریق ریاست دانشگاه خبری از او به دست بیاورند، رئیس دانشگاه گفته بود به جان فرزندانم از او خبری ندارم اما تلاشی هم برای پرس‌وجو و برقراری تماسی مبنی بر کسب اطلاع از وضعیت این دانشجویش نکرده بود.

افشاگری ظلم رژیم شاه در مسجد دانشگاه شیراز

درنهایت به مسجد دانشگاه می‌روند و شروع به افشاگری می‌کنند که رژیم فرزندشان را دستگیر کرده اما هیچ خبری از او به آن‌ها نمی‌دهد دانشجویان پدر و مادرم را همراهی می‌کنند. پس از خروج از دانشگاه ماشین لندوری ما را سوار کرد و گفت هرچه زودتر باید به همدان برگردید پدرم همان شب به مسجد شمشیرگر رفته بود و در آنجا هم سخنرانی کرده بود، خواسته ما تنها دادن اطلاعی از وضعیت برادرمان بود که اگر جرم سیاسی داشته قبول، اما حداقل یک خبری از او به ما بدهند که محاکمه شده یا نه زنده است یا کشته شده؟

شهیدان دیباج؛ دو برادر انقلابی که ساواک آنها را کشت و بی‌خبر دفن کرد

بیش از یک سال و نیم از جریان بی‌خبری ما از سید رضا گذشت، پیگیری‌های خانواده همچنان ادامه داشت، پدرم از هر اهرمی برای فشار بر مأموران استفاده می‌کرد تا درنهایت پس از گذشت تقریباً دو سال گفتند که سیدرضا به دلیل مسمومیت در زندان درگذشته است، جنازه‌اش را خواستیم گفتند که او را دفن کرده‌اند، آدرس قبرش را خواستیم گفتند مخفی است و حق برگزاری مراسم ندارید، مراسم مختصر و مظلومانه‌ای برگزار شد که حتی فامیل هم حضور پیدا نکردند چراکه نمی‌خواستیم برای آن‌ها به‌خصوص جوانان‌شان مشکلی ایجاد شود.

نحوه به‌شهادت رسیدن رضا به روایت دوستانش

بر اساس اطلاعاتی که از دوستان و همبندان رضا پس از انقلاب به دست آوردیم ماجرا این بوده است که پس از دستگیری رضا سریع او را به زندان عادل‌آباد شیراز می‌برند و در آنجا توسط یک گروه سه نفره به مدیریت کما‌ن‌گیر که یکی از سردمداران ساواک و جزء وحشی‌ترین شکنجه‌گران رژیم بوده است مورد شکنجه قرار می‌گیرد. طبق گفته آقای حدادی یکی از دوستان رضا که در حین شکنجه لنگه دمپایی او را در اتاق موردنظر می‌بیند و دیگر پس از آن خبری از او در زندان نمی‌شود به شهادتش پی می‌برند، رضا زیر شدت شکنجه‌ها از حال می‌رود و احتمالاً به دلیل اصابت باتوم و شلاق به بدن او به شهادت می‌رسد، اما مأموران علت شهادت او را مسمومیت اعلام کردند.

شکنجه تکنیک‌هایی دارد تا در حین آن بتوانند به اطلاعات موردنظر برسند اما این شکنجه‌گران آن‌قدر وحشیانه با رضا برخورد می‌کنند که بعد از 8 یا 9 روز تحمل شدیدترین شکنجه‌ها دیگر تاب نیاورده و به شهادت می‌رسد.

آقای حدادی می‌گفت آنقدر ما را زده بودند که دست و پای شبیه متکا شده بود یعنی تمام استخوان‌های آن خرد شده بود و نمی‌توانستیم حرکت کنیم یا دست خود را تکان بدهیم.

شهیدان دیباج؛ دو برادر انقلابی که ساواک آنها را کشت و بی‌خبر دفن کرد

جست‌وجوی دنباله‌دار برای یافتن قبر شهید

پس از انقلاب با یکی از عناصر ساواک به نام آرمان برای پیدا کردن محل دفن سید رضا صحبت کردم، یکی از دوستان رضا گفته بود احتمال دارد پیکر رضا را در همان محل زندان دفن کرده باشند اما این ساواکی گفت که در شکنجه سید رضا نقشی نداشته و مسئولیت اعتراف گیری و شکنجه با آن گروه سه نفره بوده است.

با فرد دیگری از ساواک شیراز به نام دهقان که مسئول دانشجویی دانشگاه شیراز بود و فردی حدوداً 65 ساله بود ارتباط گرفتم او هم انکار کرد و گفت در زمانی که رضا دستگیر شده اصلاً در مرخصی بوده، از فعالیت‌های انقلابی و مبارزاتش خبر داشت وقتی از او پرسیدم که چرا جذب ساواک شده پاسخ جالبی داشت که از آنجا که به دنبال یک‌لقمه حلال و به دنبال خدمت به اعلیحضرت بوده است این شغل را انتخاب کرده است.

شعار و هدف رژیم شاهنشاهی مبارزه با تابوی کمونیست بود ما انقلابی‌ها هم با آن موافق بودیم و از کمونیست نفرت داشتیم اما بیش از کمونیست از امریکا نفرت داشتیم که رژیم شاه خود را نوکر ان می‌دانست، برخی از کارمندان ساواک به‌عنوان کارمندان نخست‌وزیری فعالیت می‌کردند، به‌خصوص افراد سرشناس و سفاکی همچون منوچهری، عضدی و کمانگیر.

سرانجام مشخص شد که سید رضا دیباج در 24 سالگی که ترم آخر دانشگاه را می‎گذراند و در تاریخی که در جواز دفن او درج شده بود یعنی در 30 تیرماه 1351 به شهادت رسیده است.

سید حسین دیباج

شهیدان دیباج؛ دو برادر انقلابی که ساواک آنها را کشت و بی‌خبر دفن کرد

برادرم سیدحسین متولد 1330 در کربلای معلی بود، مادر و پدرم برای زیارت به آنجا رفته بودند و از آنجا که زمان حضور برای زیارت بیش از حال حاضر بود و معمولا دو سه ماهی را در آنجا بودند و مادرم باردار بوده است، حسین درنهایت در کربلا به‌ دنیا می‌آید، مادرم او را به حرم امام حسین(ع) می‌برد با او پیمان می‌بندد و از امام می‌خواهد او را به‌عنوان قربانی برای خود بپذیرد.

حسین مراحل ابتدایی را همچون رضا در مدرسه علمی گذراند و در جلسات مذهبی شرکت می‌کرد، او فردی چالاک و ورزشکار بود و در زمینه ورزش‌های رزمی خود را پرورش داده بود تا در موقع لزوم و درگیری با مأموران شاهنشاهی از خود دفاع کند.

پس از اخذ دیپلم از دبیرستان رضاشاه سابق و شریعتی کنونی در رشته فیزیک دانشگاه تهران قبول شد اما بر اساس علاقه‌اش در رشته مهندسی راه و ساختمان در دانشگاه پلی‌تکنیک یا امیرکبیر کنونی ادامه تحصیل داد.

شهیدان دیباج؛ دو برادر انقلابی که ساواک آنها را کشت و بی‌خبر دفن کرد

حسین پس از شهادت رضا می‌دانست که او نیز تحت مراقبت است، در سطح دانشگاه فعالیت‌های مبارزاتی و انقلابی خود را دنبال می‌کرد و تلاش می‌کرد به او مشکوک نشوند اما بعد از اینکه تعدادی از مبارزان دستگیر شده بودند تحت سخت‌ترین شرایط شکنجه از سید حسین نیز به‌عنوان یک مبارز نام برده بودند.

20 اردیبهشت‌ماه سال 53 بود که او با پسرخاله‌ام شهید جلال عنایتی از تهران به همدان آمد، بعدازاینکه مأموران منزل او در تهران را تفتیش کرده بودند به ساواک همدان گفته بودند که او را دستگیر کند، ساعت یک نیمه‌شب بعد از اینکه زنگ خانه به صدا درآمد مأموران به منزل ما هجوم آوردند و متوجه شدیم خانه در محاصره آنان است، این بار جسورتر از قبل برخورد کردند، همه ما را در وسط اتاق جمع کردند و اجازه هیچ حرکتی نمی‌دادند، وسایل حسین را گشتند یک بسته روزنامه پیچ‌شده را پیدا کردند و از آنجا که به آن مشکوک بودند کسی جرأت باز کردن آن را نداشت تا درنهایت با باز کردن گوشه آن متوجه شدند لباس است و مواد منفجره‌ای در کار نیست.

 

تکرار شدن لحظه تلخ دستگیری پسر دوم خانواده و بی‌تابی مادرم

مادرم از آنجا که در ماجرای دستگیری رضا و دو سال بی‌خبری از او زجر زیادی کشیده بود این بار با مأموران بسیار مقابله کرد از پای حسین گرفته بود و اجازه نمی‌داد او را ببرند، لحظات خیلی سخت و دردآوری بود مادرم و حسین بسیار گریه می‌کردند، اما درنهایت حسین را از مادرم وحشیانه جدا کردند و او را بردند، مادرم دست‌بردار نبود در کوچه به دنبال حسین و می‌رفت و تمام خشم خود را با فریاد بروز می‌داد اهالی کوچه همه خبردار شدند و ساواکی‌ها که احساس خطر کردند با گذاشتن اسلحه روی سینه مادرم او را تهدید به قتل کردند و درنهایت مادرم که داشت از حال می‌رفت را به خانه آوردیم.

از سرگیری جست‌وجوها این بار برای حسین

دوباره ماجرای پیگیری از وضعیت برادر دستگیر شده‌مان از سر گرفته شد، این بار در تهران و از زندان‌های قصر، حصار، اوین و شهربانی سراغ حسین را می‌گرفتیم اما مأموران بازهم اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند.

ماجرای شهادت سید حسین

درنهایت متوجه شدیم که سید حسین را پس از دستگیری به کمیته ضدخرابکاری(موزه عبرت) تهران می‌برند، تحت شدیدترین شکنجه‌ها بدنش عفونی می‌شود و به اغما می‌رود و پس از 8 روز تحمل شکنجه در تاریخ 28 اردیبهشت‌ماه 1353 به شهادت رسیده است.

شهیدان دیباج؛ دو برادر انقلابی که ساواک آنها را کشت و بی‌خبر دفن کرد

پس از ماجرای دستگیری و شهادت برادرانم خانواده ما تحت مراقبت‌های شدیدتری قرار گرفت حتی در هنرستانی که من تحصیل می‌کردم مراقبت‌هایی از سوی مدیر وجود داشت.

فعالیت‌های من به‌عنوان پسر سوم خانواده‌ای که ساواک دو جوان تحصیل‌کرده و رشید آنان را گرفته بود، بیشتر در مسجد مهدیه خلاصه می‌شد همراه تیمی که با آیت‌الله مدنی در ارتباط بودند، در کتابخانه مسجد زیر نظر سید اصغر حجازی بودیم. در اصل فعالیت‌های مسجد به چند دسته تقسیم می‌شد کتابخانه به ظاهر مرکز فعالیت ما بود، خلاصه‌برداری از کتب شهید مطهری، شریعتی و سایر نویسندگان یا کتب را از تهران خریداری می‌کردیم و در اختیار سایر کتابخانه‌های شهر قرار می‌دادیم و یا در بین مردم توزیع می‌کردیم و از طرفی برای خودسازی خود در کنار دوستان در این کتابخانه تلاش می‌کردیم.

محرومیت‌زدایی؛ دغدغه آیت‌الله مدنی برای مردم همدان

آیت‌الله مدنی که در آن زمان در منطقه دره مرادبیگ همدان ساکن بود در مسجد مهدیه فعالیت داشت عالمی بود که برای محرومیت‌زدایی در همدان بسیار تلاش کرد که می‌توان به تأسیس درمانگاه مهدیه، مؤسسه مالی مهدیه و دارالایتام مهدیه اشاره کرد که با پیگیری و همکاری او راه‌اندازی شد، یکی دیگر از فعالیت‌های این عالم بزرگ مبارزه با انجمن حجتیه بود که در آن زمان فردی به نام دکتر فریدونی مسئول این گروه بود آن‌ها اعتقاد داشتند که مبارزه با رژیم فاسد پهلوی معنایی ندارد، دارای رده‌های اعتقادی مختلفی بودند و با بهائیت مبارزه می‌کردند، در آن زمان بهائی‌ها در کوه و دشت فعالیت می‌کردند مبانی اسلام را تبیین می‌کردند به‌طور مثال مباحث توحیدی را به ظاهر بسیار جذاب و خوب شرح و بسط می‌دادند اما اسلام دینی چندجانبه است که این گروه به همه ابعاد آن توجه نداشت و از این رو دچار انحراف است.

یکی دو بار در جلسات اصول اعتقادی آنان شرکت کردم که برایم بسیار جذاب بود اگر جایگاه و نقش مبارزه با طاغوت به سبب عقبه‌ای که خانواده‌ام داشت به‌عنوان یک اصل اعتقادی در اسلام برایم جا نیفتاده بود شاید جذب این گروه شده بودم، این گروه از طرفی بیشتر در روستاها فعالیت می‌کردند تا افراد ساده‌تر را جذب خود کنند، آن‌ها اعتراض به رژیم را محکوم می‌کردند، درنهایت بساط این گروه از استان و سپس از کشور به‌واسطه سخنرانی امام(ره) در محکومیت این فرقه جمع شد.

مبارزات انقلابیون در سال‌های نزدیک به انقلاب دیگر از حالت مخفی و فردی خارج شده بود و به سطح مردمی و آشکارا رسیده بود و این جرقه در همدان هم‌زمان با تشییع‌جنازه آیت‌الله آخوند ملاعلی معصومی زده شد که شعار مرگ بر شاه در شهر طنین‌انداز شد.

در شرایط حساسی بودیم که ساواک بی‌رحمانه جوانان انقلابی را به شهادت می‌رساند دادگاه‌های نظامی سریع تشکیل می‌شد و مبارزان را محاکمه می‌کردند که اکثر حکم‌ها اعدام یا تبعید بود، ساده‌ترین رفتارها مثل داشتن رساله جرم بود، اگر در این رابطه کسی را دو بار دستگیر می‌کردند حکمش اعدام بود، انقلابیون تحت فشار شدیدی بودند.

یافتن محل دفن شهیدان دیباج

بعد از انقلاب اعلامیه‌ای در روزنامه‌های کثیرالانتشار از سوی مرکز اسناد چاپ شد که اسامی زندانیان سیاسی که خانواده‌هایشان از محل دفن آنان اطلاعی نداشتند اعلام شد و درنهایت به ما گفتند که سید رضا و سید حسین در قطعه 39 بهشت‌زهرای تهران با حدود 300 قبر شهید دفن شده‌اند. پیکرهای این شهدا را به دلیل اینکه مردم مطلع نشوند شبانه و به اسم افرادی که تصادف کرده‌اند، دفن کرده‌اند.

سرانجام در سال 57 مادرم را که سالیان سال منتظر نشانی از فرزندانش بود به مزار برادران شهیدم بردیم سنگ‌قبرهای آنان را به‌گونه‌ای در آغوش گرفته بود که انگار خود حسین و رضا را در آغوش گرفته است و این دیدار آرامشی بود برای مادرم که دو فرزند خود را برای انقلاب و در راستای اهداف امام حسین(ع) تقدیم کرده بود.

مصاحبه از اکرم یوسفی پارسا؛ سردبیر ایکنا همدان
انتهای پیام
captcha