رفتنِ سنوار، فقط فقدانِ یک انسان نبود؛ گویی تکهای از ایمانِ این جهان فرو ریخت. نام او نه فقط یادآور جنگ و مقاومت، که نشانه نوعی صداقتِ نایاب بود، صداقتی که در زمانه مصلحت و سازش، حکم افسانه دارد. وقتی از او سخن میگوییم، در واقع از مفهومی حرف میزنیم که به ندرت در کالبد انسان حلول میکند: وفاداریِ بیقید و شرط به آنچه حقیقت میپنداریاش. سنوار از جنس آنانی بود که حضورشان معنا میآورد، و غیبتشان معنا را تهی میکند. در او، «بودن» و «باور» یکی شده بود؛ هیچ فاصلهای میان گفتار و کنش نبود. شهادتش، شبیه پایان نیست؛ شبیه تبدیل است، از جسم به اسطوره، از نام به نماد. اکنون در هر زمزمه مقاومت، پژواکی از صدای او جاری است، صدایی آرام، اما استوار؛ گویی هنوز در میدان ایستاده است.
محمد کرمینیا، پژوهشگر فلسفه به مناسبت سالگرد شهادت سربلندانه یحیی سنوار، یادداشتی در اختیار ایکنا قرار داده است که در ادامه میخوانیم:
نوار را دوست داشتم. نه از آندست دوست داشتنهایی که آدم را به حاشیهی احساسات میبرد، بلکه از نوعی احترام عمیق که شبیه سکوت است. سنوار را نمیشد به سادگی در قالب واژهها جا داد. او از آن کسانی نبود که چند وجه در وجودشان باشد؛ نه دیپلمات بود، نه خطیب، نه صاحب زبان نرم سیاست. او یک وجه بیشتر نداشت: فقط جنگجو بود. این فقط، در او نوعی کمال بود، نه محدودیت. تمام عمرش را در این «فقط» زیست، و شاید به همین سبب، از دیگران متمایز بود.
در زمانهای که انسانها از چندین هویت در هم پیچیده رنج میبرند، او یکپارچه بود. همهی تضادها را از خود زدوده بود تا فقط در یک مسیر بایستد. کسی که همهی خود را در یک امر صرف میکند، در نوعی تقدیر گام میزند؛ گویی سرنوشتش را آگاهانه بر دوش کشیده است. سنوار در همین معنا شبیه یک مفهوم فلسفی بود؛ نمونهی انسانی که از وضع موجود نمیگریزد، بلکه آن را میپذیرد و تا انتها به آن وفادار میماند. شرافت، همین است: ماندن در وضعی که میدانی تباه است، اما در آن خیانت نمیکنی.
سنوار را نمیتوان صرفاً به عنوان یک چهرهی سیاسی یا نظامی دید. او نه در جستوجوی قدرت بود، نه در پی سازش. جنگ برای او ابزار نبود، بلکه زیستجهانش بود. او با سلاح تعریف نمیشد، بلکه خودِ سلاح بود؛ نه از آن جهت که میکُشد، بلکه از آن جهت که نشانِ دفاع است. وقتی از او سخن میگوییم، از نوعی حضور سخن میگوییم که به محض فقدانش، خلأیی در جهان پدید میآید؛ خلأی از جنس شرافت.
در تاریخ معاصر ما، کم نیستند کسانی که با شعار مقاومت زیستهاند، اما در لحظاتِ مرزی، وجه دیگری از خود آشکار کردهاند: گاه اهل سیاست شدهاند، گاه سخنران، گاه دیپلماتِ خسته از واقعیت. سنوار اما هیچگاه از جنگ جدا نشد. نه برای آنکه عاشق شهادت باشد، بلکه چون میدانست حقیقت زندگیاش در همان میدان است. شهادت برای او پایان نبود، بلکه تحقق خویش بود. شهادتِ در معرکه برای او نه فاجعه، بلکه نوعی بازگشت بود؛ بازگشت به منبعی که از آن برخاسته بود.
وقتی از او یاد میکنم، حس میکنم در جهانی که معناها فرسوده شدهاند، هنوز کسانی هستند که واژهها را از درون معنا میکنند. «مقاومت» در دهان سنوار، واژهای ایدئولوژیک نبود؛ چیزی بود که با گوشت و خونش آمیخته بود. هر سلول از بدنش این مفهوم را میزیست. او از آن نسلهایی نبود که در ستادها و پشت میزها تصمیم میگیرند. او تصمیم نبود، کنش بود. همین خلوص، همین یکوجهیبودن، او را در چشمها ماندگار کرد.
شهادتش، اگرچه فقدانی بزرگ بود، اما در عمق خود واجد نوعی زیبایی است. زیباییای از جنس همان یقین که مرد میداند پایانش در دل کاری است که برایش زاده شده. شک ندارم که در لحظهی جان کندن خرسند بود. شاید در واپسین دم، صدایی در درونش گفته باشد که «به مقصد رسیدی». شهادتِ در معرکه، گوارای وجودش باد.
سنوار نزد ما محترم بود و محترم خواهد ماند. نه از آن رو که قهرمان بود، بلکه از آن جهت که خویشتنِ خویش را واننهاد. در جهانی که همهچیز در حال معامله شدن است، او چیزی برای معامله نداشت. در جهانی که هر آرمان به زبان منافع ترجمه میشود، او هنوز به زبان ایمان سخن میگفت. این ایمان، نه مذهبی بود و نه سیاسی؛ بلکه ایمانی بود به اصالت عمل، به اینکه انسان میتواند حتی در شکست، شریف بماند.
یاد سنوار، یاد انسانی است که در روزگار چندچهرهگی، با یک چهره زیست؛ همان چهره جنگجو. شاید تاریخ روزی نام او را در ردیف کسانی بنویسد که به ظاهر شکست خوردند، اما در حقیقت پیروز شدند. زیرا پیروزی، گاهی همین است: تا آخرین لحظه، همان باشی که میخواستی باشی.
انتهای پیام