به گزارش
خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، مراسم «طلوع ماندگار» که به بزرگداشت سیدعلی موسوی گرمارودی، مترجم قرآن، نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه و شاعر اختصاص داشت، عصر امروز 24 آذرماه با حضور اهالی فرهنگ و ادب در فرهنگسرای فردوس برگزار شد.
موسویگرمارودی در این مراسم با بیان اینکه خود را لایق این لطف و محبت دوستان بزرگوار نمیدانم، عنوان کرد: نزدیک سه ماه پیش برای من مراسم بزرگداشت برگزار شد و زمانی که دوستان فرهنگسرای فردوس تماس گرفتند به آنها گفتم که مایل نیستم در این مراسم شرکت کنم و به اصرار آنها پذیرفتم و حتی چندین بار خواستم این برنامه را لغو کنم، به همین دلیل اعلام میکنم از این پس در هر جا و هر سطحی بخواهند از من تجلیل کنند و یا بزرگداشتی برگزار کنند، نخواهم پذیرفت؛ چرا که این کار برای کسانی که اولاتر از من هستند، بسیار لازم است.
وی افزود: دبیرهای ارجمندی را در گوشه و کنار کشورمان داریم که کانون فضل و ادب هستند و اندوختههایی از زبان فارسی و حتی عربی دارند که به طور تصادفی آنها را دیدهام که من حتی ناخن آنها هم نمیشوم.
این مترجم قرآن تصریح کرد: افرادی چون سیدمحمد فرزام، علامه قزوینی، حجتالاسلام کوشا و ... بودند و هستند که باید از آنها تجلیل و قدردانی شود و از فرهنگسرای فردوس و سایر مسئولان و مراکز فرهنگی کشور میخواهم که این افراد را بیابند و ارج نهند و جا دارد این کارها در سطح ملی برگزار شود. بزرگترین گناه ما این است که به دنبال چنین افرادی نمیرویم.
موسویگرمارودی در ادامه گفت: مجموعههای آئینی کمتر به تحمیدیه و توحیدیه پرداختهاند، در حالی که در گذشته اول هر مجموعه آئینی با توحیدیه آغاز میشد که باید این موضوع مورد توجه قرار گیرد و متأسفانه خدا را فراموش کردهایم.
وی در ادامه با اشاره به شعر خود درباره پیامبر اکرم(ص) گفت: «خاستگاه نور» شعری درباره بعثت پیامبر اکرم(ص) است که باعث شهرت من شد. این شعر را در دوره نوجوانی و در سال 1347 سرودهام، یعنی حدود 48 سال پیش. این شعر در مجله یغما که مجلهای فرهنگی بود، چاپ شد و سپس برنده یکی از مسابقات شد و بعدها در کتاب «گوشواره عرض» به چاپ رسید.
این شاعر بیان کرد: اولین شعرم را برای حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) سرودم و این شعر یک مسمط بود و «خاستگاه نور» نیز که به صورت شعر نو بود را میتوان نخستین شعر نو آئینی به زبان فارسی دانست.
سیدعلی موسویگرمارودی در ادامه بخشی از شعر «خاستگاه نور» را برای حاضران خواند:
«محمد(ص) غمگینانه نالهای سرمیدهد، آنگاه میگوید:
خدای کعبه، ای یکتا!
درون سینهها یاد تو متروک است
و از بیدانشی و از بزهکاری،
مقام برترین مخلوق تو، انسان،
بسی پایینتر از حد سگ و خوک است.
خدای کعبه، ای یکتا! فروغی جاودان بفرست،
که این شبها بسی تار است.
و دست اهرمنها سخت در کار است
و دستی را به مهر از آستینی باز، بیرون کن
که، بردارد به نیروی خدایی شاید،
این افتاده پرچمهای انس را
فرو شوید نفاق و کینههای کهنه از دلها
دراندازد به بام کهنه گیتی بلندآواز
برآرد نغمهای همساز
فرو پیچد بهم طومار قانونهای جنگل را
و گوید: آی انسانها!
فرا گرد هم آیید و فراز آیید و بازآیید
صدا بردارد انسان را و گوید: های، ای انسان!
برابر آفریدندت، برابر باش!
صدا بردارد اندر پارس، در ایران
و با آن کفشگر گوید:
پسر دار و به هر مکتب که خواهی نِه!
سپاهی زاده را با کفشگر، دیگر، تفاوتهای خونی نیست...
سیاهی و سپیدی نیز، حتی، موجب نقص و فزونی نیست
خدای کعبه ... ای ... یکتا...»
بدین هنگام،
کسی آهسته، گویی چون نسیمی میخزد در غار
محمد را صدا آهسته میآید فرود از اوج
و نجوا گونه میگردد
پس آنگه میشود خاموش.
سکوتی ژرف و وهمآلود ناگه چون درخت جادو اندر غار
میروید...
و شاخ و برگ خود را در فضای قیرگون غار میشوید
و من در فکر آنم کاین چه کس بود، از کجا آمد؟
که ناگه این صدا آمد:
«بخوان» ... اما جوابی برنمیخیزد
محمد، سخت مبهوت است گویا، کاش می دیدم
صدا با گرمتر آوا و شیرینتر بیانی باز میگوید:
«بخوان!» ... اما محمد همچنان خاموش
دل اندر سینه من باز میماند ز کار خویش، گفتی میروم از هوش
زمان، در اضطراب و انتظار پاسخش، گویی فرومیماند از رفتار
«هستی» میسپارد گوش
پس از لختی سکوت- اما که عمری بود گویی- گفت:
«من خواندن نمیدانم»
همان کس، باز پاسخ داد:
«بخوان به نام پرورنده ایزدت، کاو آفریننده است...»
و او میخواند، اما لحن آوایش
به دیگر گونه آهنگ است
صدا گویی خدا رنگ است
و میخواند
«بخوان! به نام پرورنده ایزدت، کاو آفریننده است...»
درودی میتراود از لبم بر او
درودی گرم...»