روز بین دو نماز ایستاده بود و چهارباغ رسوب دلگیر دراز و چسبندهای را از آسفالتهای پیادهراهش پس میزد و با پیچ و تاب خسته شاخههای لَخت، استخوانهای ستون فقراتش را میشمرد. نخ باد، رخت سبزینه درخت را از روی شاخه عقب میکشید و فاخته صورت بزک کردهاش را سمت صدای جادویی دوری گرفته بود؛ آرامشی مسری از صف مؤدب یک جمعخوانی عبور میکرد و روی شانههای خسته زندهرود دست میکشید، قرآن مهمان عزیز چهارباغ بود.
عرض چهارپاره چهارباغ، دو طول مختصرش را زیر حاشیههای آبی چند مستطیل فرش پنهان کرده بود، زیر انگیزه پرکشش رخوتشکنی که قدم آدمها را تا آنجا کشانده بود، عطر شببو خلاف جهت باریک آب را گرفته بود و خودش را بالا میکشید، دهان شیپوریها سمت صدایی بود که پرسپکتیوش رد باران کلمات را روی شانههای خسته آدمها میریخت و رنگ ارغوانی گلها را میبرد.
پای سکوی کمارتفاعی که بتهجقههای زردش روی آبی قرض گرفته آسمان مُهر شده بود، سبزی چند برگ روی تعلل سقوط آب فواره سوار میشد، خودش را قل میداد، با کلام زیبای قاری نوجوان دم میگرفت، آبتنی میکرد و سرخوشانه رد میشد. «بسم الله الرحمن الرحیم» تکاپوی گذر میان خیابان را به تمام شهر نشت میداد.
دختر کوچکی شاید پنج ساله نگاهش را روی خطوط زیبای عربی کتاب مادرش میچرخاند و برگ نازک گلهای آبی روسری سرخش را نوازش میکرد. نور، زاویه مورب صورت مادرش تا سطح آیینهای آب را گرفته بود و دنباله قواره پیراهن سیمگونش را روی سپیدی چهره زن برانداز میکرد، تحریر خوش صدا، هوش از سر گیاه هم میبرد، قدمها را به ناخودآگاهی سکون میکشید و حاشیه نرم مخملیاش را روی دامنه تعجیل همه چیز میانداخت.
به لحظه برمیگردم، صدای خش گرفته بیسیمهایی که از 20 متری یکدیگر را صدا میکردند، روی طنین چابک و مسطح سه استاد قاری هضم میشد. پهلوی جورابها، توی چنگ دو پسربچه کار، درد گرفته است، یقه پیراهنهایشان زیر زور نحیف مشت آن یکی دست دیگر تا 10 سانتی، یک سهمی کج و شکمدار افقی را ترسیم کرده است، اما دستهایشان کم است انگار، بنابراین پرگار پاهایشان را هم برای سرنگونی آن دیگری باز گذاشتهاند، دختر جوانی که دستاندرکار برگزاری مراسم است، سکوی نشیمن روبهروی صف چهاروَری مجلس را نشانشان میدهد. شاید انتخاب یکجانشینی حتی برای دقایقی کوتاه با هم مهربانشان کند و آنها روی سکوت احترامانگیز و سنگین یکباره اطرافشان دیگر، کشِ دعوا را رها کنند.
زنی ملیح کنار مردی که چشمهایش میخندد، نشسته است، زانوهای پسر تکیهگاه امن در دسترسی است برای آرنجهای دختر. کوچکی کلمههای قرآن جیبی را صدای شمرده دختر برای گوش پسری که حواسش گرم خواندن نیست، بزرگ میکند؛ سایه تکنگین انگشتر، توی دست چپ دختر روی خطهای افقی، کنار انگشتهایش راه میرود، پسر میخندد، دختر میخندد، گنجشکها روی سیمهای شکم کرده خیابان میخندند، چهارباغ حتی میخندد.
تندی آفتاب، صورت دو توریست روسی را سوزانده است، ?Can you speak english را به خنده پهنی که میشود تا آخرین دندان بزرگ آسیایشان را هم شمرد، سنجاق میکند، میخواهند داستان نشستن این همه زن و مرد روبهروی مدرسه امام صادق(ع) را بدانند، اینکه چطور تیزی لب میلههای حفاظ دور گنبد مدرسه زیر سمباده نرم کلماتی که از ابتدا تا وسط و کناره دهان قاری خوانده میشود، صاف نمیشوند، یکیشان عکسی از دور میگیرد و بعد هر دو چند دقیقهای ایستاده، منظره منظم روبهرویشان را در سکوت نگاه میکنند.
پسرکی صدای طمأنینه آب را روی چرخهای تراکتور اسباببازیاش به اضطراب میکشد، ماشین از دستش ول میشود، آب نامردی نمیکند، آنقدر نگهش میدارد تا دستهای کوچک پسر پهنی سقف زرد ماشین را دوباره کامل لمس کند. باد، ادکلن پیرمرد سبیل چخماقی را دور میچرخاند، موهای سینهاش از فرصت باز بودن یقه پیراهن خیلی سفیدش استفاده کردهاند و خودشان را بیرون کشیدهاند، نظمشان به هم ریخته و خاکستری نقرهوش موها را با رنگ سفید سبیلهایش ست کردهاند، قرآن دستش نیست، اما عین خیالش هم نیست، خرسندی ملسی توی چشمهایش غوطه میخورد، پاهایش توی لی شلوار ول میتابد، میگوید هر روز جایش همان جا است، نمیخواند، اما گوش کردن را خوب بلد است، قاریها به نظرش خیلی قشنگ میخوانند.
پسری جوان کنج سجاف هشتی آجری با جورابهای طوسیاش نشسته است. 10 سانت آن طرفتر، کفشهایش که به استراحت قبل ساعت هشت شب عادت ندارند، با دهانی از تعجب باز، خیسی دو طرف صورت پسر را نگاه میکنند؛ توی عالم خودش است. آب که از فواره وسط گذر کلهپا میشود، هوا و نور را که توی خودش میکشد، تا حد شعاعی نامعلوم، مرواریدهای ریز براقی را روی سیالک معلق آب میپاشد.
خورشید سر چند تار مویش را گرفته و از روزن ترد درختی که حواسش نیست، خودش را قد یک زیلو آدم پهن کرده و چرت سبک چند سنگفرش را پاره کرده است، بزرگترین درخت سر کج روبهروی مدرسه چهارباغ سر میجنباند، شاخههایش را تا شانه سر به هوایی درخت مقصر دراز میکند و پس میکشد، درخت به خودش میآید، کج میشود، جای آفتاب را روی سر آدمهای نشسته پناه میکند، هیچ چیز نباید حواس مهمانان عصر چهارباغ قرآن را از مقصودشان پرت کند.
اطلسیهای کنار باغچه با آن حاشیههای خامهدوزی قشنگشان، دانههای سبز تسبیح دست دخترک بازیگوشی را میشمارند؛ اینجا رنگ آرزوی آدمهایی که صورتهایشان پر از خطوط آب است، روی دورترین شاخه سعادت با بقیه فرق دارد. آنها به امنیت عمود قرآن چنگ میزنند، کلام آسمانی امید میپرورد، چشمها تر میشود، بعد اشکی روی گونه میچکد، میلغزد، پایین میریزد، روی لباس و کتاب و فرش یادگاری میشود، فرشتهای آماده نشسته است تا جای اشک را ببوسد، دست آرزو را از بلندترین شاخه سعادت بگیرد و تا نزدیک دستهای حاجتمندش پایین بیاورد.
اینجا در چهارباغ، دستها به خدا نزدیکتر است، قاریان میخوانند، دست فرشتگان روی ضریح زمزمه لبها کشیده میشود، ماه مهمانی خدا دارد تمام میشود، اما مردمی اینجا برای یک سال دیگر، دوباره تا رمضان بعد، پناه قرآن را به امنیت قلبهایشان منگنه میکنند، اگر عمری باقی بماند.
ندا دستان
انتهای پیام