پیرمرد نای راه رفتن نداشت، با پاهای تاولزده از خستگی زیاد، روی زمین افتاد. از دور، نوری به چشمانش برخورد کرد. سوی چشمی برایش نمانده بود، زیر لب با خود گفت: یعنی درست میبینم؟ نوری در این ظلمت شب در این بیابان نمایان است؟ خدا کند رهگذری بالاخره صدای فریاد من را شنیده باشد.
همینطور در حال صحبت کردن بود که از حال رفت و بیهوش شد. بعد از چند ساعت که چشمانش را باز کرد، خود را در منزلی کاهگلی دید که در حیاط آن با درختان نخلی پر از خرما، دراز کشیده است. مردی قدبلند با چفیهای سبز رنگ به طرف او آمد و پرسید: بهتری پیرمرد؟ تو در آن بیابان بیآب و علف چه کار میکردی؟ میدانستی اگر من نبودم، از گرمای شدید تلف شده بودی؟
پیرمرد چند لحظهای سکوت کرد و سپس گفت: من برای زیارت قصد کردم پیاده از راه میانبری به جاده برسم که مسیر را گم کردم و در بیابان اسیر شدم. مرد با لبخندی بر لب گفت: امروز را استراحت کن، فردا تو را به جاده اصلی میرسانم.
شب شد و پیرمرد به خواب رفت و با صدای هیاهوی سگهای ولگرد از خواب پرید. سحر بود، نماز صبح را بهجا آورد، صاحبخانه او را تا سر جاده برد، سوار ماشینی کرد و به راهش ادامه داد. بعد از چند ساعت چرت زدن در ماشین، بیدار شد و برای اولین بار نگاهش به بینالحرمین افتاد، اشکی در چشمانش حلقه زده بود که نمیگذاشت حرم را تماشا کند؛ اشکش را با دستانش پاک کرد و گفت: خدایا من را به آرزویم رساندی. یا امام حسین(ع)، یا حضرت عباس(ع)، من آمدم تا همینجا سرم را زمین بگذارم.
در حیاط حرم به زیارت نشست و غرق نماز خواندن بود که دیگر سر از سجده برنداشت و به آرزوی قلبی خود رسید.
عاطفه کاظمی موحد
انتهای پیام