به گزارش خبرنگار ایکنا؛ سمینار «بازخوانی روایت قاسم پورحسن از فلسفه فارابی» روز گذشته، ۴ دی، با حضور جمعی از اندیشمندان و صاحبنظران در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد.
سیدحسین شهرستانی، مدیر گروه حکمت و هنر پژوهشکده فرهنگ و هنر اسلامی در این سمینار با موضوع «گسست بنیادین از یونان؛ در محتوا یا در «زبان»؟ سه پرسش از کتاب «خوانشی نو از فلسفه فارابی»» به ایراد سخن پرداخ؛ مشروح این سخنان از نظر میگذرد:
کتاب «خوانشی نو از فلسفه فارابی؛ گسست بنیادین از سنت یونانی» نوشته آقای پورحسن هوشیارانه به کانونیترین مسائل فلسفه اسلامی در روزگار ما پرداخته است و در تلاش برای طرحی نو برای فهم سنت فلسفه اسلامی از خلال درک آن در مقام «تأسیس» برآمده است.
این هوشیاری مؤلف فاضل اما مسبوق است به افقگشایی استاد فلسفه روزگار ما، دکتر داوری اردکانی. او که اولاً سنت حوزوی و دانشگاهیِ تحقیق فلسفی را به نحو جدی متوجه فارابی نمود (توجهی کاملا جدید که نشان بازخوانی دیگرگونه سنت فلسفه اسلامی است) و ثانیاً طرح نظری «تأسیس فلسفه اسلامی» را پیش کشید. داوری اردکانی با بازگشت به آغاز حکمت اسلامی، افق ژرفی پیشروی فلسفه و علوم انسانی معاصر ما گشود که کتاب حاضر نیز از ثمرات آن گشایش است. به تعبیر فردوسی: «هر آنکس که دارد روانش خرد، سرِ مایه کارها بنگرد».
در ارتباط با این اثر سه مسئله یا پرسش کلان را میتوان طرح و عرضه داشت. اولین مسئله این است که هر «گسست» منطقاً مسبوق است به نحوی «پیوست». اگر مدعی گسست بنیادین از سنت یونانی هستیم، به شکل ضمنی به نحوی از پیوند و آمیزش مسبوق بر این گسست معترفیم.
سؤال این است که این آمیزش و پیوند در کدام لحظه از تطور فلسفی روی داده است؟ آیا پیش از فارابی؟ او که خود ـ به همراه کندی ـ نخستین فیلسوف اسلامی است. پس ضرورتاً نتیجه میگیریم که دقیقاً فارابی خود، لحظه پیوند با فلسفه یا سنت یونانی است. آنهم پیوند بنیادی. پس بیراه نیست که درست در مقابل عنوان و مدعای مرکزی کتاب، چنین عنوانی را طرح کنیم: «فلسفه فارابی: پیوست بنیادین معرفتی با سنت یونانی». طرفه آنکه این عنوان معارض را از متن عنوان و دعوی کتاب استنتاج کردهایم.
فلسفه با سنت یونانی پیوند بنیادین دارد. نکته کانونی آن است که «فلسفه» اساساً به «سنت یونانی» تعلق دارد. به عبارت دقیقتر، فلسفه در بنیاد همانا تعلق، تعهد یا «پیوند بنیادین» به سنت یونانی است. پس فارابی تا آنجا که «فیلسوف» است در پیوست و همزبانی با سنت یونانی شناخته میشود. مگر آنکه فلسفه را مطلق تفکر عقلی بدانیم که ظاهراً مؤلف نظری قریب به این مضمون دارد. در فصل دوم و در صفحه 85 کتاب شواهد این ایده مشهود است. این دیدگاه البته امروزه با نقدهای جدی روبرو است. از آن سو و در نقطه مقابل، فارابی آغازگر دور جدیدی از تفکر فلسفی در تاریخ است. این دور جدید مقدر نمیشود مگر در گذر از سنت یونانی و تأسیس سنت تازه.
پس در نهایت ما با جمع دو جهت «پیوست» و «گسست» میان فارابی و سنت یونانی روبروییم. این وضع دوگانه و برزخی و پروبلماتیک، مهمترین وجه تحلیل فارابی است. نادیده انگاشتن هر یک از این دو وجه، فهم دقیق فلسفه فارابی و در کل تفکر فلسفی در جهان اسلام را دچار بحران میکند.
پرسش دوم ناظر است به لوازم ضروری ادعای «گسست بنیادین معرفتی». در این اثر شرح این گسست عمدتاً ناظر است به طرح «مبانی» جدید معرفتی در فلسفه که از جانب فارابی روی داده است؛ لذا این گسست بنیادین در قامت نوعی گشت و تغییر در «محتوا»ی اندیشه فلسفی و در نظام معرفتی فیلسوف جستوجو شده و گزارش گردیده است. البته تحقیقات انجام گرفته در این بخش دامنه وسیع و ژرفای جدی دارد: طرح پرسش از وجود، طرح تمایز وجود و ماهیت، بداهت وجود، طرح تصور و تصدیق در منطق و نهایتاً طرح مساله «زبان» در الحروف.
البته نسبت به متن مدعای اثر نیز نکاتی به نظر میآید. یکی آنکه ادعا شده است فارابی آگاهانه «در صدد تأسیس فلسفهای متفاوت با یونان است». (ص 132). این مطلب با متن آثار فارابی و نیز با روح کلی درک حکمت در عصر او همخوانی ندارد. این به معنی انکار مقام تأسیس برای او نیست بلکه به این معنی است که نباید به نحو سادهای غرض او را «جستوجوی تأسیس» (همان) بدانیم.
ایده وحدت و ازلیت حقیقت و وجود نزد فارابی چنین غرض عامدانهای را بیوجه میگرداند. دیگر آنکه در دوگانهسازی ارسطو و فارابی افراط شده و منزلت حکیمی چون ارسطو سبک انگاشته گردیده است. آنهم در برابر کسی که دستکم به ظاهر خود را با ادب تمام و به واقع شاگرد و شارح معلم اول میداند.
در این دوگانهسازی هم طرح تفکر «هایدگر» به فارابی نسبت داده شده و بدین ترتیب فارابی نماینده «وجود» و ارسطو نماینده «موجود» همچون جوهر معرفی گردیده است. طرح تمایز وجود و ماهیت توسط فارابی هم دلیل این امر قلمداد شده است. در این جا نکته اول این است که در اندیشه هایدگر طرح وجود خود در «سنت یونانی» مسبوق سابقه است و پیش ـ سقراطیها بدان متصفاند.
بدین ترتیب فارابی حتی با پذیرش دعوی مذکور، بازگشت به سنت یونانی پیشسقراطی دارد و نه «گسست بنیادین معرفتی از سنت یونانی». دیگر آنکه انصراف ارسطو از وجود به موجود به شکل بسیطی طرح شده که از دقایق نقد هایدگر نیز دور است و نهایتا آنکه باید توجه کرد که طرح تمایز وجود از ماهیت یا طرح وجود در تقابل مفهومی با ماهیت(چه در اصالت وجود و چه در اصالت ماهیت) خود مشروط است به طرح اساسیِ متافیزیک و انصراف از ظهور حقیقت وجود به بازیابی مفهومی آن در تقابل با سایر مفاهیم.
اما جدا از سنجش مدعای گسست در محتوای تفکر فلسفی فارابی از یونان، مسئله آن است که آیا «زبان» تفکر نزد فارابی هم دگرگون شده یا به یونانیان تشبه جسته است؟ مساله آن است که هر سنخ از تفکر، زبان طرح خویش را اقتضاء میکند. زبان حکمت فارابی فراتر از محتوای آن، تا چه حد از سنت یونانی گسسته و ممتاز است؟ (شاید پروای هایدگر در نقد مابعدالطبیعه را هم باید ذیل همین مساله بفهمیم. فراموشی یا تذکر به حقیقت وجود از نظر او نه در تمایز محتوای «آراء» در باب عالم، بلکه از اختلاف انحاء مواجهه وجودی با عالم نشأت می-گیرد. در اینجاست که متوجه مساله نسبت تفکر و زبان میشویم).
آیا اگر مسئله زبان را به جدّ پیش کشیم، نباید سراغ «گسست بنیادین» یا به عبارت بهتر «شیوه دیگر» حکمت را در جای دیگری غیر از میان فلاسفه (که به زبان تفکر معلمان یونانی متشبهاند) بجوییم؟ مثلا در میان «شاعران»؟ چنانچه فیلسوف آلمانی به شعر و هنر التفات یافت.آیا «زبان» حکمت در عالم اسلامی و جهان ایرانی همان زبان فلسفه است؟ آیا چنین نیست که در فرهنگ ایرانی و مشرقی «شعر»، زبان تفکر و نهاد فرهنگ است؟ آیا فیلسوفی چون فارابی نماد تأسیس حکمتی فراسوی امکانات و تقدیر سنت یونانی است یا شاعری چون فردوسی؟ آیا عبور یا تخطی فارابی از صورت تفکر یونانی را صرفاً باید ستود؟ یا آنکه باید آن را به منزله هدم فلسفه و ادغام آن در دین و تبدیل و تقلیل آن به «کلام» نکوهید؟ یا راه سوم را اختیار کرد؟
به نظر میرسد اثر مورد بحث عمدتاً به دیدگاه نخست وفادار است. از دیگر سو بسیاری از مستشرقان و روشنفکران بر دیدگاه دوم به نحو جزمی پای میفشارند و بدین ترتیب ما را به کلی از بهرهگیری از میراث حکمت اسلامی منع میکنند. به عنوان نمونه از مؤلف و استاد بزرگوار باید پرسید که چرا در سنت فلسفه اسلامی پس از فارابی، توجه به قلمرو فرهنگ و سیاست اینچنین به محاق میرود و فلسفه اسلامی از زایش تفکر سیاسی و اجتماعی تا حدود زیادی سترون میماند؟ حال آنکه تفکر یونانی و اندیشه معاصر غربی از این حیث به مراتب غنیتر از فلسفه اسلامی است.
میدانیم که فارابی البته خود بیشترین سهم را در توجه به «فلسفه فرهنگ» داشته است. اما آیا او به عنوان مؤسس فلسفه اسلامی سهمی در فقر تفکر سیاسی پس از خویش ندارد؟ چرا عقل فلسفی مسلمین تا این حد منسلخ از خرد زندگی و خرد تاریخی است؟ آیا این محدودیتها هم جزئی از امکانات انکشاف یافته در گسست مورد ادعا نیست؟
انتهای پیام