چند وقت پیش برای پژوهشی درباره انسانشناسی و نظام اشیای خانگی به اهواز رفته بودم، هم به میان جمعیت عربهای اهواز رفتم و هم به میان جمعیت فارسهای ساکن این شهر؛ تجربه به من نشان میدهد هر چه تنوع قومی در یک جامعه بالاتر باشد، اتفاقاً مرزگذاریهای اجتماعی کمرنگتر میشود. احتمالاً به همین دلیل است که بیمرزترین جاهایی که تجربه کردم، در شهرهای مرزی بود؛ بهطور خاص، وقتی مرزها، مرزهای آبی باشند.
اما چیزی که حین مصاحبه با زنان عرب متوجه شدم ـ که به نظرم میتواند به کل این جمعیت قابل تسری باشد ـ بحث زبان بود؛ یادم هست دوست عربی داشتم که اتفاقاً از جمعیت اعراب اهواز هم بود، یک زن عرب که کودکیاش را در اهواز میان همین جمعیت سپری کرده بود، دکترای ادبیات داشت و تعریف میکرد که در کودکی و سالهای مدرسه، معلمها فکر میکردند او کودن است، در حالی که او صرفاً نمیتوانست به کسی بگوید، زبان معلم را که فارسی حرف میزند، نمیتواند بفهمد.
حین مصاحبهها همین چالش وجود داشت؛ چالش زبان! عملاً چه دخترها و چه پسرها برای فارسی صحبت کردن، با دشواری روبرو بودند و در بهترین حالت ممکن، دایره واژگانی محدودی برای بیان خواستهها، نیازها، آلام و در کل بیان خویشتن داشتند. همین موضوع سبب میشود آنان خود را در دایره جمعیت قومی خویش نگه دارند، از دسترسی اجتماعی خارج شوند، درون خویشتن مدام تکرار شوند و زخمهای کهنه را تکرار کنند.
مصاحبه درباره اشیای خانه بود؛ موضوعی که همان لحظه میتوانستند حین صحبت به آن اشاره کنند (مصاحبه داخل خانه انجام میشد) همچنین درباره موضوعات سادهای بود که هر روز با آن ارتباط سادهای داشتند، ولی برای صحبت از آن حتی مجبور بودند، جملههای کوتاه کوتاه و ساده بسازند؛ مشکل، زبان بود! همان لحظه به این فکر میکردم که اگر اینجا کسی درگیر دردی روحی شود و نیاز داشته باشد با یک درمانگر فارس صحبت کند، چگونه میتواند رنج خود را بیان کند!
همان لحظه از ذهنم گذشت که چقدر رنج تلنبار شده در این اجتماع هر روز کهنه میشود و احتمالاً چه زمانهایی که بهدلیل درک نشدن، خود را دور نگه میدارند، چون انگار آنان مسئول فهم نشدنشان هستند، آنان که فارسی حرف نمیزنند! اگرچه باور دارم، فارسی یک اتفاق مشترک و انسجامبخش است، ولی برای آموزش آن، که همه گروهها بتوانند آن را به درستی و کامل بیاموزند، چه کاری میشود کرد؟ چقدر این اتفاق مشترک کامل رخ داده است؟
یک ماه بعد از برگشتن از آن سفر، ماجرای مونا حیدری رخ داد؛ زنی که در تمام عکسهای منتشر شده از او، لبخند میزند. در سرم سرگیجهای شکل میگیرد، که انگار مونا حیدری به جای تمام کلماتی که بلد نیست بگوید و به جای تمام جملاتی که یاد نگرفته بسازد، لبخند میزند. برای خیلی از ما پیش میآید که وقتی کلام کم میآوریم، با لبخند پر میکنیم.
انگار مونا حیدری هم تمام کلمههایی را که نمیداند و تمام جاهای خالی را با لبخند پر میکند، اما موضوع رنجآورتر به این برمیگردد که زنان در جمعیت اعراب اهواز شکلی از فرودستی مضاعف را تجربه میکنند، چه بسا مردان این جمعیت به هر حال، تجربههای متنوعتر اجتماعی را به دست میآورند و همین باعث میشود فاصله زبانآموزی ناکافی را کاهش دهند، اما برای زنان، این امکان اجتماعی حتی وجود ندارد و به همین ترتیب، بیش از پیش دچار فرودستی مضاعف میشوند. آنان فرصتهای کمتری دارند تا تجربههای زندگیشان را افزایش دهند، فرصتهای کمتری که به جای لبخند زدن، زندگی کنند! فرصتهای کمتری که بتوانند جهان را به گونهای دیگر، به گونهای عادلانهتر برای خود تعریف کنند! اهواز پر از زنانیست که لبخندهایشان به بوی غم آغشته است.
به قلم آبان ابراهیمپور، کارشناس ارشد جامعهشناسی و روانشناسی بالینی، پژوهشگر و تسهیلگر اجتماعی
انتهای پیام