صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صفحات داخلی

کد خبر: ۳۶۵۴۰۳۶
تاریخ انتشار : ۲۵ مهر ۱۳۹۶ - ۱۶:۴۲

گروه فرهنگی: شب بود، پایین دژ دور هم جمع بودیم که ناگهان خمپاره‌ای وسط جمع‌مان اصابت کرد، چیزی در تاریکی نمی‌دیدم جز ناله‌هایی که به گوشم می‌رسید.

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا) از زنجان، به نقل از ایسنا، منطقه زنجان، چیزی به روشن شدن هوا نمانده بود که گفتم باید بالای دژ برویم در حالی که دور هم جمع بودیم خمپاره‌ای وسط جمع‌مان اصابت کرد .
از شدت موج خمپاره من به روی محمود تاران فرمانده دسته پرتاب شدم با خود فکر کردم که در این صورت آسیب کمتری نیز به محمود می‌رسد تا به‌ خود آمدم خواستم از روی محمود بلند شوم صدای ناله محمود را شنیدم .
خیال کردم که با پرتاب شدن من آسیب و ضربه‌ای به جایی از بدنش وارد شده که اینطور آه و ناله می‌کند. پرسیدم: «چی شد؟ در تاریکی دستم را گرفت و به سمت خودش برد .
یک آن دستم داخل شکم محمود رفت، روده‌هایش را می‌توانستم لمس کنم خونش گرم بود فهمیدم که ترکش خمپاره  شکمش را دریده است با چفیه زخمش را بستم و به پشت دژ بردم ...
راوی: سردار محمد تقی اوصانلو