چند روز پیش مگر نبود که حبیب با سربندی که بوی خون میداد و چشمانی که شور عشق داشت، دعوتشان کرده بود. حرفهاش جادو میکرد و زنها این را خوش نداشتند. بعضی چون پیچکی که بالا رود، نرم و تند، مردها را در چنته گرفته بودند. یکی اشک کودکش را بهانه کرد و دیگری، غم نان. مردها تن دادند به این بازی کودکانه. مردها خواستند پناه زنها باشند یا از زنها سپری ساختند برای حفظ جان؟!
مگر میشد به اینها فکر نکنند، شده بود نشخوار این چند روزشان. داشت مثل زالویی وجودشان را میمکید. آن هفتاد تنی که لبیک گفته بودند به دعوت پیرمرد و امامش، میانه راه بازگشتند. شک و دودلی میان بنیاسد بالا گرفته بود. ریشسفیدها گفته بودند قبیله در هر دو طرف جنگ دعوی دارد، پس بهتر است بیطرفی پیشه کند. بیطرفی آن روز بهخصوص معنا داشت؟
حالا ولی وقت که گذشته بود، یک ندامت ناتمام قلبشان را پر کرده بود. دشت بوی خون میداد. زنها بیزار شدند، از هر چه زنانگی که سد راه مردها شد. زنانگی رنگ و لعاب بازار مکارهای شده بود که حاصلش این بود: خون. خون پاکترینی که به ناحق ریخته شده بود. سر یحیی را مگر زنی طلب نکرده بود، فاسقی که خون، کابین معشوقهاش شد.
زنهای بنیاسد از این جنس نبودند. تاریخ نباید تکرار میشد. گناه نخستین را زنی به دوش کشیده بود. زنها سینه چاک کردند، خنج به صورت زدند، گیسو پریشان کردند، عزادار شدند، راه گرفتند سمت دشت. چه کسی به زنها کار دارد، یک جماعت ضعیفه بیپناه. زن بودن گاهی پوشش است. چه مردهای کمتر از زنی که در پناه پوشیه، از میدان شانه خالی کردند.
زنهای بنیاسد اجساد کربلا را به خاک سپردند. مردهای سپرافتاده ناچار به یاری آمدند. کسانی دنبال حبیب میگشتند. پیرمردی که موی و روی سفیدش نشان قبیله شده بود.
گهوارهای بوی خون میداد. پشت خیمهها، تنی خرد، به نیزه از خاک بیرون کشیده شده بود. بنیاسد سهشعبه حرمله را شناختند، از همخون و قبیلهشان بیزار شدند.
کنار علقمه، پیکری به خاک افتاده بود، قطعهقطعه و چاکچاک. هر طرف را گرفتند، طرف دیگر زمین افتاد. زینالعابدین(ع) فرمود پیکر عمویم عباس است، همانجا به خاک میسپاریمش. بنیاسد عباس را بلندبالا به ذهن آورده بودند. گریستند.
مطهره شیرانی
انتهای پیام
خداحفظتتان کند.