صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۱۳۲۶۱۰۷
تاریخ انتشار : ۱۰ آذر ۱۳۹۲ - ۱۵:۱۱

گروه جهاد و حماسه: مجید آب را روی جمجمه شهدا می‌ریخت؛ گریه می‌کرد و می‌گفت ««بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم! تازه آب براتون ضرر داشت!»


هر روز وقتی بر می‌گشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پازوکی پر بود؛ توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمی‌زد. مدام دنبال جای خاصی بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت، هشت متر نشسته بودیم و دید می‌زدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود.



تا حالا او را این طور ندیده بودم. مدام می‌گفت پیدا کردم. این همان بلدوزره و ...



یک خاکریز بود که جلوی آن سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بود که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها 14 شهید دیگر.



مجید بعضی از آنها را به اسم می‌شناخت. به ویژه آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود.



مجید بطری آب را برداشت، روی ندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم! تازه آب براتون ضرر داشت!»