صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۱۳۹۰۵۵۳
تاریخ انتشار : ۱۶ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۱

خبرنگاران افتخاری/ امیرمحسن سلطان‌احمدی: در دو یادداشت‌ گذشته جریان سقیفه و بیعت گرفتن از امام علی(ع) را از زبان آیت‌الله جاودان مطرح کردیم. در این مجال جایگاه حضرت علی(ع) بعد از رحلت رسول خدا(ص) را بررسی می‌کنیم.

بعد از بررسی کوتاه جریان سقیفه بررسی یک مسئله مهم دیگر از مسائل آن روز، بلکه هر روز اسلام لازم به نظر می‌آید، این مسئله که شاید تا کنون توجه در‌خوری به آن نشده است، جایگاه امیر‌المؤمنین علی‌(ع) در جامعه اسلامی آن روزگار است.

اسناد نشان می‌دهد که این جایگاه در ذهنیت و فرهنگ دینی مردم آن روز جایگاهی بی‌مانند بوده و مردم به طور عموم ایشان را برای احراز منصب حکومت بعد از پیامبر(ص)، شخصیتی بی‌همتا می‌شناخته‌اند و هیچ‌کس جز اندک دیگری را برای احراز آن مقام لایق و شریک هم‌شأن ایشان نمی‌دانسته‌اند.

اولین‌بار این حرف از زبان انصار در سقیفه به گوش رسید، و این آن هنگام بود که مهاجران قرشی و انصار در سقیفه بنی‌ساعده بر سر تصاحب قدرت به احتجاج و مناظره و جدل مشغول بودند. کسی از مهاجران برخاست و گفت: ای گروه انصار، با اینکه شما صاحب فضیلت هستید و ما به آن اقرار داریم؛ اما در میان شما در مرتبت کسی مانند ابوبکر و عمر و علی نیست!

این سخن بی‌جواب نماند، و در برابر آن منذر‌ بن‌ ارقم ایستاد و در پاسخ گفت: در میان این‌ها که نام بردی مردی هست که اگر او خواستار حکومت باشد، هیچ کس با او به نزاع برنخواهد خاست، و همه او را خواهند پذیرفت. مقصود او علی‌بن‌ابیطالب بود.(55)

جریان سقیفه چنانچه در گذشته دیدیم ادامه یافت، و به اولین پیروزی ابوبکر منتهی شد. بنا به نقل طبری آنگاه که چند تن از مهاجران و انصار با ابوبکر بیعت کردند، عموم انصار یا حداقل بعضی از آنان که از بیعت خودداری کرده بودند، گفتند ما جز با علی بیعت نمی‌کنیم.(56) و این دومین‌بار بود که نام ایشان به این شکل در اجتماعی مانند سقیفه به میان می‌آمد.

بر اساس نقل زبیر‌بن‌بکار هنگامی که بیعت با ابوبکر انجام شد، آنها که بیعت کرده بودند او را به پیش انداخته، و چون عروسی که به حجله می‌برند، به سوی مسجد بردند. در آنجا مراسم بیعت به طور پراکنده تا شب ادامه یافت.

در پایان روز این جمع از هم جدا شده و هر کس به سوی خانه‌ خویش روانه شد؛ اما  مردان قبایل انصار و پاره‌ای از مهاجران شب هنگام به دور هم جمع شده و با یکدیگر صحبت می‌کردند، در مورد آنچه در روز اتفاق افتاده بود سخن می‌گفتند. در آخر کار به سرزنش رسیده و هر دسته، دسته‌ دیگر را عتاب و خطاب می‌کرد، و مقصر می‌دانست.

عبدالرحمن‌بن‌عوف، از اعضای حزب پیروز قریشیان که در آن مجلس حضور داشت، رو به جمع انصار کرده و همان حرف که صبح آن روز در سقیفه به گفته شده بود، تکرار کرده و گفت: ای گروه انصار! البته ما برتری‌ها و سوابق شما را می‌دانیم، و قبول داریم این شما بودید که اسلام و پیامبر را یاری کردید؛ اما در میان شما کسانی مانند ابوبکر و عمر و علی و ابو‌عبیده وجود ندارد؛ بنابراین امکان اینکه شما عهده‌دار حکومت بعد از پیامبر(ص) بشوید نبود، و چاره‌ای جز همان‌چه اتفاق افتاد وجود نداشت.

این بار زید‌ بن‌ ارقم به مقابله و جواب برخاست و گفت: ما هم فضیلت کسانی را که ذکر کردی انکار نمی‌کنیم؛ اما می‌دانیم در میان این‌ها که از قریش نام آوردی کسی است که اگر او حکومت را می‌خواست یک نفر هم با او به منازعه نمی‌پرداخت و او علی‌بن‌ابیطالب است.(56)

بدین ترتیب بر اساس اسناد موجود، در نظر عموم مردم جز اندک امام امیر‌المؤمنین علی(ع) جایگاهی بی‌‌رقیب داشت؛ اما باز هم معتقدیم که حقیقت این مسئله در آن روز خیلی بیشتر از این بود که آوردیم.

تاریخ می‌گوید، در آن روز، یعنی روزی که سقیفه اتفاق افتاد، فضل‌بن‌عباس سخنی گفت، و او سخنگوی قریش بود(58) «ای گروه قریشیان! راستی خلافت با سیاه‌کاری و فریب برای شما اثبات نمی‌شود؛ در حالی که ما اهلیت و لیاقت برای خلافت داریم نه شما، و علی از همه شما برای این کار سزاوار‌تر است».(59)

نظیر همین مطلب را سخنگوی انصار گفت. او در شعری که به این مناسبت سروده و در مأخذ مختلف آمده است به قریشیان خطاب کرده می‌گوید: شما گفتید که قرار دادن سعد‌بن‌عباده بر مقام حکومت حرام است اما قرار دادن ابوبکر رواست. آری ابوبکر برای این کار اهلیت داشت و لیکن علی سزاوار‌تر بود، و ما فقط علی را می‌خواستیم. او برای حکومت اهلیت و لیاقت کافی داشت. علی با کمک خدا به راه درست دعوت می‌‌کرد و از‌ فحشا و ستم و منکرات نهی می‌کرد. او وصی پیامبر برگزیده خدا بود، و کشنده‌ سواران ضلالت و کفر.(60)

دیدیم که سخنگوی قریش یا مهاجران یعنی فضل‌بن‌عباس و سخنگوی انصار یعنی نُعمان‌بن‌عجلان از حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) سخن گفتند، و او را بهترین گزینه‌ ممکن برای حکومت بعد از پیامبر اکرم(ص) معرفی کردند و علاوه بر این انصار آن حضرت  را تنها خواسته‌ خود دانستند، و این سخن به خوبی سخن گذشته‌ ما را تأیید می‌کرد که اگر آن حضرت پای به سقیفه یا مسجد و مراکز اجتماع مردم در آن روز می‌نهاد هیچ‌کس با او در مسئله حکومت توان رقابت نداشت.

اما حقیقت از این هم بالاتر بود. مورخان گفته‌اند که هیچ کس یا حداقل اکثریت قریب به اتفاق مردم، شک نداشتند که صاحب حکومت بعد از پیامبر(ص)، علی(ع) است.

زبیر‌بن‌‌بکار از ابن‌اسحاق تاریخ‌نگار بزرگ قرن دوم (ت.‌151) نقل می‌کند «کان عامة المهاجرین و جل الانصار لا‌یشکّون انّ علیا هو صاحب‌الامر بعد رسول‌الله (ص)(61)؛ عموم مهاجران و بیشتر انصار تردیدی نداشتند که علی صاحب امر بعد از پیامبر خدا(ص) خواهد بود. یعقوبی نیز این نظر را تأیید می‌کند. او می‌نویسد: و کان المهاجرون و الانصار لا‌یشکّون فی علی علیه‌السلام(62).

پس قبول همگانی بود. هیچ‌کس در اینکه صاحب امر بعد از پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) است، شک نداشت و حتی مورخان از یک پشیمانی بزرگ که بعد از بیعت روز دوشنبه و سه‌شنبه برای اکثریت مسلمانان پیش آمده بود، سخن گفته‌اند.(63)

لذا در این جا این سؤال جدی پیش می‌آید که پس برای جریانی که در سقیفه اتفاق افتاد چه توجیهی وجود دارد، و اگر همه علی(ع) را صاحب امر می‌دانستند، و میل اکثریت با ایشان بود، دیگر چرا در سقیفه جمع شدند، و می‌خواستند کسی دیگر را به حکومت بردارند.

سؤال به جایی است، و ما در گذشته این پرسش را جواب داده‌ایم و گفتیم که جریان سقیفه، برخاسته از یک هیجان ناشی از تعصب‌ها و رقابت‌های قبیله‌ای بود نه چیز دیگر و در آن عقل و منطقی حکومت نمی‌کرد، و اگر مسئله تعصبات قبایل عربی به خوبی فهمیده شده‌ باشد، این جواب کاملا قابل قبول خواهد بود. حوادث آینده هم سخن ما را تأیید می‌کند و جایگاه بزرگ و بی‌همتای امیر‌المؤمنین علی(ع) را در ذهنیت مسلمانان آن زمان با روشنی بیشتری ثابت می‌کند.

عمروعاص در جریان سقیفه حضور نداشت و در سفر بود. بعد از تمام شدن جریان سقیفه و آرامش اوضاع از سفر بازگشت. آنگاه که به اجتماعات مسلمانان مهاجر و انصار پای نهاد، آنها حوادث گذشته را برایش بازگو کردند، برخلاف انتظارش بود. لذا در میان جمع آنها ایستاده و زبان به اعتراض گشود و علیه سعد بن عباده و انصار سخنانی گفت.

او در آن سخنرانی گفته بود: همانطور که شما یک روز برای پیشبرد و حفظ اسلام جنگیده بودید، در سقیفه هم رو به کفر رفتید، و نزدیک بود پا از دایره‌ اسلام بیرون گذارید. سپس شعری در این زمینه سرود. سخنان و شعر او به گوش انصار رسید. آنها هم نعمان‌بن‌عجلان شاعر و سخنگوی خود را به مقابله او وا داشتند.

در این میان سعید‌بن‌عاص از بزرگان اصحاب که اصل قرشی داشت و به مأموریتی در یمن به سر می‌برد، به مدینه بازگشته بود. بعد از اطلاع از حوادث به مقابله قریش و عمروعاص پرداخته و کوشید آتش به پا شده را خاموش کند و خالد، پسرش، شعری در همراهی پدر سرود؛ اما آتش فتنه خاموش نشد.

کم‌خردان قریش و فتنه‌انگیزان ایشان به نزد عمروعاص رفته و به او گفتند: تو زبان قریش و مردی آن در جاهلیت و اسلام هستی و نباید انصار را با آن سخنان که گفتند واگذاری. بعد هم زیاد پی جو شدند تا اینکه او برخاسته و به مسجد رفت، و بار دیگر سخنانی تند و فتنه‌انگیز علیه انصار بر زبان راند. ناگاه در میان جمع چشم عمرو به فضل بن عباس افتاد و از گفته‌ خود پشیمان شد؛ زیرا خویشاوندی او را با انصار می‌دانست و نیز می‌دانست که انصار علی را بزرگ می‌شمارند و نام او را بر زبان دارند.

فضل به او گفت: ما نمی‌توانیم سخنانی که علیه انصار بر زبان راندی نشنیده بگیریم؛ اما تا زمانی که ابوالحسن علی(ع) حضور دارد جواب تو را نمی‌دهیم مگر اینکه او چیزی به ما بگوید و ما فرمان ببریم. بعد برخاست و از مسجد خارج شده و به محضر حضرت علی(ع) رفته و سخنان عمرو را برای ایشان نقل کرد.

امام از این فتنه‌انگیزی خشمناک شده و فرمود: ای قریشیان! دوستی انصار ایمان است و بغض ایشان نفاق، آنها آنچه به عهده داشتند انجام دادند و اینک آنچه بر ماست باقیمانده است. آنگاه درباره فضایل انصار و فداکاری‌های آنها سخن گفت. سپس آیه 9 سوره حشر را که در توصیف انصار نازل شده، تلاوت فرمود.

بعد هم گفت: عمروعاص در جایگاهی ایستاد که هم مردگان را آزرد و هم زندگان را. آنها که در جنگ‌های اسلام مجاهدت کرده بودند رنجیده و کشته‌دادگان جبهه شرک شادمان شدند. بایستی شنوندگان، سخن او را جواب می‌گفتند. بی‌تردید هر کس خدا و رسولش(ص) را دوست دارد، انصار را دوست خواهد داشت. عمروعاص دست از کارش بردارد!

بعد از این حادثه قریشیان ناچار شدند که به نزد عمرو بروند و از او بخواهند حال که علی(ع) به غضب درآمده است، از کارش دست بردارد. سپس حضرت علی(ع) به فضل فرمود که انصار را به دست و زبان یاری کن. او هم شعری در مدح انصار سرود که آنها را شادمان ساخت و ناگزیر شاعر‌شان حسّان را به جواب گفتن به شعر او وادار کردند.

در شعر حسّان آمده بود: خدا ابوالحسن را از جانب ما پاداش دهد زیرا پاداش در دست اوست. چه کسی مانند ابوالحسن است. تو از همه‌‌ قریش پیشی گرفتی در خوبی‌هایی که تنها تو اهل آن هستی... تو حقوق پیامبر(ص) و عهد او را درباره ما حفظ کردی و چه کس از تو سزاوارتر بدین کار بود. آیا تو برادر او در راه هدایت و آیا تو وصی او نبودی؟ آیا تو اعلم از همه در کتاب خدا و سنت پیامبرش نبودی؟

انصار این شعر را به نزد آن حضرت فرستادند. امام(ع) به مسجد آمده و به قریشیان حاضر در آن فرمود: خداوند انصار را یاران (دین و پیامبر خود) قرار داد، و در کتاب خود از آنها ثنا گفت. خیری در شما بعد از آنها نیست؛ اما هر روز کم خردی از قریش که اسلام او را داغدار کرده، و بزرگی و شرافت او را بی‌پایه ساخته و دیگران را بر او برتری داده است در جایگاه بدی می‌ایستد، و از انصار سخن می‌گوید. از خدا بترسید، و حق آنها را مراعات کنید. به خداوند سوگند! اگر آنها به سویی بروند، من هم با آنها خواهم بود؛ زیرا پیامبر(ص) به آنها چنین فرمود: هر سو شما بروید من با شما خواهم بود. سخن امام که به اینجا رسید همه مسلمانان به صورت جمعی گفتند: خدا رحمت کند تو را یا ابوالحسن، سخن به راستی و درستی گفتی...

بعد از این حادثه دیگر عمروعاص نتوانست در شهر مدینه بماند و از آن شهر بیرون رفت(64) و آتش فتنه‌ای که می‌رفت یک جنگ داخلی به پا کند و مهاجران و انصار را در مقابل هم قرار دهد، با حضور امام در آن به سرعت خاموش شد.

حادثه‌ دیگری که درست چند ماه بعد از رحلت رسول خدا(ص) اتفاق افتاد و جایگاه بی‌همتای امیر‌المؤمنین علی(ع) را در اذهان مردم مسلمان به طور روشن‌تری نشان می‌دهد، پدید آمدن مدعیان نبوت و به دنبال آن بیعت اضطراری امام علی(ع) با ابوبکر است.

در اواخر دوران عمر مبارک رسول خدا(ص) و اوایل حکومت ابوبکر، کسانی به ادعای نبوت برخاستند. یکی از آنها مسیلمه‌بن‌حبیب‌ حنفی از قبیله‌ بنی حنیفه در یمامه بود. تعصب قبایل خویشاوند با او کارش را به اوج رسانید، تا آنجا که پیروانش را تا صدهزار نیز گفته‌اند.(65) دیگر سجّاح دختر حارث تمیمی بود. او و پیروانش که تا چهل هزار تن گفته‌ شده‌اند، برای مقابله با مسلمانان حرکت نمودند(66) و در یمامه با مسیلمه برخورد کرده و به پیروی او تن در دادند، بعد هم سجّاح به ازدواج مسیلمه درآمد. ارتباط این دو با هم خطری بزرگ فراهم آورد.

طلیحه‌بن‌خویلد اسدی یکی دیگر از مدعیان نبوت بود. او با قومش بنی‌اسد به مدینه آمده و مسلمان شدند؛ اما آنگاه که به سرزمین خودشان بازگشتند، او ادّعای پیامبری کرد. قوم او هم بر اساس تعصب به پیامبر قبیله‌شان گرایش یافتند. قبایل اطراف همانند طیّ و غَطَفان هم به آنها پیوستند و کار او بالا گرفت. طلیحه نیز آرزوی مدینه و تصرف آن را در سر می‌پرورانید.

چهارمین نفر، اسود عنسی بود که در یمن به ادعای نبوت برخاست. قومش از او پیروی کردند و قدرت قابل ملاحظه یافت. ابتدا به سوی نجران رفته آنجا را تسخیر کرد. از این پس قبیله‌ بزرگ مَذْحَج نیز از او تبعیت کردند، آنگاه به سوی فرماندار ایرانی یمن که از جانب پیامبر اکرم(ص) امارت بر یمن داشت رفته او را کشت، سپس با زن او ازدواج کرد، ترس بزرگی در یمن که مردم آن اسلام را پذیرفته بودند، ایجاد کرد.

از این جمع تنها اسود به دست یاران خود کشته شده، اما دیگر پیامبران دروغین در اوایل حکومت ابوبکر مشکل بزرگی ایجاد کردند و مدینه مرکز اسلام در خطر قرار گرفت. هیچ‌کس از مسلمانان آماده جهاد نبود و تا امام امیر‌المؤمنین علی(ع) بیعت نکرده بود و حکومت قریشیان قراری نداشت.

در اینجا بر اساس اسناد موجود عثمان به محضر امام آمده و حوادث پیش آمده را عرضه داشته و گفت: تا شما بیعت نکنید، هیچ‌کس به مقابله دشمن نخواهد رفت. بلاذری می‌نویسد: چون عرب از دین بازگشتند و مرتد شدند، عثمان نزد علی رفته و گفت: پسر عمو تا تو بیعت نکنی هیچ‌کس به نبرد با این دشمن تن در نمی‌دهد و همچنان اصرار می‌ورزید تا اینکه وی را به نزد ابوبکر آورد. در این مجلس «علی با ابوبکر بیعت کرده، و مسلمانان خرسند شدند، برای جنگ همت گماشتند و لشکریان دسته دسته فرستاده شدند».(67)

امام خود این حادثه را به بهترین صورت تصویر می‌فرماید «پس از یاد خدا و درود بر پیامبر(ص)! خداوند سبحان محمد(ص) را برانگیخت تا بیم‌دهنده جهانیان و گواه پیامبران پیش از خود باشد. آنگاه که پیامبر(ص) به سوی خدا رفت، مسلمانان پس از وی در کار حکومت با یکدیگر به اختلاف و نزاع برخاستند. سوگند به خدا نه در قلبم راه می‌یافت، و نه در خاطرم می‌آمد که عرب خلافت را پس از رسول خدا(ص) از اهل بیت(ع) او دور کنند و به دیگری منتقل سازند یا مرا پس از وی از عهده‌دار شدن حکومت باز دارند و اما در آن روزگاران تنها یک چیز مرا نگران نکرد یا بگویم (به شگفت آورد) و آن شتافتن مردم به سوی فلان شخص بود که با او بیعت کردند.

من دست باز‌کشیدم و از بیعت خودداری کردم؛ (زیرا معتقد بودم که من به مقام رسول خدا(ص)، از کسانی که عهده‌دار امور‌ند، سزاوار‌ترم)، تا آنجا که دیدم گروهی از اسلام باز‌گشته، می‌خواهند دین محمد(ص) را نابود سازند، ترسیدم که اگر اسلام و طرفدارانش را یاری نکنم، رخنه‌ای در آن بینم یا شاهد نابودی آن باشم، که مصیبت آن بر من سخت‌تر از رها کردن حکومت بر شماست، که کالای چند روزه‌ دنیا‌ست و به زودی ایّام آن می‌گذرد چنان‌که سراب ناپدید شود، یا چونان پاره‌های ابر که زود پراکنده می‌‌شود. پس در میان آن آشوب و غوغا بپا خاستم تا آن که باطل از میان رفت و دین استقرار یافته، آرام شد».(68)

امام فرموده‌ بود که من در مرحله‌ اول، یعنی بلافاصله بعد از پیامبر(ص)، با حکومت بر سر کار آمده همراهی نکرده و دست از بیعت باز‌کشیدم که ما جوانب مختلف آن را به اختصار در گذشته دیدیم و در مرحله دوم هنگامی که خطر پیامبران دروغین قوت یافت، و اسلام تازه‌پا در معرض تهدید جدی قرار گرفت، چاره نداشتم و ناگزیر شدم با وضع موجود همراهی کنم و با ابوبکر بیعت کنم تا حکومت مدینه استقرار یابد و بتواند در مقابل دشمنان خارجی بایستد.

مدینه‌ آن روز قبل از بیعت امیر تنها نام پایتخت جهان اسلام را داشت و ابوبکر از مقام خلافت به معنای حکومت بر جهان اسلام، تنها نماز جماعت مسجد‌النبی و امامت جمعه‌ آن شهر را به عهده داشت نه بیشتر. مردم حکومت او را آن‌طور که باید پذیرا نشده بودند.(69) در بیرون آن شهر دشمنان بزرگ با لشکر‌های انبوه در انتظار حمله به شهر و نابود ساختن همه چیز بودند. قبایل فراوانی با اینکه به اسلام وفادار مانده بودند، اما حکومت مرکزی را قبول نداشتند؛ بنابراین زکات را که تا دیروز به مدینه می‌آورده و ادا می‌کرده‌اند، به دولت ابوبکر نمی‌پرداختند.

تا اینجا ما از تاریخ با تکیه بر اسناد کهن سخن گفتیم و خلاصه این بود که کسانی با تکیه بر قرشی بودن توانستند قدرت و حکومت بعد از پیامبر(ص) را به چنگ بیاورند. آنها در راه استقرار حکومت خویش دو مانع در راه داشتند؛ اول رئیس خزرج بود که سرانجام به خاطر عدم همراهی کشته شد و دوم و مهمتر خاندان پیامبر بود که تمام نیروی حکومت برای همراه کردن این خاندان به کار گرفته شد و به هر شکل ممکن، با زور و عنف، رأس خاندان نبوی یعنی امام امیر‌المؤمنین(ع) را به نزد خلیفه بردند تا از او بیعت بگیرند.

اما این کوشش‌ها ناکام ماند و امام که بایستی بیعت نمی‌کرد، بیعت نکرده به خانه بازگشت. اما علت شکست اصحاب حکومت چه بود و چرا آنها نتوانستند به هدف خودشان که وادار کردن امیر(ع) به بیعت بود، برسند. اینجا نیز با یک حلقه مفقوده‌ دیگر از تاریخ روبرو هستیم.

صاحبان قدرت برای رسیدن به هدف خود از هیچ چیز خودداری نداشتند، پس چطور شد؟ چه پیش آمد؟؛ چه‌کسی مانع شد که هم بیعت به سرانجام نرسید و هم امام(ع) به سلامت به خانه بازگشت؟

یعقوبی بعد از نقل هجوم اصحاب حکومت به خانه امیر‌المؤمنین(ع) حادثه‌ای نقل می‌کند «فاطمه(س) از خانه‌اش بیرون آمد و خطاب به مهاجمانی که خانه‌اش را مورد حمله قرار داده و اشغال کرده‌ بودند گفت: از خانه‌ام بیرون روید و گرنه، به خدای سوگند! سرم را برهنه می‌کنم و به خدا شکایت می‌برم. با شنیدن این تهدید مهاجمان و مردمی که در خانه بودند، بیرون رفته و آنجا را ترک کردند».(70)

آیا دخالت دختر پیامبر(ص) در برابر حمله دولت خلفا به خاندان نبوت تنها همین‌جا بود یا حوادث به این شکل اتفاق افتاده که ایشان که در حمله به خانه صدمه دیده‌ بود و هنگامی که توانست روی پای خود بایستد، امام را به بیعت برده‌ بودند. یک‌بار دیگر به مقابله‌ مجموعه کسانی که می‌خواستند با زور به بیعت امام دست پیدا کنند، رفت و آنجا بود که به تهدید پرداخت.

تهدید به یک نفرین؛ اما آیا اصحاب قدرت از یک تهدید خالی می‌ترسیدند! یا به اینگونه چیز‌ها اعتقاد داشتند. ما فکر نمی‌کنیم، پس اگر تهدید به یک نفرین هم بوده حتما حوادثی را به دنبال داشته است که امیر(ع) توانسته به سلامت و بدون بیعت به خانه باز گردد. این مسائل در روایات مکتب امامت روشن‌تر آمده است.

*پانوشت‌ها:

56- قالت الانصار او بعض الانصار لا نبایع الا علیا (طبری 3/202، ابن اثیر 2/325)

57- الاخبار الموفقیات /579-578، شرح نهج البلاغه 2/103

58- یعقوبی 2/103

59- یعقوبی 2/103

60- الاخبار الموفقیات /593-592، الاستیعاب فی اسماء الاصحاب 4/1501

61-  الاخبار الموفقیات /580، ابن ابی الحدید 2/273

62- یعقوبی 2/103

63- لما بویع ابوبکر و استقرّ أمره، ندم قوم کثیر من الانصار علی بیعته و لام بعضهم بعضا و ذکروا علی‌بن‌ابیطالب و هتفوا بإسمه. و انّه فی داره فلم یخرج الیهم و جزع لذلک المهاجرون (الموفقیات /583-578)

64- الموفقیات /599-591 ، تاریخ یعقوبی 2/107، ترجمه 2/ 4-3

65- ابن‌کثیر فضایل القرآن /8، ملحق به جلد 4 تفسیراو

66- ابن‌خلدون می گوید: و سارت سجاح فیمن معها ترید المدینه 2/873

67- انساب الاشراف 1/587، چاپ اول

68- فأمسکت یدی حتی رأیت راجعه الناس قد رجعت عن الاسلام یدعون إلی محق دین محمد(ص)(نهج‌البلاغه نامه 62 ترجمه محمد دشتی، الغارات /223 چاپ بیروت 1407 ، الامامة و السیاسة 1/154)

69- لذا هیچ‌کس در تحت فرمان فرماندهان جنگی آن دولت به جنگ نمی‌رفت.

70- یعقوبی 2/105 چ نجف، ترجمه دکتر ابراهیم آیتی 1/527 چ پنجم 1366