به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) مهدی قرهشیخلو، قاری بینالمللی قرآن که چند سالی است ریاست سازمان دارالقرآن الکریم را نیز عهدهدار است، متولد 1347 است. وی برای نخستینبار در سال 1362 و در سن 15 سالگی طعم حضور در جبهههای حق علیه باطل را چشیده است.
در سال 1362 سازمان تبلیغات اسلامی طرحی را به منظور اعزام قاریان به مناطق جنگی برای امر تبلیغ و آموزش قرآن به رزمندگان اجرا میکرد که قرهشیخلو برای نخستینبار در آن سال به مناطق جنگی اعزام شد و از آن پس تا سال 1364 هرساله همزمان با ایام نوروز به همراه کاروان قرآنیان به جبهه میرفت تا رسالت خود را در امر آموزش قرآن انجام داده باشد و طعم حضور در جبهههای جنگ را هر چند به منظور آموزش قرآن به رزمندگان بچشد.
اعزام به عنوان نیروی قرآنی برای امر تبلیغ به جبههها تا سال 64 ادامه داشت که وی در سال 1365 تصمیم میگیرد برای نخستینبار به صورت نیروی رزمی در قالب سپاه 100 هزار نفری محمد رسولالله(ص) به جبهه اعزام شود.
در آن سال کسانی که پیش از آن سابقه حضور رزمی در جبهه داشتند به صورت مستقیم اعزام میشدند اما او که تاکنون به عنوان نیروی رزمی اعزام نشده بود به همراه گروهی دیگر ابتدا برای آموزش اعزام شد؛ در آن سال که کلاس چهارم دبیرستان بود به این دلیل که رشته تحصیلیاش هم علوم تجربی بود، در پادگان آموزشی بسیج به عنوان نیروی امدادگر آموزش دید و در قالب یک گروه 50 نفره زمانی که مباحث مربوط به امدادگری و نکات اولیه پزشکی را آموزش دید به جبهه اعزام شد. بار دوم که به عنوان نیروی رزمی به جبهه رفت در سال 1367 قبل از عملیات مرصاد بود که در آن سال با چند نفر از بچههای قرآنی اعزام شد و چندین ماه نیز در مناطق جنگی حضور داشت.
مهدی قرهشیخلو درباره آخرین حضور خود در جبهه میگوید: دومین باری که به عنوان نیروی رزمی با چند نفر از بچههای قرآنی از جمله «محمد عباسی» [قاری بینالمللی قرآن] که از همان سالها دوست و رفیق صمیمی و بچهمحل بودیم به عنوان کمک آر پی چی زن، اعزام شدیم اما به این دلیل اینکه ما قرآنی بودیم، تا به جبهه میرفتیم ما را میشناختند و همزمان با حضور رزمی خود در جبهه، برنامههای صبحگاه به منظور تلاوت قرآن و کارهای قرآنی هم داشتیم در آن شرایط جابجاییهای زیادی انجام میشد، نمیتوانستیم کلاس مستمر قرآن یا برنامههای متناوب قرآنی داشته باشیم.
قاری بینالمللی قرآن ادامه میدهد: سال 1367 با محمد عباسی در جبهه بودیم، همان موقع که قطعنامه پذیرفته شد، اما عراقیها دوباره حمله کرده و یک بخش وسیعی را پیشروی کرده بودند؛ در گردان حبیب در لشکر محمد رسولالله(ص) بودیم که ما را به جاده اهواز ـ خرمشهر بردند، در یکی از شبهای مردادماه بود که حرکت کردیم و نصفه شب به جاده رسیدیم و آنجا مستقر شدیم، بعد از کمی استراحت در جاده اهواز ـ خرمشهر، با روشن شدن هوا شروع به کندن سنگر در کنار جاده کردیم؛ تا اینکه رأس ساعت 12 ظهر در نیمه تابستان که اوج گرمای آنجا بود و گرمای هوا واقعا وحشتناک بود عراق شروع کرد به پاتک زدن.
وی در ادامه میگوید: تانکهای عراق حمله کردند، ما نیز چهار یا پنج گروه آر پی چی زن، داشتیم و فرمانده ما هم که یک سیدی به اسم آقای حسینی معروف به آقاسید بود دستور داد آرپی چی زنهای یک و دو با کمکهایشان جلو بروند و پشت ریل راهآهن تهران ـ خرمشهر موضع بگیرند. من کمک آر پی چی زن دو و محمد عباسی کمک آر پی چی چهار بود که رفتیم جلو؛ درگیری با تانکها خیلی شدید بود، اما الحمدالله طوری شد که تانکهای عراقی دیگر نتوانستند پیشروی کنند.
مهدی قرهشیخلو ادامه میدهد: بعد از دو یا سه ساعت برگشتم به جاده دنبال محمد عباسی بودم که او را در حدود دو کیلومتری که دست گردان ما بود پیدا نکردم. در نهایت از چند نفر سراغ او را گرفتم که یکی از بچهها گفت: «دنبال اون قرآنخونه میگردی؟» گفتم: «بله» که گفت: «فکر کنم شهید شد، بردنش عقب» من هم گفتم «هیچی دیگه رفیق ما هم شهید شد!»، خیلی ناراحت شدم، ما علاوه بر اینکه با هم دوست بودیم، بچهمحل هم بودیم و حتی یک استاد قرآن هم داشتیم و به جلسات قرآنی نیز با هم میرفتیم.
وی اضافه میکند: چند روز بعد، عملیات مرصاد شروع شد و ما را بردند به دوکوهه، زمانی که در عملیات مرصاد هم غائله خوابید برگشتم تهران و تازه متوجه شدم که محمد عباسی مجروح شده و در آن درگیری یک خمپاره 60 نزدیکش خورده بود و چند تا ترکش هم به بدن، پا و سینه او اصابت کرده بود؛ اما زخمهایش سطحی بود و او را به منزل برده بودند.
قرهشیخلو ادامه میدهد: بعدها مادرم تعریف میکرد پس از اینکه «محمد» از جبهه، مجروح برگشت، رفتم به عیادت او و خواستم خبری هم از تو بگیرم به او گفتم از «مهدی» ما چه خبر؟ شما با هم بودید؟ که محمد یک نگاهی به مادرم کرده بود و گفته بود که «والله حاجخانم آن موقع که درگیری شد مهدی، 200 متری از من جلوتر بود» که مادرم با شنیدن این جمله با خود گفته بود ای وای تو که 200 متر عقبتر بودی اینطور شدی پس دیگر از مهدی چیزی باقی نمانده! این خاطرهای است که هنوز هم وقتی با محمد عباسی مینشینیم، میگوییم و میخندیم.