«دقیقاً شش سال و شش ماه، شش روز کم در بند دشمن بودهام»، این جمله را شاید تا به حال هزاران بار تکرار کرده باشد، حتی بیشتر از شماره ملیاش عدد شش سال و شش ماه شش روز کم را تکرار کرده است، تأکید خاصی بر استفاده از شش روز کم بودن از شش ماه به جای پنج ماه و 24 روز دارد انگار که تعمدی در کار باشد. بیش از 2400 روز از خانواده و تمام تعلقاتی که در این دنیا داشته است به دور بوده تا شاید به یک تعلق دیگر برسد و البته رسید.
چهره این هفته صفحه چهرههای خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) متفاوتتر از هر بار دیگر است، این بار با یکی از آزادگان سرافراز کشورمان که در دوران اسارت موفق به حفظ نیمی از قرآن کریم شده است به گفتوگو نشستهایم، این بار با چهرهای متفاوت روبرو شدهایم که خاطرات بسیار زیادی از روزهای اسارت دارد. مهمان مطب یکی از اسرای سالهای جنگ تحمیلی شدهایم، اسیری که در دوران اسارت هیچ پناهگاه و مأمنی جز قرآن پیدا نمیکند و قرآن همدم او میشود در آن روزهایی که تنها راه نجات نیز همین بوده است داستانی دارد به قطوری یک کتاب چند صد صفحهای و جا دادن تمامی صحبتها و خاطرات 2400 روز اسارت و در پناه قرآن بودن را نمیتوان در چند پاراگراف کلمه بیجان خلاصه کرد، کار سختی است، اما نه به سختی حتی یک لحظه در بند دشمن بودن.
مرگ را به چشم خود دیده است و به قول خودش «هیبت مرگ» را تجربه کرده است، در صحبتهایش بر اداره شدن جبهه توسط معنویات تأکید دارد و البته بر یک چیز دیگر نیز تأکید دارد و آن هم اینکه شش سال و شش ماه، شش روز کم در بند دشمن بوده است.
سال 1345 ه.ش در خانوادهای که بعدها دو برادر و دو خواهر به آن افزوده گشت، متولد شد. تولد در خانوادهای که هر روز در آن جلسه قرآن برپا بوده است باعث میشود تا از همان دوران انسی با کلامالله پیدا کند. خودش در این زمینه میگوید: «سال 1345 در محله سبلان تهران متولد شدم و از همان سال تاکنون ساکن این محله هستم، ارتباط من با قرآن کریم به پیشینه خانواده ما در این زمینه برمیگشت، مادرم از قبل از انقلاب جلسه آموزش قرآن داشت و برای اهالی محل کلاس آموزش قرآن برپا کرده بود و از همان موقع با قرآن آشنا شدم. به خاطر دارم زمانی که در سوم دبستان در دبستان دولتی «ابرپوش» تحصیل میکردم خانم معلمی داشتیم که با روخوانی قرآن چندان آشنایی نداشت و همیشه زنگ قرآن از من میخواست که درس جدید را بخوانم، در واقع این آشنایی با قرآن از همان سالها در من وجود داشت».
علی هادی، که این روزها پیشوند دکتر نیز قبل از آزاده سرافراز خودنمایی میکند، در خانوادهای رشد مییابد که اعتقادات مذهبی مانع از ورود تلویزیون به آن تا زمان وقوع انقلاب میشود، پدر خانواده، دست او را میگیرد و به یکی از جلسات قرآن کریم میبرد، «در سال 1356 مسجدی به نام مسجدالرسول(ص) در ضلع شمال غربی میدان رسالت واقع بود که البته همچنان هم هست، در آن زمان این مسجد به شکل امروزی نبود و یک چادر محقر در یک فضای بسیار کوچک بود، پدر یک روز صبح جمعه دست من را گرفت و به جلسه قرآنی که در آن مسجد برپا بود برد، من نیز به طبیعت کودکی از جای جدید پرهیز و از رفتن به آن جلسه امتناع داشتم، تا اینکه پدر موفق به راضی کردنم شد، به یاد دارم در اولین جلسه، مربی، داستانی از قرآن کریم در رابطه به حضرت ابراهیم(ع) را تعریف و در پایان نیز سؤالی از آن مطرح کرد و گفت هرکسی که جواب آن را میداند، پاسخ را بگوید، پدرم، کنارم بود و از من خواست که پاسخ را بگویم، من نیز چون خجالت میکشیدم، بلند شدم که جواب را بگویم، این کار را نتوانستم انجام دهم تا اینکه پدرم بلند شد و پاسخ سوال را داد و بعد هم با سه صلوات او را تشویق کردند، روی باز آن معلم باعث جذب من به جلسه شد و به این شکل پابند آن مسجد شدم و بسیار در آشنا شدن من با قرآن کریم اثر داشت. این جلسات تا دو سال بعد از انقلاب دایر بود و تا زمان ورودم به جبهه در این جلسات حضور مییافتم».
این آزاده سرافراز در این مورد میافزاید: «فعالیتهای قرآنی من تا زمان انقلاب ادامه داشت، بعد از آنکه انقلاب جدی شد، حضور در فعالیتهای انقلابی شروع شد و بعد از آن هم جنگ تحمیلی، در سن 17 سالگی به جبهه رفتم، انگیزه و دلیلی بالاتر از وجود حضرت امام(ره) و دفاع از سرزمین وجود نداشت، درست است که تا پایان جنگ امام(ره) هیچ وقت حکم جهاد ندادند و تنها به پر کردن جبههها امر میکردند، اما همین هم کافی بود که همه جوانان آن سالها حضور در جبهه را وظیفه خود بدانند. الان هم که فکر میکنم که چه چیزی باعث شد تا این مسیر را انتخاب کنم حجتی بالاتر از حضرت امام(ره) را نتوانستهام پیدا کنم».
«علی هادی» در اولین اعزام به جبهه که حدود یک ماه و نیم به طول میانجامد سال سوم دبیرستان بوده است، تابستان سال 1362 برای اولین بار به جبهه اعزام میشود هر چند رضایت گرفتن از خانواده سخت بوده است اما این کار را انجام میدهد تا به عنوان نیروی جهاد سازندگی وارد مناطق عملیاتی شود. در اولین حضور در جبهه وظیفه حمل سنگرهای بتونی از کارگاههای ساخت آنها به مناطق عملیاتی و خطوط مقدم را به عهده میگیرد تا اولین مأموریت وی در مناطق عملیاتی رمضان پایان یابد.
بعد از برگشت و مدتی استراحت برای اعزام در بهمن ماه که زمزمه انجام عملیاتهای مختلف شروع شده بود، ثبت نام میکند تا در روز 26 بهمن ماه 1362 یک بار دیگر به مناطق عملیاتی اعزام شود، اعزامی که سرنوشت را برای «علی هادی» به گونه دیگری رقم میزند و این اعزام میرفت تا به دوری 2400 روزه او از خانوادهاش بینجامد... که انجامید.
«علی هادی» در سن 17 سالگی در آستانه یک اتفاق بزرگ قرار میگیرد، اتفاقی که تمامی زندگی وی را تحت تأثیر خود قرار داده و بار روانی آن تا ابد با وی همراه خواهد بود. این حافظ قرآن در این زمینه میگوید: «روز 26 بهمن ماه سال 1362 به جبهه اعزام شدم، یک هفته بعد یعنی در روز چهارم اسفندماه عملیات خیبر شروع شد و شب اول عملیات به منطقه طلائیه رفتم، عملیات انجام شد، صبح روز بعد در پاتک اول دشمن، گردانها عقبنشینی موقتی داشتند، با توجه به اینکه از ناحیه قفسه سینه و پاها زخمی شده و بیهوش شدم در این عقبنشینی در بین جنازه برخی از شهدا جاماندم».
تقدیر رقم خورده بود، علی هادی باید 2400 روز یا به قول خودش «شش سال و شش ماه شش روز کم» از هر آنچه که تعلق خاطری به آن داشت دور میشد تا به یک چیز دیگر تعلق خاطر پیدا کند. تعاریفش از لحظات مجروح شدن و آن دمی که به اسارت دشمن در میآید، با ذکر تمامی جزئیات همراه است، حتی تعداد گلولههایی که سرباز دشمن، لحظاتی قبل از اسارت به وی شلیک میکند، نیز ذکر میکند. سختی آن لحظات را میخواهد بار دوش کلمات کند و خودش را راحت کند از این همه سختی، اما مگر کلمهای میتواند حال «علی هادی» مجروح در آن لحظه که چشم باز میکند و دشتی خالی از نیروهای خودی را میبیند، بازگو کند. کلمات از تحمل این بار، شانه خالی میکنند و این را از سکوتهایی که میکند، میتوان متوجه شد.
«آن موقع متوجه نبودم، اما بعدها متوجه شدم که موجگرفتگی، خونریزی داخل ریوی و تنگی نفس باعث شده بود تا بعد از زخمی شدن بیهوش شوم. تا حوالی ظهر به حالت بیهوش افتاده بودم و زمانی هم که به هوش آمدم منطقه به دست عراقیها افتاده بود و نیروهای پاکسازی دشمن در حال شناسایی جنازهها و ... بودند».
به اینجای داستان که میرسد، سکوت میکند، سکوتی چند ثانیهای، انگار میخواهد در دنیای واژهها، لحظات به اسارت گرفته شدنش به تعویق بیفتد و چند کلمه دیرتر دست دشمن بر سینهاش چنگ بیندازد و جسد نیمه جانش را از زمین بلند کند، شاید هم علی هادی در آن لحظات سکوت به دنبال کلمات میگردد، مروری دارد و صحنهها را بازسازی میکند، درست مانند کارگردانی که چند تمرین از بازیگرش میگیرد تا به بازی اصلی برسد، چند بار صحنه مجروح شدن و لحظات طاقتفرسای بعد از آن را در ذهن مرور میکند. رد نگاهش راهی برای فرار از چاردیواری مطب ندارد و بعد از یک دور چرخیدن در فضای مطب به صحنه حادثه برمیگردد تا سرانجام سکوت چند ثانیهای اش شکسته شود، در همین زمینه میگوید: «موقعی که مجروح شدم مرگ را به چشم خودم دیدم، نفسم در آن لحظات بالا نمیآمد، هوایی که از لولههای تنفسیام عبور میکرد صدای خس خس خیلی وحشتناکی که تا آن زمان نظیر آن را نشنیده بودم به وجود آورده بود و این، من را کاملاً به مرگ نزدیک کرده بود و سایه آن را حس میکردم، ترسیده بودم، از اینکه رفتنی شده باشم ترس در وجودم رخنه کرده بود».
مکث طولانی دیگری دارد، انگار یک بار دیگر به جنگ با ماندن و رفتن پرداخته است، بعد از 32 سال هنوز هم درگیر آن لحظه است و سختیهای آن لحظات را، اینجا و در مطبش بعد از 32 سال میتوان حس کرد، درد را در وجود کلماتی که برای توصیف آن صحنهها به کار میبرد به وضوح دیده میشود. چشمهایش خیلی زود لو میدهد که خیالاتش دیگر در اتاق انتظار بیماران در طبقه اول ساختمان چهار طبقهای واقع در خیابان «شهید قدوسی» نیست، خیالاتش به آن زمان که در حال دست و پنجه نرم کردن به فرشته مرگ بوده رفته است و اینکه چرا یک لحظه پاهایش لرزید و به ماندن در این دنیا راضی شد، یک لحظه از ذهنش دور نمیشود، از اینکه در آن لحظات، قَدّش به قد شهادت نرسیده بود ناراحت است؛ در همین باره میگوید: «بعدها خیلی در مورد آن لحظات فکر کردم و البته همچنان هم فکر میکنم، همیشه هم به این نتیجه میرسم که شهادت براساس شانس و اتفاق نیست، بلکه یک مرحله و یک اوج است که تا به آن ارتفاع نرسی تو را نخواهد برد، باید همقد آن شده باشی، در حقیقت شهادت دروازهای است که با پاهای لرزان نمیتوان از آن عبور کرد باید استوار ماند و استوار بود، اما من در آن لحظه پاهایم لرزید و زمانی که دیدم نفسم بالا نمیآید، جلوی چشمانم سیاه شد و صدایی شنیده نمیشد، ترس را در وجود خودم دیدم و یک لحظه خواستم بمانم، اصلاً به اسارت فکر نمیکردم، بلکه در آن لحظات هیبت مرگ من را به خود مشغول کرده بود و همین باعث شده بود تا به اسارت فکر نکنم. خلاصه آن لحظات این است که یک آن، احساس کردم که دوست دارم بمانم، تصورم این است که شهادت این گونه به سمت انسان نمیآید شهادت یک انتخاب است و این انتخاب را کسی میتواند انجام دهد که تا پایان کار پایش نلرزد».
گفتن این کلمات برای کسی که از نزدیک تا مرز شهادت پیش رفته است به همین راحتی نیست. حالا و در ساختمانی که مطب و محل کارش شده است، از زخمی شدنش گذشته است هر چند به سختی اما حالا دیگر سنگینی بارِ به دنبال واژه گشتن در چهرهاش دیده نمیشود و راحتتر صحبت میکند، اوج داستان را از نظر خودش تعریف کرده است، همان لحظه دست به گریبان بودن با مرگ و قرعهای که به نام ماندن افتاده بود.
«زمانی که به هوش آمدم ترس از وجودم رفته بود، احساس کردم که موقعیت خطرناکی دارم و باید به نحوی خودم را نجات دهم، برای همین شروع کردم به حرکت دادن خودم و سینهخیز مسیر کوتاهی را رفتم، دیدم توان هیچ حرکتی ندارم و تازه دردهای زخمها را حس میکردم، شال گردنی که همراهم بود را به یکی از زخمها بستم تا اینکه یک سرباز عراقی از دور من را دید و شروع کرد به تیراندازی کردن دو خشاب تمام را گاه به شکل رگبار و گاه به شکل تک تیر به سمت من شلیک کرد، همه تیرها را به عمد به اطراف من میزد، از این ترسیده بود که مبادا توان حرکت داشته باشم. بعد از اینکه به من رسید، دست من را گرفت و بلند کرد و چون کمی من را حرکت داد به دلیل درد زیاد مجدد بیهوش شدم و هیچ چیز جز تصورات مبهم و محوی را تا آن زمان که در بیمارستان بصره بودم به یاد ندارم».
علی هادی حالا دیگر در چنگ دشمنانی افتاده است که تا یک روز قبل از آن به سمت آنها گلوله شلیک میکرد، حالا دورهای برای او آغاز شده بود که شاید برجستهترین دوره زندگیاش و انس با قرآن نقش برجستهتری بر این ماندگاری زده است. شاید در آن روزهایی که به جلسات آموزش قرآن کریم در مسجدالرسول(ص) در ضلع شمال غربی میدان رسالت تهران رفت و آمد داشت و مشق عشق میکرد، به هیچ وجه فکرش را نمیکرد که روزی ادامه این جلسات قرآن را کیلومترها آنطرفتر از خاک میهنش و در قلب خاک دشمن پیگیری کند. شاید فکرش را نمیکرد که سالها بعد لقب اسارت و آزاده سرافراز بعد از هر بار بردن اسمش اضافه شود او هرگز به این موارد فکر نکرده بود و نمیدانست که قرار است چهار یا پنج سال بعد از حضور در آن جلسات، دوران دوری 2400 روزهاش از وطن آغاز شود.
«دقیقا شش سال و پنج ماه و 24 روز دوران اسارت من طول کشید، یعنی از روز چهارم اسفندماه سال 1362 تا 28 مردادماه سال 1369 که در اردوگاه موصل بودم و آزاد شدم، اوایل اسارت که حدود یک سال طول کشید، صلیب سرخ حق ورود به اردوگاه را نداشت و ما همچنان از نظر خانواده و دوستان مفقودالاثر بودیم در واقع خانوادهها را مجاب کرده بودند که دیگر منتظر بازگشت اسرا و یا مفقودالاثرهای خود نباشند. در طول این مدت یکسال ابتدایی، فشار بر روی اسرا در اردوگاهها بسیار زیاد و غیر قابل تحمل بود».
یک سال ابتدایی که سپری میشود و شرایط برای اسرا به حالت عادی برمیگردد، یک هدیه آسمانی همه چیز آن چند صد نفر اسیر در بند رژیم عراق میشود، قرآن وسیلهای میشود که تمام برنامه روزانه اسرا را از آن خود میکند تا ناآرامی های روحی آنها که ناشی از دور بودن از وطن و خانواده بوده است، آرام کند. «امکاناتی که در اردوگاهها در اختیار اسرا بود حدود 10 جلد قرآن برای 120 اسیر بود، همین قرآن در آن لحظاتی که هیچ چیز برای ما وجود نداشت، به یک مأمن امن تبدیل شد، در آن موقعیتی که امیدی به رهایی وجود نداشت و هیچ خبری از خانوادهها نداشتیم قرآن پناه و مأمنی برای همه اسرا شد تا دوران در بند دشمن بودن را تحمل کنیم. قرآن همه چیز ما شد، با وجود اینکه محدودیتها بسیار زیاد بود کمابیش همه با قرآن در ارتباط بودند و حتی افرادی که سواد روخوانی قرآن نداشتند نیز تا پایان دوران اسارتشان موفق به یادگیری روخوانی قرآن شدند. قرآن پناهگاهی بود که ناخودآگاه همه ما را به سمت خود کشید».
«با توجه به اینکه در طول روز، 10 نفر بیشتر در آسایشگاه نمیماند، قرعهها به گونهای انتخاب میشد که افرادی که قصد مطالعه قرآن را دارند در آسایشگاه بمانند. این آرامشی که قرآن به ما در دوران اسارت داد همین لفظ سادهای که الان گفته میشود نیست، ما به طور واقعی آرامش در کنار قرآن را درک کرده بودیم، لحظاتی که پای قرآن مینشستیم تا قرآن بخوانیم انگار ذره ذره آرامش به ما تزریق میشد و تزریق این آرامش برای ما قابل لمس و حس شدنی بود».
علی هادی با اینکه در خانوادهای به دنیا آمده بود که هفتهای چندین جلسه آموزش قرآن در آن برگزار میشد، اما نتوانسته بود تا آن زمان، قرآن را به صورت کامل ختم کند و این مهم برای اولین بار در دوران اسارت برای او رقم میخورد. از اولین برخورد با قرآن در دوران اسارت که سؤال میشود، میگوید: «اولین بار که در دوران اسارت با قرآن برخورد داشتم و احساس کردم که تنها چیزی که میتواند کمکم کند همین است، زمانی بود که بیش از یکسال از اسارتم گذشته بود، به محض دیدن قرآن بلافاصله شروع به قرائت از ابتدای آن کردم، هر چه بیشتر قرائت میکردم احساس وابستگی و نیاز بیشتری میکردم، با همه کمبودهایی که در زمینه قرآن وجود داشت، مدتی کوتاهی نگذشت که متوجه شدم یک دور قرآن را ختم کردهام و دوباره با ولع و حرص بیشتر شروع به ختمهای بیشتر و بیشتر کردم، اولین ختم قرآن در طول زندگیام را در دوران اسارت انجام دادم، قبلاً قرآن خوانده بودم اما ختم کامل نداشتم».
چهار سال از اسارت علی هادی گذشته است چهار سالی که هر ثانیهاش سختیهای خاص خود را داشته است، در سال چهارم، شخصی به نام «عبدالرضا لهراسبی» که اصالتاً اندیمشکی است را به اردوگاه آنها منتقل می کنند، شخصیتی که حافظ کل قرآن بوده و آرامش خاص چهرهاش که آن را ناشی از حفظ قرآن میداند، عاملی میشود تا نهضت حفظ قرآن در آن اردوگاه شکل بگیرد. علی هادی در این زمینه بیان میدارد: «سال چهارم اسارت به بعد بود که نهضت حفظ قرآن در اردوگاه به راه افتاد، واسطه این خیر نیز - عبدالرضا لهراسبی - بود، این شخص اهل اندیمشک و از اسرای قدیمیتر بود که از قبل، حافظ کل قرآن بود و زمانی که به اردوگاه ما آمد همه میدانستند که حافظ کل قرآن است. آرامش همیشگی همراه وی که آن را نشئت گرفته از قرآن کریم میدانست باعث شده بود تا همه به سمت این شخصیت و حفظ قرآن گرایش پیدا کنند».
«حفظ قرآن ما نیز شیوه حفظ خاصی نداشت، یک صفحه مشخص میشد و همه شروع میکردند به خواندن و تکرار آن و تا زمانی که حفظ شویم این کار ادامه داشت، فاصله چندانی نگذشت که نزدیک 30 نفر از جمعیت اردوگاه حافظ کل قرآن شدند. این موج ایجاد شده و حلقه حافظان قرآن بیشتر شد».
«در بین اسرای اردوگاه یکی از اسرا که رفاقت ما تا زمان حال نیز ادامه دارد «احمد یوسفزاده» نویسنده کتاب «آن بیست و سه نفر» که اخیراً چاپ شد، بود. وی به مدت پنج سال در اردوگاه ما بود و رابطه نزدیکی با هم داشتیم، یوسفزاده از اولین افرادی بود که با کمک عبدالرضا لهراسبی کل قرآن کریم را حفظ کرده بود، از آنجا که رابطه نزدیک و صمیمی با ایشان داشتم به واسطه وی شروع به حفظ قرآن کریم کردم و کار حفظ از جزء 30 تا سوره مبارکه مریم که 15 جزء دوم قرآن کریم است، شروع کردم، تمرینات و مقابلهخوانیهای من با یوسفزاده بود که ایرادات هم را میگرفتیم».
در ادامه در مورد مدت زمانی که موفق به حفظ 15 جزء قرآن کریم شد نیز سؤال میشود که میگوید: «کار حفظ قرآن و مدت زمان طول کشیدن آن را به یاد ندارم اما کار حفظ تا پایان دوران اسارت به طول انجامید، حفظ اولیه هر صفحه حدود 20 دقیقه تا نیم ساعت به طول میانجامید و در طول روز آن یک صفحه را مرور میکردم، به این صورت که پس از حفظ صفحهای خاص در نیم ساعت اول، سایر مدت زمان طول روز و در حین فعالیتهای دیگر به مرور آیات حفظ شده میپرداختیم».
در ادامه از وی در مورد علاقهاش به سوره یا آیهای خاص که در دوران اسارت به آن بیشتر توجه داشته است سؤال میشود که میگوید: «به یاد دارم در جریان حفظ قرآن جزء 17 را خیلی دوست داشتم چرا که این جزء منظمترین جزء قرآن است و نصف آن سوره مبارکه انبیاء و نصف دیگر آن سوره مبارکه حج است و کل جزء دو سوره است، همیشه نسبت به این جزء یک احساس خیلی خوب داشتهام، البته آیه - رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَذِهِ الْقَرْیَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنکَ وَلِیًّا وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنکَ نَصِیرً- که آیه 75 سوره مبارکه نساء است نیز بسیار دوست داشتم چرا که فراز پایانی آن دعایی است».
کارهای طاقتفرسایی همچون حفظ قرآن کریم که نیاز به تمرکز و حوصله زیادی دارد مطمئناً گاهی انسان را از آن تصمیمی که گرفته است منصرف میکند، این امر در زمانی که شرایط خاصی همچون اسارت نیز در میان باشد میتواند بیشتر باشد، از علی هادی در این زمینه نیز سؤال میشود که میگوید: «در دوران اسارت گاهی پیش میآمد که از کار خسته شوم و برای چند روز حفظ قرآن کریم را تعطیل کنم، روح انسان اینگونه است که یک روزی اقبال به کاری دارد و روزی دیگر نه؛ حتی حدیث داریم که در زمینه به جا آوردن مستحبات زمانی که اقبال دارید آن را انجام دهید، این یعنی اگر به لحاظ روحی و قلبی آمادگی حضور در محضر خداوند را ندارید آن کار را انجام ندهید چرا که خداوند حضور بدون روح و حضور قلب را نمیخواهد. شما وقتی وابسته به این جریان هستید وقتی استراحتی به خود دادید نوبت بعد حتماً با عطش بیشتری بر خواهید گشت و در طول دوران حفظ قرآن برای من از این موارد پیش آمد اما بازگشت بهتر و قدرتمندانهتری داشتم».
علی هادی در ادامه به یکی از تکاندهندهترین خبرهایی که در طول دوران اسارت شنیده است نیز اشارهای میکند. این خبر را اتفاقاً در زمانی میشنود که مشغول تمرین حفظ قرآن بوده است و این خبر چیزی جز خبر رحلت حضرت امام(ره) نبوده است، «با آقای یوسفزاده در یک بعدازظهر مشغول قرائت قرآن و مقابله حفظیات با هم بودیم که این خبر اعلام شد و بسیار دردناک بود، تقریباً از چند روز قبل خبرهایی در مورد بیماری امام(ره) توسط رادیوی عراق پخش شده بود که کمتر قابل باور برای ما بود، توسلات و قرائتهای قرآن بسیار زیادی برای سلامتی امام(ره) برگزار شد چرا که حجت بسیاری از رزمندهها و اسرا برای حضور در جبههها حضرت امام(ره) بود و اینک این حجت در حال پر گشودن بود قابل هضم نبود. امام(ره) نقطه اتکایی بود که اگر اتفاقی برای ایشان میافتاد همه متضرر میشدیم».
«خبر رحلت امام(ره) بسیار سنگین بود به حدی که بعدازظهر روز بعد از رحلت امام(ره)، عراقیها رادیوهای اردوگاه را قطع کردند و روزنامهای هم نیامد، با یوسفزاده مشغول قرائت قرآن بودم که روزنامه را آوردند و به سمت ارشد اردوگاه بردند، ارشد اردوگاه نیز بعد از چند لحظه روزنامه را بالای سر خودش گرفت و با درشتترین تیتر ممکن نوشته بود - مات خمینی-، عراقیها از اردوگاه و محوطه دور شده بودند و از روبرو شدن با اسرا واهمه داشتند، اردوگاه به هم ریخته شده بود و تا چند روزی زیاد به ما سخت نمیگرفتند اما آن روزها هم گذشت و همه چیز به حالت عادی برگشت».
«روزگار همین گونه داشت پیش میرفت و ما با قرائتهای قرآن مشغول بودیم که خبر حمله عراق به کویت منتشر شد، هنوز در شک این خبر بودیم که رادیوی اردوگاه اعلام کرد از روز بعد تعدادی از اسرا آزاد خواهند شد. از روز بعد شروع به آزادسازی اسرا کردند که من در گروه سوم بود و جزء هزار نفر اول که وارد تهران شدیم، بودم، همه این اتفاقات به سرعت هر چه تمامتر صورت گرفت».
علی هادی در ادامه در مورد قابل باور بودن خبر آزادی میگوید: «رفتار عراقیها به حدی غیرقابل تخمین بود که لحظهای به آزادی فکر نمیکردیم و واقعاً تا لحظهای که وارد ایران نمیشدیم باور نمیکردیم که آزاد شدهایم. روزی که از مرز رد شدم یکی از برادران سپاهی من را در آغوش گرفت و سر و روی من را بوسید اما زمانی که برخورد سرد من را دید یک لحظه جا خورد و من را به سمت اتوبوسها هدایت کرد، میخواهم بگویم هیچ انتظاری در مورد اینکه روزی آزاد شوم وجود نداشت، چون این انتظار نبود، لحظه آزادی نیز همچون دیگر لحظات اسارت بود و حالت گیجی و منگی ایجاد شده بود».
از علی هادی در مورد ادامه پیگیری حفظ قرآن در سالهای بعد از اسارت که پرسیده میشود، آهی میکشد و افسوسی میخورد و میگوید: «یکی از افسوسهای من بعد از دوران اسارت این است که نتوانستم روال منظم و پیگیری مرور قرآن را ادامه دهم، در زمان اسارت به حدی پیش رفته بودم که سورهها و شماره آیات رو از انتها به ابتدا نیز حفظ کرده بودم، شاید این موضوع هیچ فایدهای نداشته باشد اما باعث میشد تا شماره آیات به خوبی در ذهن نقش ببندد و با نام بردن شماره آیهای خاص متن آیه نیز به ذهن متبادر شود. روند حفظ بعد از ورود به ایران به صورت ناخواسته متوقف شد چرا که اوایل به حدی مشغول دید و بازدیدها بودیم که هیچ زمانی برای ادامه روند حفظ باقی نمیماند. البته شاید همه اینها بهانه باشد و اگر کوتاهیام نبود میتوانستم به روند قبلی حفظ قرآن کریم بازگردم».
اما با همه این حرفها مگر میشود که در دوران اسارت با قرآن همدم بود و نتیجهای از آن نگرفت، علی هادی در مورد دستاوردهایی که حفظ قرآن برای او داشته است میگوید: «دستاوردی که حفظ نیمی از قرآن در زمان اسارت برای من به همراه داشت این بود که حضور در اسارت را فراموش کرده بودم و این بزرگترین نتیجهای بود که گرفتم، علاوه بر آن نیز هر موقع اراده کردهام توانستهام طی مدت بسیار کوتاهی به حفظ بخشی از قرآن کریم بپردازم، یعنی هر زمان که اراده کردهام هر سورهای را طی یک یا دو روز حفظ کردهام چرا که زمینه آن را از قبل دارم. یکی دیگر از نقاط مثبت حفظ قرآن در دوران اسارت این بود که تسلط بر قرآن همیشه همراه ما بوده است الان هر کسی در زمان تلاوت قرآن کوچکترین خطای اعرابی داشته باشد به سرعت متوجه میشوم».
در ادامه این گفتوگو در مورد اینکه هم اکنون نیز فعالیت قرآنی خاصی را دارد یا خیر میافزاید: «هم اکنون نیز سعی میکنم فرزندانم را در زمینه حفظ قرآن کریم تشویق کنم، چند وقت پیش برای اینکه آنها را تشویق به حفظ سوره یاسین کنم خودم نیز این سوره را حفظ کردم».
آیا اگر دوران اسارت نبود علی هادی میتوانست نیمی از قرآن کریم را حفظ کند، این سؤالی است که در ادامه از این آزاده سرافراز پرسیده شد و در پاسخ به آن بیان میدارد: «انس به این شکل نه، من در خانوادهای بزرگ شدم که یک روز بانوان و یک روز هم آقایان برای یادگیری قرآن مراجعه میکردند و قرآن در آنجا مطرح بود، یک گوشه خانه ما همیشه پر بود از رحل قرآن اما در همین خانهای که با قرآن بیگانه نبودم، نتوانستم تا سن 17 ساگی ختم قرآن انجام دهم و اولین ختم قرآن را در اسارت انجام دادم. اسارت و محیط آن بود که من را به سمت پناه بردن به قرآن سوق داد».
سخن پایانی این آزاده سرافراز که در سالهای اسارت نیمی از قرآن را نیز حفظ کرده است آخرین بخش این گفتوگو است، دکتر علی هادی در این مورد نیز میگوید: «ما نسلی بودیم که خداوند خیلی به ما لطف کرد که امام(ره)، دوران جنگ و دفاع مقدس را درک کردیم و به اندازه عرضه خودمان سهم و نقشی در این دوران داشتیم. همه امید و آرزوی ما این است که تا آخر در این مسیر بمانیم، تصور اینکه یک زمانی از این راه که نورانیت آن را حس کردهام بخواهم جدا شوم تصور بسیار بسیار وحشتناکی است، هیچ وقت نمیتوانم روزی را تصور کنم که از این گذشته و این راه نورانی جدا شوم. همه آنچه که نصیبم شد را مدیون این میدانم که امام(ره) را به عنوان حجت خودم در تمام طول این دوران حس کرده و داشتهام. از امام دوران نباید دستمان کوتاه شود اگر روزی حس کردیم که خواسته و میلی دارد ما را از مسیر امام دوران جدا میکند این اول سقوط و انحراف است و سریع باید آن را اصلاح کنیم. این شاخصی است که اگر گم شود انسان گم میشود. نباید در زندگی آن را گم کنیم و اگر گم نشود راه صلاح و رستگاری نصیب ما خواهد شد».
گزارش از تیمور کاکایی
ممنون از این گزارش