برای نوشتن این سطور، پی بهانه و سرخطی میگردم و میروم به گذشته تا مرداد سال ۱۳۸۸ و نخستین گفتوگو با علیرضا رضاداد برای ارسال فیلمنامه محمد(ص) که قرار بود تقطیع آن را برای برنامهریزیهای اولیه پیش تولید فیلم انجام دهم. به یاد میآورم تصوراتم را پس از اولین بار، دومین بار و… خواندن فیلمنامه با ذهنی پر از سؤالهای بیپاسخ از میان سکانسها، صحنهها، سطرها، کلمات و… تا نخستین عبورم به عنوان شهردار «مکه» دریک صبح آفتابی مرداد سال ۱۳۹۰ در جاده خاکی و سنگلاخی که در ۷۵ کیلومتری اتوبان تهران – قم به طول ۶ کیلومتر، میان بیابانی خشک با شیبی ملایم به سمت روستای اللهیار و ادامه مسیر پس از عبور از گردنهای به دوراهی میرسیدی که بر روی تابلو نشان میداد راه سمت راست میرود به مکه و راه سمت چپ به مدینه تا دوباره پس از عبور از گردنهای دیگر و طی مسیر، میرسیدی به ساخت و سازهای کاهگلی و خانهها و بازار و میدانگاه و بنای کعبه و فضاهایی که تو را میبردند به بیش از۱۴۰۰ سال قبل. گردو خاک و صدای عبورکامیون و وانت و جرثقیل و ماسه و سیمان و یونولیت و پروفیل و کارگر و بنا و مهندسهای در حال کار و آمد و شد و خانههای ساخته و نیمه ساخته و گروه هنرورانی که دشداشههای آبی و خاکستری با سرپوشها و دستارها و پاپوشهایی متعلق به آن دوران در میدان گاه مکه زیر آفتاب داغ مرداد که با فریاد کسی (که بعدا شناختم رضا چراغی و دستیار کارگردان است) دارند نظام میگیرند. حالا خورشید به میانه آسمان رسیده بود . ماه رمضان بود و من روزه بودم و گرمای هوا آزار میداد. با رضاداد در کوچههای پشت خانه عبدالمطلب، دارالندوه (بارانداز ابولَهَب) قدم میزدیم. اینجا زیر سایه دیوارهای بلند، هوا خنکتر از میانه مکه بود. رضاداد با دقتی که در تعریف و معرفی دارد، خانههای ساخته شده را یک به یک به من معرفی میکرد و من مشتاقانه آنچه را او میگفت، سیر میکردم. بیش از هر چیز، دقت در رعایت جزئیات بناها، دیوارها، درها، پنجرهها و کیفیت اجرا که به نهایت سعی شده بود حس واقعی بودن داشته باشند، به چشم میآمد. دغدغه اینکه قبل از اذان ظهر باید بازگردم و کارهای دیگری که قرار بود آن روز پیگیری کنم ، ما را از ادامه مسیر باز داشت و من برای دیدن محلی که قرار بود برای انبارهای تجهیزات فنی، دفاتر اداری و مدیریت شهرک آماده میشد، رفت. چاردیوارهایی بلند و کوتاه و به هم پیوسته و ناپیوسته بودند که با اسکلتهای سبک محصور شده بودند و دیوارههایی سبک با پوششی از بتن و در نمای خارجی کاهگلِ کهنه کاری شده داشتند که با کمی تدبیر میشد با تمهیداتی، کاربری برای آنها تعریف و از آنها به رهبرداری کرد.
نه، ولی به یاد دارم تا آخر رمضان آن سال، مجبور شدم چند روزهام را قضا کنم. آنچه بود، همه چیز بود، الا اینکه بتوانی به راحتی باور کنی که تا چند روز و هفته و ماه دیگر قرار است همه این هم همهها و شلوغیها و بینظمیها در خانهها و کوچهها آرامش بگیرند و هر یک بشوند صحنههای فیلمبرداری. از آن روز تا پانزده شانزده ماه بعد، هر روز پس از اذان صبح، از منزل حرکت میکردم؛ تقریبا یکساعت تا اول جاده خاکی و ده دقیقه مسیرخاکی تا ورودی لوکیشن و همین روال بین تهران تا روستای الله یار، کمپ چشمه شور، مسیر رفت و برگشت ۱۸۰ کیلومتری شهرکرمان تا شهداد و کلوتها و مسیر ۶۰ تا ۷۰ کیلومتری ساحل بنود در منطقه نایبند بوشهر تا روستای دهنو و… تا گپوگفت شب گذشتهام با محمدرضا دلپاک در مجلس روضه شب سوم شهادت امام حسین(ع) که میگفت مشغول صداگذاری فیلم است و با آهنگساز فیلم دیدار داشته و قرار است به زودی برای میکس نهایی فیلم آماده شوند و…
بیش از هر چیز خدا را شاکرم که به من توفیق داد تا در فیلمی که به نام نامی پیامبر عظیم الشان اسلام حضرت محمد مصطفی(ص) آراسته است، در کنار گروهی از برجستهترین چهرههای حرفهای سینمای ایران و جهان، فرصت حضور و خدمت گزاری داشته باشم.
روزی دوست هنرمندی که به اتفاق گروهی برای بازدید از محل فیلمبرداری در لوکیشن مکه به روستای الله یار قم آمده بودند، وقتی من را دید، سوال کرد که اینجا چه میکنی؟ پاسخ دادم که در محفلی که به نام رسول الله (ص) برپاست، آدمی مثل من چه کاره میتواند باشد؟ گفتم اگر کفشهای حاضران را هم بتوانم جفت کنم، احساسِ بودن دارم. علیرضا رضاداد که شاهد این گپوگفت بود، به مزاح گفت: نخیر، ایشان کفشهایی که ما جفت میکنیم، لنگه به لنگه میکنند! گفتم: اگر واقعا در پایان دهه پنجم از زندگی خود، توفیق انجام این شیطنت کودکانه را هم داشته باشم، برایم بس است.