صفحه نخست

فعالیت قرآنی

سیاست و اقتصاد

بین الملل

معارف

اجتماعی

فرهنگی

شعب استانی

چندرسانه ای

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

خراسان جنوبی

بوشهر

چهارمحال و بختیاری

خراسان رضوی

خراسان شمالی

سمنان

خوزستان

زنجان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویر احمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

بازار

صفحات داخلی

کد خبر: ۳۳۸۵۷۸۸
تاریخ انتشار : ۲۳ مهر ۱۳۹۴ - ۱۲:۴۹
میدان‌های شهر میهمان دارند/

کانون خبرنگاران نبأ: نگاه‌ها با همان سرعتی که روزهای زندگی را پشت سر می‌نهند از مقابل تصاویر شهدا عبور می‌کنند؛ اما امروز میدان‌های شهر میزبان تصاویر مردی از تبار آفتاب شدند؛ در میان همهمه‌ زندگی لحظاتی هم از آنانی بگوییم که نیستند و خاموش و بی‌صدا در پشت مرزهای این کشور خون خود را نثار امنیت ما می‌کنند، کمی آهسته‌تر عبور کنیم.

آن روزها را خوب به خاطر دارم، روزهایی که فاصله بین آمد و رفت شهیدان و تابوت‌های مزین به پرچم ایران، اندک بود؛ گاهی هفته‌ای یک شهید، گاهی حتی این فاصله کمتر و کمتر می‌شد؛ پشت سر تشییع‌کنندگان دست مادر را سخت می‌فشردم، فشار جمعیت و حضور آن‌هایی که حتی نام آن شهید را نشنیده بودند، شاید کمی در دنیای کودکانه‌ام عجیب به نظر می‌آمد؛ گلزار شهدا که مزین می‌شد به عطر یک شهید، صحنه‌های عجیبی در مقابلم چشمانم نقش می‌بست؛ مادری را دیدم که بر روی تابوت فرزندش نقل می‌پاشید، خواهری دیدم که صبورانه دیگر عزاداران را تسلی می‌داد که برادرم راهی بهشتی جاودان شده است، همسری دیدم که نوزادی در بغل داشت و چشمانش در غم روزهای کوتاه زندگی، در برق اشک نشسته بود اما لبخندی به بلندای آسمان بر لب داشت.

تمام این تصاویر که در مقابل چشمانم نقش می‌بست چرا‌های بسیاری ذهن کودکانه‌ام را همراه می‌کرد، آن روزها گرچه روزهای پس از جنگ بود، اما رفت و آمد شهدا، در فاصله زمانی اندکی کوچه پس کوچه‌های شهر را عطرآگین می‌کرد؛ خوب به خاطر دارم که سوالاتم را بی‌وقفه به سمت مادر می‌فرستادم، چرا نقل می‌پاشند؟ چرا همه می‌خواهند روی این تابوت‌ها دست بکشند، چرا از گل‌های سفیدی که روی تابوت‌ها چیده شده همه بر می‌دارند؟، چرا و چرا ....

سال‌ها از روزهای دفاع مقدس می‌گذرد، سال‌ها بود که دیگر عطر شهدا با فاصله زمانی کمی مانند گذشته‌ها در جان شهر نمی‌پیچید، و فرزند امروزی هیچ تعبیری از رنگ و بوی لاله‌های دمیده شده از خون جوانان وطن نداشت، تا اینکه باز نبردی دیگر، این بار نبردی در خارج از مرزها، آن سوی مرزها، پدران، برادران و همسرانی باز روانه‌ نبردی علیه باطن شده‌اند، چه عنوان زیبایی برگزیده‌اند: «مدافعان حرم»، مدافعان حرم این روزها در سوریه و عراق سینه سپر کرده و در مقابل دشمنی یزید‌صفت از حرم بانو زینب(س) دفاع می‌کنند و آن‌سوتر‌ها، مهاجمان را از نزدیکی کربلا به عقب می‌رانند...

و حال امروز، دست در دست کودکم، خیابان‌های شهر را که می‌گذرانم باز با انبوه چرا‌هایی مواجه می‌شوم که برایم رنگی آشنا دارد، این آقا کیست؟ این کودکان چرا کشته می‌شوند؟ و باز نگاهم به همان سال‌ها باز می‌گردد و با خود می‌اندیشم مادر در پاسخ هزاران سوال بی‌پایان من، چگونه برایم مفهوم شهادت و ایثار را معنا می‌کرد.

آری کودکم، این آقا، فرزندان و خانواده‌اش را به خدا سپرده و برای دفاع از کودکان بسیاری به جنگ رفت و امروز به شهادت رسیده؛ شهادت یعنی پرواز به سوی آسمان‌ها، شهادت یعنی در آسمان‌ها خداوند به استقبال این مرد می‌آید و او را به بهشتی می‌برد که جایگاه انسان‌های بزرگ است.

و باز به پاسخ سوالات کودکانه‌ام در سال‌های گذشته می‌اندیشم؛ و من چگونه می‌توانم تمام شجاعت و همت و مردانگی سردار و سرداران بی نشان‌ دیگر را در ذهن کودکانه فرزندم معنا کنم؛ گاه می‌اندیشم نگاه کودکانه فرزندان این سرزمین از همان آغاز، لبریز از معنای ایثار است چرا که تا بوده برای دفاع از مرز و بوم و خاک ایران، انسان‌های بسیاری در خون خود غلتید‌ه‌اند و معنای ایثار و شهادت را از همان کودکی و شیرخوارگی آموخته‌اند.

آری فرزندم، در جایی کمی آن‌طرف‌تر، کودکانی هستند که از صدای بمب و آتش و جنگ، لحظه‌ای آرامش ندارند، کودکانی که بی‌گناه کشته‌ می‌شوند و ظلمی آشکار، آنان و پدران و مادرانشان را از بین می‌برد؛ آن سوتر‌ها شاید کمی دور، شاید کمی نزدیک، خانه‌هایی هستند که ذره‌ای از آرامش بی‌بهره مانده‌اند، بی‌گناهانی که جفای ظالمان روزگار، آنان را از نعمت زندگی محروم کرده و سردار همدانی همچون یک مرد، استوار، در آنسوتر‌ها، همان دورترها، به کمک این کودکان شتافته است.

حال این عکسی که اینک نظاره‌گر ماست، تصویری از مردی است که بلندای روحش آسمان را در نوردیده و به سوی پرودگار خود شتافته است؛ مردی که می‌توانست همچون میلیون‌ها پدر دیگر کنار خانواده خود باقی بماند و روزها بگذراند، مردی که می‌توانست از نعمت سال‌ها خدمتش بهره‌مند شود و این روزها، روزهای بازنشستگی‌اش را در آرامشی کنار خانواده بگذراند اما با دیدن چشم‌های گریان کودکان آرامش را بر خود حرام دانست و به یاری مظلومان شتافت.

شهید مدافع حرم، این روزها در جوار بانوی صبر و بر سر سفره پر خوان و نعمت شهدا، میهمان است؛ سردار بزرگی که رفت تا تجربه سال‌ها رزمش را در میدانی دیگر در اختیار جوانانی دیگر قرار دهد، سردار رفت تا بار دیگر آوای «در باغ شهادت باز، باز است» در جان شهر بپیچد.

کاش در میان همهمه‌ زندگی‌مان گاهی یادمان بماند، آرامش امروزی را مدیون و مرهون چه کسانی هستیم، گرچه سال‌ها از دفاع مقدس و تشییع پیکر گلگون‌کفنان می‌گذرد، اما تا مفهوم ایثار در جان انقلاب اسلامی ایران زنده است، از خون مردان وطن، درخت انقلاب آبیاری می‌شود و جان می‌گیرد.

کاش یادمان بماند، نگاه نظاره‌گر سردار و شهدای رزمی که آن سوی مرزها دنبال می‌شود، به گام‌ها و حرکات و بصیرت ماست؛ کاش یادمان بماند لحظه‌ای در روز درنگ کنیم، لحظه‌ای که در میان فشار و سختی زندگی، شکوه‌هایمان بلند می‌شود، به خاطر آوریم، کمی آنسوتر‌ها، جوانان و پیران مجربی، از آشیانه خود دل کنده و راهی سفری بی بازگشت شده‌اند؛ کاش یادمان بماند گاهی با نثار فاتحه‌ای که خود محتاج‌تر به آنیم، دل صفا دهیم و به دیدارشان برویم و عهدی دوباره تازه کنیم.

عنوان حبیب بر تو نهادند چرا که حبیب نه تنها سالخورده، بلکه امین مولایش بود و گوش به فرمان ولی خویش؛ می‌گویند در آخرین دیدار با مقام معظم رهبری، لحظاتی با ولی خویش هم‌کلام شدید، خدا می‌داند بین نگاه‌ها چه گذشت و آن آخرین دیدار، چه التماس دعایی از نائب بر حق ولی‌عصر(عج) داشتید که راه شهادت را گشوده و پس از سال‌ها، به لقای رب شتافتید.

و نگاه‌ها با همان سرعتی که روزهای زندگی را پشت سر می‌نهند از مقابل تصاویر شهدا نیز عبور می‌کند؛ گاهی پس از عبور کاش نگاهی به پشت سر بیاندازیم، کاش کمی عمیق‌تر سردار و سرداران را ببینیم و لمس کنیم، کاش در میان هم‌همه‌های زندگی سربی و ماشینی، لحظاتی هم از آنانی بگوییم که نیستند و خاموش و بی‌صدا در پشت مرزهای این کشور خون خود را نثار امنیت ما می‌کنند، کاش کمی آهسته‌تر عبور کنیم.

و اینک که میدان‌های شهرمان از رنگ و بوی شما معطر شده‌ است، خاطرات کودکی‌ام باز جان می‌گیرد؛ دستان فرزندم را می‌فشارم همانگونه که مادرم روزی دستانم را فشرد و مفهوم ایثار را در میان واژه‌های خود، با همان کلمات ساده، برایم معنا کرد؛ کودکم محو تماشای چشم‌های سردار شده است، نگاهش در میان نگاه کودکی که تصویرش کنار تصویر سردار است، باقی مانده، گاهی چشمانش به لبخند سردار می‌نشیند و گاهی به چشمان معصوم کودک سوری، چشم می‌دوزد.

دستانم را با خود می‌کشد و مرا نیز همراه با خود به کنار تصاویر می‌برد، دستان کودکانه‌اش را روی تصاویر می‌کشد و نگاه معصومانه‌اش غرق در سپاسی عمیق می‌شود؛ لبخند می‌زند و از من می‌خواهد که برایش در قصه‌های شبانه‌ از سردار بگویم؛ کودکم، امروز در کودکانه‌هایش با مفهوم زیبای ایثار در نگاه پر ابهت سردار، درسی جدید آموخت.