داستان مرحوم شریعتی را زمانی به رأیالعین دریافتم و به تجربت آموختم که برای بار دوم، داغ عزیزی را تجربه کردم که رفتن را نه خود او میخواست و نه ما باورش داشتیم. در داستان شریعتی، مسافرانی از کرهای دیگر در مواجهه با زمین با ناطبیبانی روبرو میشوند که به نام طبابت، جان میگرفتند و بیدانشی خود را پشت واژههای نامفهوم و شکیل و زیبا پنهان میکردند.
داغ اول را دقیقاً 10 سال قبل به تاریخ اول بهمن ماه ۱۳۸۷ تجربه کردم. واقعیت این بود که مادرم که از درد کمر به مسکنهای فراوان پناه برده بود با درد معده روبرو شده بود و بنا به تجویز آن ناطبیبان باید زخمهای معدهاش را در بیمارستان فاطمه زهرا(س) بوشهر از طریق سوزاندن مداوا میکرد، اما نمیدانم چه شد که سر از آی سی یو درآورد. آن زمان اصفهان زندگی میکردم. با فاصله سه روز پنهانکاری خانواده، خودم را سریعاً به بوشهر رساندم، اما همان روز اول متوجه شدم که مادرم به عفونت بیمارستان در آی سی یو مبتلا شده و باید در همان فضایی که او را درگیر کرده بود به حیاتش ادامه میداد. هر روز نشانههای حیات کمرنگتر و کمرنگتر میشد. سطح هوشیاریاش پایین آمد و سروکارش به تزریق سدیم کشید. پس از 10 روز، مادر ورمکردهام که تا پیش از این در لاغری شهره خاص و عام بود، به اتاق ایزوله منتقل شد با همسایگانی که تقریباً هر دو روز یکبار به سردخانه منتقل میشدند؛ گویی آنجا اتاق نهایی و شاید هم اتاق بازگشت به آی سی یو بود. یکی را خودم به آی سی یو برگرداندم و دیگری که در حال مرگ بود به کپسول اکسیژنی وصل کردند که جیغ میکشید. نگو کپسول خالی است و آن عزیز مرحوم داشت زور میزد، شاید اکسیژنی از آن کپسول بمکد که نشد و توانش یاری نداد.
ماجرای «اوس تا ایسه» هم مربوط به بوی تند اتاق ایزوله بود با بیمار در حال احتضار ما. دقایقی چند از غیبتم در اتاق ایزوله نمیگذشت که در بازگشت با بوی بسیار تند و غیرقابل تحملی مواجه شدم. سریعاً به بخش پرستاری مراجعه کردم و نظافتچی بیمارستان فراخوانده شد؛ زنی بومی و البته آچار فرانسه بیمارستان. او هم دستشوییها و راهروها و اتاقها را تمیز میکرد و هم دستگاه اکسیژن روی بیماران نصب میکرد و هم لوله ساکشن برای بیماران میگذاشت و خلاصه برای خود ارشدی بود تعریف نشده. آن بنده خدا با این همه زحمت و کار، که حتی مردههای مردم را هم ضدعفونی میکرد و شسته رفته تحویلشان میداد، اعتراض سرپرستار جدید را در ترکیب پودر نظافت و وایتکس را برنتافت و با صدایی بلند و پر از اعتراض گفت: «اوس تا ایسه کسی سی مو چی نگفته و حالا این زنک تازه اومده سی مو شاخ شده». پنجرهها را باز کردیم شاید بیمارمان که حالتی بین مرگ و زندگی داشت، بتوانند از این هوای مسموم نجات یابند. چارهای نبود فردای آن روز دوباره مادرم را به آی سی یو برگرداندیم تا چند روز بعد گواهی فوتش را به علت ذاتالریه امضا کنیم. باورمان نمیشد. ذاتالریه دیگر از کجا آمد. قرار بود زخمهای معدهاش را خوب کنند نه اینکه تنی چهل کیلویی را تحویل بگیرند و هشتاد کیلویی تحویل دهند. خاطرات آن ایام هنوز هم رنجم میدهد. از صبح تا شب پشت درهای آی سی یو مینشستیم و غصه میخوردیم از بلاهتمان، از شانسمان، از یافتن راهحلهایی که هیچ کدام عملی نمیشدند و تلاش برای صحبت با پزشکی که وقتی اوضاع را نابسامان دیده بود خود را از چشم ما پنهان میکرد و حاضر نبود دیگر حتی گزارشی بدهد. بله برای آنها این وضعیت عادی بود و برای ما غیرعادی.
گذشت و گذشت تا دقیقاً 10 سال بعد. در این 10 سال بارها به ماجرای اوس تا ایسه و قتلگاهی که قرار بود به ساختمان جدیدی بنام بیمارستان خلیج فارس مجهز شود، فکر کردهام؛ از اینکه روزگاری چیزی نبودیم و داشتیم چیزی میشدیم و حالا به سطحی پایینتر از همان ایامی که چیزی نبودیم، سقوط کردهایم؛ ذاتالریه برای بیماری که معدهاش کمی زخم برداشته بود و آی سی یویی که همچون سردخانه بیمارستان محل رفت و آمد بیماران و مردههایی بود که هر کدام خانوادهای را درگیر داغ خود کرده بود. در آن یک ماه به چشم خود ندیدم که حتی یک بیمار با سلام و صلوات از دست آی سی یو آن بیمارستان، جان سالم به در برد؛ کمی انتظار و بعد شیونهایی برای مرگ و شاید هم رهایی از دست آن ناطبیبان.
داشتم درباره 10 سال بعد میگفتم. شنیدم برادر بزرگم در بیمارستان تأمین اجتماعی بوشهر بستری شده و درمان سختی را پشت سر گذاشته است. شاید ماجرا از تجویز نادرست پزشکان بیمارستان نیروی هوایی بوشهر شروع شده بود که برای درمان سرماخوردگی، کلیهاش را از کار انداخته بودند. آن موقع هیچیک از ما این را نمیدانستیم و خودمان را سادهلوحانه به همان ناطبیبانی سپرده بودیم که به ظاهر تلاش داشتند عزیز ما را به خانه بازگردانند، اما هرچه بیشتر تلاش میکردند او را درگیرتر و بیمارتر میکردند؛ بیآنکه درد و علت درد را بهدرستی تشخیص داده باشند. تجویزهای نادرست و آنتیبیوتیکهای بیمورد همانجا کار خود را کرده بود.
بهعلت درد و سوزش پا و حدس خود برادرم و خانوادهاش، به تهران آمدند تا همان پزشکی که سال قبل دیسک کمرش را عمل کرده بود، مشکل را برطرف کند و او را از این سوزش و درد نجات دهد، اما این بار بنا به تشخیص درست، سریعاً میبایست کلیههایی که از کار افتاده بودند، مداوا میکرد. از این رو همان موقع در آی سی یو بیمارستان گلستان وابسته به نیروی دریایی ارتش بستری شد، اما ای کاش نمیشد. همان روز اول که با نشان دادن کارت شناسایی به ملاقاتش رفتم فهمیدم که این خانه برای ما خانه نمیشود. به محض ورود از تیم پرستاری پوشش ملاقات برای لباسها و کفشم طلب کردم، اما جواب شنیدم که «همینطوری بیا تو اشکالی ندارد». به محض بیرون آمدن از آی سی یو با تأکید به برادرزادهام گفتم او را از اینجا ببرید و جابجا کنید. اینجا به جواب نمیرسید. فردای آن روز تمام در شیشهای آی سی یو در نتیجه عصبانیت یکی از بستگان بیمارِ فوت شده در آی سی یو فرو ریخت و در تمام 10 روز بعدی که ما میهمان آن بیمارستان بودیم در مذکور را با پارچه پوشانده بودند؛ شاید هنوز هم آن در چنین باشد. گویی هدف منع ورود مراجعان بود و نه رعایت بهداشت و ایزوله نگه داشتن آن محیط.
تاریخ و ماجرای 10 سال قبل داشت برایم تکرار میشد. هر روز یک فوتی، هر روز شنیدن پاسخهای بیمورد و حالا عدم دسترسی به پزشک. چهار بار عزیز ما را در اتاقی دیگر که بیشتر به کاروانسرایی مخروبه میمانست و کف آن آب روان جاری بود، دیالیز کردند. تنفسش که هنگام بستری شدن معمولی بود این بار ازطریق لوله دهانی انجام گرفت و هوشیاریاش به کمترین حد ممکن رسید. چهار روز دنبال پروندهاش بودیم تا شاید از طریق مشورت با دیگر پزشکان بدانیم دارد چه اتفاقی میافتد؛ تیم آی سی یو و پزشکش نم پس نمیدادند. دوباره دستپاچه شده بودیم. دوباره مشورت میکردیم و دوباره در نتیجه نامعلوم بودن شرایط گیج و منگ مانده بودیم. بالاخره با هزار زحمت عکس پرونده پزشکیاش را گرفتیم و برای یکی از پسرعموها در هامبورگ ارسال کردیم. به محض دیدن برایمان پیام گذاشت که بیمار باید همین الان از راه گلو ساکشن شود. خودش هم تلاش کرده بود به آی سی یو زنگ بزند، اما کسی گوشی را برنداشته بود. تلفنش را به پزشک مربوطه هم که دادیم تماسی نگرفت و گذاشت تا گواهیای دیگر را امضا کنیم.
این قصه تلخ، نه قصهای خاص من که قصه ماست با انبوهی از داستانها و روایتهای مشابه؛ حکایت زمانه بیمار و معیوبی است که از سر ناچاری خود را به دست ناطبیبانی سپرده است که در این آشفته بازار، بیماران را همچون ابزاری برای پر کردن سنوات و کیسه دوخته شدهشان و سرکیسه کردن آنها میبینند؛ آنان که در لحظات سختی و خطر، خویشتن پنهان داشته و شبکهوار از صنف خود دفاع میکنند تا این نظام بیعدالتی همچنان به حیات خود ادامه دهد و دژهای قدرتمند خود را از هرگونه نقد و گزندی برکنار دارد. اما مگر کانت یکی از اصول اخلاقی خود را غایت لحاظ کردن انسانها در رفتارهای معمولمان اعلام نداشت. مگر او نگفت انسانیت غایتی است که باید در تمامی رفتارهای خود بدان توجه داشته باشیم. چگونه این جماعت نامتعهد از قدرت بیحد و حصر و غیرپاسخگوی خود در مواجهه با جان انسانها استفاده میکنند و عزیزان خانوادهها را چنین قربانی خطاهای خود میکنند. برای آنها گویی بیماران، «دیگری» ایاند فاقد ارزش که میتوانند از آنها همچون وسیلهای برای رشد مالی و موقعیتی خود استفاده کنند و بگونهای شیک و سازمان یافته آنها را برای منافع خود مورد استثمار قرار دهند. گویی این جماعت ناطبیب و غیرپاسخگو نه درکی از مفهوم انسانیت دارد و نه حتی به مرامنامههای اخلاقیای که بهظاهر بدان سوگند خورده وفادار است.
در این شرایط نامساعد که نه آمارهای مربوط به سلامت روانی روی خوشی را نشان میدهند و نه تغذیه عمومی از کیفیت شایستهای برخوردار است و نه تحرک کافی تأمینکننده سلامت جامعه است و نه حال جامعه خوش است، این ناطبیبانی که در نتیجه افت کیفیت دانشگاهها، بسیار در بسیار تعدادشان رو به فزونی گذاشته و طبیبان حقیقی را از گردونه خارج ساختهاند، جولان میدهند. از ما است که بر ما است. آنگاه که دانشگاه را زمین زدیم و از هویت عاری ساختیم میبایست تبعات آن را هم انتظار میکشیدیم. طبیعی است این جماعتِ تربیت ناشده که حتی به وجدان خود هم پاسخگو نیستند، تعهدی به مردم هم نداشته باشند. گویا در این ماجرا بیمارستانهای خصوصی و فوق تخصصی هم که از همین نامتخصصان استفاده میکنند از این وضعیت بیبهره نیستند و شاید اصرار من برای جابجایی بیمارمان بیمورد بود، اما مسلماً آی سی یو این بیمارستانها به درِ پارچهای مزین نیست و در اتاق ایزولهاش نجوایی از «اوس تا ایسه» به گوش نمیرسد.
رضا ماحوزی؛ معاون پژوهشی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، تحقیقات و فنآوریانتهای پیام
از خداوند منان آرزومندیم که انشالله غم و اندوه از تمام مردم شریف ایران بدور باشد و همه سالم و سلامت باشند و همیشه در شادی ها کنار هم باشیم