کمیل کاشانی
زلال و نابتر از قطرههای بارانی
شکفته در طپش رجعت بهارانی
سلام حضرت سلطان سلام شمس شموس
طلوع مشرقی آفتاب ایمانی
نگاه گرم تو تفسیر سوره «والشمس»
قسم به ساحت قرآن تمام قرآنی
به نام دولت تو سکه رضا خورده است
که عزت و شرف و آبروی ایرانی
نشستهایم سر سفره کرامت تو
چه میزبان رئوفی اگرچه مهمانی!
دل رمیده من صید یک نگاه تو شد
پناه خستگی آهوی بیابانی
رواقهای حرم غرفههای باغ خداست
تو باغبان گل آرای این گلستانی
به آب زر بنویسم «حدیث سلسله» را
که شرط اصلی اسلام هر مسلمانی
همیشه تا که خدا هست و عشق هست و حضور
امیر کشور دل خسرو خراسانی
رضا اسماعیلی
ای کهکشان غریب!
آن روز که چشمان خورشیدی تو
از مدینه اشراق طلوع کرد
بر جان ظلمت،
رعشههای مرگ نازل شد
و شب
در روشنان نور تو
متلاشی شد.
از بارش «خِرَد تبسّم» تو
همه دشتهای مجهول نابینا
در شطی از بیداری شفاف شناور شدند
و به تکلم بصیرت، لب گشودند
و در جنگلهای آن سوی «تفکر»
شکوفههای ادراک،
بر شاخههای بینایی
«معرفت» را جوانه زدند.
*
طلوع مُعطر تو
بشارت روشن ایمان بود
که نگین «حسبیالله» را
بر تارک انگشتری عصمت
نقش میبست
و صد و بیست و چهار هزارستاره مبعوث را
در آسمان نبوت
به نور افشانی دوباره فرا میخواند.
*
ای قصیده پارسایی!
روزی،
در کوچههای شب زده نیشابور
تو را دیدم
که از مأذنههای بی نیازی
وارستگی را اذان میگفتی
و جهان دمادم
بر تنپوش سادگیات ریشخند میبارید
و تو چهار فصل تعلق را
به چهار تکبیر میراندی
آری،
تو همرنگ دنیا نبودی
دنیا سماجتی پُر مُدعا بود
که مُدام بر تو میپیچید
و تو، متانتی فروتن بودی
که مُدام، از دنیا میگریختی
تو از خطوط پیشانی دنیا
تقدیر بی اعتباری را خوانده بودی
و دنیا در نگاه تو
نقطهای به مصداق «هیچ» بود.
تو دنیا را نمیانباشتی
به «هیچ» میانگاشتی.
*
ای موذّن معرفت!
ما مُرید چشمان عرفانی توییم
و مسلمان اشارتهای پیشانی تو
ما در سایه سار گیسوان پریشان تو
«وحدت» را اجتماع میکنیم
و در محراب مهربانی تو
دوست داشتن را
قامت میبندیم.
ما بر شانههای صبوری تو
«مصیبت» را راه میرویم
و با شیرینی لبخند تو
همزبانی را جشن میگیریم
و با حنجره فصاحت تو
یگانگی را، تسبیح میگوییم.
ای خوب!
اگر چشمان خورشیدی تو
بر ما نمیتابید
ساقههای خاکی ما
تا خدا قد نمیکشید
و ما در آوار سایهها می پوسیدیم.
بدون «انشراح صدر» تو
هرگز ما به اکتشاف نور
لایههای ظلمت را نمیشکافتیم
و «ادامه» را نمیپرسیدیم
بدون تو، ما سنگ میماندیم
و در اعصار بُت نشینی
بر قندیلهای جهل ـ ناتمام ـ
حلق آویز میشدیم.
آب و هوای «شرح صدر» تو
ما را تا بیمرزی خدا گسترده است
که تو خود
خدا را روشنترین تفسیری
جواد هاشمی تربت
گویند رأفت تو به عالم، زبانزد است
آری؛ رئوفتر ز تو هرگز نیامده است
دست نوازشش به سر زیردستهاست
آن ناز پرچمی که بالای گنبد است
زوار کربلا و نجف را بسی است اجر
در رتبه، زائر تو از ایشان، سرآمد است
چشم مرا به کشف و شهود آشنا کند
این گوشه از بهشت که شهره به مشهد است
دیدم شب گذشته به یک گوشه از رواق
حافظ، «فقیر و خسته به درگاهت آمده است»
پایین پا، «ریاضی یزدی»، قصیدهخوان
بالای سر، «رسا» به رثایت قلم زده است
سوغات شاعرت چقدر خوب جور شد!
گفتی رَوَد اگر که بدون غزل، بد است
از یُمن توست تربت اگر شد غزلتراش
ورنه که کار طفل، همان مشق ابجد است
میلاد عرفانپور
این طرف مسافران آن طرف مجاوران
پای سفره تواند غایبان و حاضران
در پی تو رفتهاند رفته رفته شعر ها
مانده زیر دین تو، واژه واژه شاعران
نام تو مسافر است در تمام جادهها
عشق تو مجاور است در دل مسافران
هیبت تو دیدنیست شأن تو شنیدنیست
بارها شنیدهایم از تمام زائران
خیل پا برهنگان بخشش تو دیدهاند
در پیات دویدهاند پا برهنه تاجران
باز دلشکستهایم در حرم نشستهایم
مرهم تو رایگان زخمهای ما گران
علیاکبر لطیفیان
دل همیشه غریبم هوایتان کرده است
هواى گریه پایین پایتان کرده است
و گیوههاى مرا رد پاى غمگینت
مسافر سحر کوچههایتان کرده است
خداش خیر دهد آن کسى که بال مرا
کبوتر حرم باصفایتان کرده است
چگونه لطف ندارى به این دو چشمى که
کنار پنجرههایت صدایتان کرده است؟
چگونه از تو نگیرم نجات فردا را؟
خدا براى همینها سوایتان کرده است
چرا امید ندارى مدینه برگردى؟
مگر نه آنکه خدا هم دعایتان کرده است؟
میان شهر مدینه یگانه خواهرتان
چه نذرهاى بزرگى برایتان کرده است
تو آن نماز غریب همیشهها هستى
که کوچههاى خراسان قضایتان کرده است
سپیدهاى و به رنگ شفق در آمدهاى
کدام زهر ستم جابجایتان کرده است
قاسم صرافان
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
اباصلت! آبی بزن کوچهها را
قرارست امشب جوادم بیاید
قرار است امشب شود طوس، مشهد
شود قبلهگاه غریبان مزارم
اگر چه غریبی شبیه حسینم
ولی خواهری نیست اینجا کنارم
به دعبل بگو شعر کامل شد اینجا
«و قبرٍ بطوس»ی که خواندم برایش
بگو این نفسهای آخر هم اشکم
روان است از بیت کرب وبلایش
از آن زهر بیرحم پیچیدهام من
به خود مثل زهرای پشت در از درد
شفا بخش هر دردم از بس که خواندم
در آن لحظهها روضه مادر از درد
بلا نیست جز عافیت عاشقان را
تسلای دردم نگاه طبیب است
من آن ناخدایم که غرق خدایم
«رضا»یم، رضایم رضای حبیب است
شدم شمس ایمان و آیینه عشق
به هر قلب تاریک بخشیدهام نور
کُند هر که، هر جا هوای ضریحم
دلش را در آغوش میگیرم از دور
شدم آسمان، پیش روی کبوتر
رسیدم که هر آهو آزاد باشد
چه جای غم آن زائر خستهام را
اگر در پناه گهرشاد باشد
اباصلت آبی بزن کوچهها را
به یادِ سواری که با ذوالفقارش
بیاید سحر تا بگردند دورش
خراسان و یاران چشم انتظارش
فاطمه سلیمانپور
تا که دیدم بوی گُل پیچیده در گیسوی باد
دل جدا شد از من و سمت خراسان ایستاد
السلام ای هشتمین خورشید، ای شاه غریب!
ای شفیع این جهان و شافع روز معاد!
ضامن دلهای غمگین، ای امام جن و انس!
ای که هر کس رو کند سمت تو، مییابد مراد
با هزاران سختی از «قم» تا «خراسان» آمدهست
با تمنای عطایت، این گدای خانه زاد
شک ندارم؛ هر دری سوی شما وا میشود
نام آن بودهست از روز ازل، بابالجواد
کو به کو، منزل به منزل، تا «نشابور» و «سرخس».
تا قیامت جادهها دارند مهرت را به یاد
خوش به حال هر کسی که روزی هر سال اوست
از «خراسان» میرسد هر زائری با قلب شاد
دورم از این بارگاه، اما دلم پیش شماست
گرچه کم میآیم، اما دوستت دارم زیاد
من که جای خود، ولی این بوی مُشک از مشرق است
عاشقت هستند حتی آهوان این بِلاد
خط نستعلیق راه چهارده معصوم بود
آنچه شد در لحظهای الهامبخش «میرعماد»
با نگاهی «دعبلم» کن، آه... ای سلطان طوس!
باز کم آورده در مدح شما این کم سواد
آمدم تا از کرامات شما بنویسم و
تا قلم برداشتم دیدم که میریزد دوات
انتهای پیام