عطار در اثر مشهورش، منطقالطیر، در فضیلت بلندهمتی و بلندهمتان پرداخته و حکایتی تمثیلی را چاشنی سخن کرده است که در بسیاری از متون دیدهاید و عطار آن را بسیار زیبا نقل کرده است. این حکایت درباره پیرزن تنگدستی است که در بازار مصر در صف خریداران حضرت یوسف(ع) بود.
گفت یوسف را چون میبفروختند
مصریان از شوق او میسوختند
چون خریداران بسی برخاستند
پنج ده همسنگ مشکش خواستند
پیر زالی دل به خون آغشته بود
ریسمانی چند بر هم رشته بود
در میان جمع آمد با خروش
گفت کای دلال کنعانی فروش
این زمن بستان و با من بیع کن
دست در دست منش نه بیسخن
مرد دلال از تقاضای پیرزن که میخواست به بهای چند ریسمان که رشته بود، یوسف را بخرد؛ به خنده میافتد که تو نمیبینی این همه توانگران و سیم و زرداران مصر اینجا گرد آمدهاند، مگر از عهده بهای یوسف برآیند و صاحبش شوند و تو میخواهی به بهای چند ریسمان به هم رشته، یوسف را به تملک خود درآوری.
پیرزن جوابی هوشمندانه داد و گفت: میدانم که بدین بهای ارزان این دُرّ یتیم را به من نمیفروشند، اما مرا همین بس که نامم در زمره خریداران یوسف ثبت شود.
خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم
نیست درخورد تو این دُرّ یتیم
پیرزن گفتا که دانستم یقین
کین پسر را کس نبفروشد بدین
لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست
هر دلی کو همت عالی نیافت
دولت بیمنتها حالی نیافت
انتهای پیام